"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

حرف میزدیم باهم، گفتم: میخاد عروسی کنه. پرسید: چند سالشه؟؟ 

+ 28

_ واقعا؟؟

+ آره نکنه فکر میکردی 18 سالشه؟؟

_ نه جانم الان 18 ساله ها متاهل ان. 


قبلترها مامان ها میگفتن: نرو بیرون سرما میخوری.

الان میگن: بشین جلو کولر سرما بخور ولی نرو بیرون میمیری.


عروسی حسین(پسرعمه) استحقاق پست شدن سر فرصت رو داره. این پسر دلتنگی ای به حجم و اندازه چندین برابر چند سال دور بودنمون رو داره، همین که بعد از چندین سال دو بار رفتم خونه اشون و تو هر دو بار حتی پلک روی پلک نگذاشتیم و تا خود صبح یک ریز حرف زدیم گواه بر دلتنگی سالهای خوبی بود که میتونستیم مثل بچگیهامون درکنار هم بزرگ شیم ولی نشد.


۱۳ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۰

زیر پست نسرین نوشتم: یه هفته بیکارم و حسابی وبلاگ ها رو میخونم و پست مینویسم.

کارهایی که مهندس گفته رو تمام و کمال انجام دادم، کلاس رو رفتم، مسافرت ام تموم شده، کلاس هفته بعد رو هم کنسل میکنم، یه هفته میشینم خونه، تو کارهای خونه کمک میکنم، زمان نت اومدنم رو زیادتر میکنم، مطالعه میکنم. پتک اول رو استاد زد با این حرفش: خانم مهندس هفته بعد هوس کردم شیرینی که شما میاری رو بخورم، حالا میتونه هرچی باشه، بستنی، میوه البته اگه تازه از باغ چیده باشی. پس کنسل کردن کلاس با چشم گفتنم کنسل شد. با این فکرها رسیدم خونه، بعد از بوسیدن بابا، پرت کردن مانتو و شال یه ور ، کیف یه ور دیگه و کم کردن درجه کولر در حال حمله ور شدن سر یخچال، چشمم خورد به کارت عروسی ای که روی اپن بود، پرسیدم برا کیه؟؟ با شنیدن جمله: "یادت رفته" از آبجی، دیوانه وار با دست زدم رو پیشونیم، یه ماه پیش بود حسین زنگ زد و تاکید کرد نه ام به بعد عروسیشه و برنامه هامون رو تنظیم کنیم، وای چند روز بعدش هم رفتیم خونه اشون و چشم بسته بردمون طبقه بالا و یهو با خونه چیده شده اش رو به رو شدیم و مجدد تاکید کرد نه ام عروسیشه. باز خاطرات رو پس زدم و برگشتم به زمان حال، این رو کجای دلم بزارم، هرچی لباس برا عروسی خریده بودم و مانتو ام که قرار بود بپوشمش عروسی همه اشون مونده کرج خونه دخترعمو که الان مسافرت ان، امروز مهندس زنگ زد و گفت: فردا یا پس فردا یه قراری بزاریم مدارک رو تحویل بده، التماس گونه گفتم یا چهارشنبه یا اگه ضروریه برادرم بیاره تحویل بده. برا نمک شو هیچی ننوشتم هنوز......

:)

۱۱ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۰

یه شب سرد، سکوووووووت و آتیش همین...

اگه سکوتی که اینروزها کم یاب شده هم نبود، یه هندزفری و پلی رو آهنگایی که ذره ای برات مهم نیست چی ان، نه لحن، نه ریتم، نه محتوا هیچی...

بشینی، راه بری، بدویی، بخندی، پشت درخت گریه کنی یادت باشه پشت درخت، فقط مهم اینه خودت باشی و خودت، با خیال راحت رویا ببافی و غرق شی تو رویاهات...

یه شب هزار شب نمیشه، هر یه شب برا خودش هزارتا شبه...

چایی زغالی بخوری و بوی آتیش رو استشمام کنی، یه بوی خووب یه بوی زنده یه بوی گرم...

راستی چرا تو نهایت شلوغ بودن روزا و شبا و دوروبر و حتی حرافیای خفه کننده دلامون ساکت شده؟؟ آروم برا خودش میتپه، آروم غصه میخوره، آروم برا خیلی چیزا و خیلی کسا غنج میره و جیک اش هم درنمیاد؟؟


۲۰ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۰

من: بابا روز دختررررره.

بابا:بدو بغلم(بوسم میکنه و میگه: روزت مبارک)

مامان: بعد از چند سال دلم برا بابام تنگ شد.

بابا: (منو از خودش جدا کرد، مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت: روزت مبارک بانو)

من: :||||| عه بابا بچه نشسته هاااا

بابا:(دستاش رو به حالت نیایش و راز و نیاز با خدا برد بالا) و گفت: خدایا انصافه بعد چهل سال زندگی مشترک برا بوسیدن خانوممون از یه الف بچه اجازه بگیریم؟؟

من: مامااان من بددلمااا :||

مامان: اگه دهه شصتی بودی باز میگفتیم یه حرفی

من: ماااامان :|||

بابا: اگه فضا سنگینه برو اتاق

من: باباااا :|||

مامان: خب؟؟

۲۸ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۰

با شنیدن خاطره گفت: چه کسی جوابگوی بی جومونگ بزرگ شدن ماست؟؟

۳۲ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۰
نقاشی نسیه آرش از چهره ام، تموم هم نکرد با خودم ببرم، نشونم هم نداد.
۱۵ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۵

صبح بهشون گفتم نمیتونم مسئولیت قبول کنم ...

بچه فقط صبحانه خورده بود، یکم باهاش بازی کردم واقعا توان کنترل کردنش رو نداشتم، بیسکوییت دادم بخوره بجای خوردن خورد کرد ریخت رو فرش، اسباب بازی ریختم جلوش بازی کنه یه ربع نکشید دلش رو زد، کلافه شده بودم سرمو تو دستم جمع کردم و چند ثانیه چشمام رو بستم وقتی بازشون کردم دیدم نیست، سربرگردوندم روی میز نهار خوری دیدمش، بغلش کردم گذاشتمش زمین اینقد با دندونای تیزش گاز گرفت رو دست و صورت و پام جای سالم نموند، تا یه ثانیه ازش غافل میشدم هرچی تو کمد و کابینت ها بود میاورد پایین، سخت ترین لحظه کار خرابیش بود، نه میتونستم بشورمش و مای بی بی جدید براش بزنم نه تحملش کنم، زنگ زدم باباش گریه کردم، الان از یه طرف عذاب وجدان سوختن بچه رو دارم از یه طرف گشنه بودنش رو خب چه کنم میدونن که از غذا دادن به بچه ها میترسم بلد نیستم از یه طرف حالم بهم میخوره .....

یادمه یه بار داشتیم درمورد شرایط ازدواج حرف میزدیم نوبت به من رسید گفتم: اصلی ترین معیارم اینه که مامان طرف هم با ما زندگی کنه :)


این پست شنبه 19 فروردین 96 پیش نویس شده بود. الان تحت تاثیر این پست نیلی منتشر میشه :)

+ موج دوم سفرم از سحرگاه 26ام یعنی فردا آغاز میشه.

۲۴ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۰

هلمایی که چند وقت هست میشناسید دست به یه کار جدید زده "طنزنویسی", فک کنم به دید اکثریت این نوع نوشتن به من نمیاد. خب راستش از روز ازلِ وبلاگ نویسی هم دغدغه نویسندگی نداشتم و یه چیزی بگم نزنید منو الان هم زیاد دغدغه اش رو ندارم ولی بعضی پست ها امیدوارم کرد مثلا اینجا که بخاطر چیدن چند تا کلمه ای که در لحظه شبیه حس ام بودن از جانب شما تشویق شدم و اینجا که میرزا گفتن: چه خوبه میزارم کانال "قلم دل". و هرازگاهی بعضی از پست ها رو با نگاه نویسندگی و سبک های مختلف امتحان میکنم آن هم برای دل خودم نه برای ادعا.

از اونجایی که بصورت خودخواهانه دوست دارم هر چیز مربوط به من رو دوستانم بخونن پس خواهش میکنم در وبلاگ سناتور تد پست های مربوط به نمک شو گروه دو رو بخونید. یکی از متن ها متعلق به منه و تجربه اول طنز نویسیم.

آدرس وبلاگ: کلیک کنید.

۱۳ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۳:۳۵

جدیدا فضای وبلاگ، همین جایی که خط خطی های من رو میخونید یه کوچولو دل زده شده و احتمالا حضورم و کندوکاوم لابه لای پست هاتون دل زده تر، باید بگم چون وبلاگ و آدماش برام مهم ان و دوست دارم حفظش کنم پس مدیریت زمانی میکنم که ثباتم در اینجا خدشه دار نشود. 

چند وقت پیش استاد جانمان برای تجدید دیدار دعوت ام کرد و من طی یه حرکت طوفانی بی خبر و غافگیرانه چهارشنبه رفتم دفتر کارش، بزنم به تخته جوون تر شدن، سمت جدید گویا ساخته بهشون. با یه لحن انتقامی گفتن: خبر داری دکتر "ت" دیگه مدیرگروه نیستن؟؟ یه چند ساعت درس براش نوشتم.....

پریسا چند روزی اومده تبریز مهمونی، دو روز عصر کلا باهم بودیم، آخ که من این دختر رو خیلی دوست دارم.

مهدیه باهام قهر کرده، حق هم داره. میگه: چه مرگته هرجا بگی با ماشین میام دنبالت ولی واقعا وقت نکردم. از یه طرف هم یادم رفت به بابام بگم براش حافظ باز کنه و بعد با معنی براش بخونه.

صدام بعد از چند ماه داره خوب میشه، تقریبا برگشته به حالت اولیه. هووورا

پست های "پیشنهاد" یادم نرفته ادامه داره، فقط یه کوچولو سرم شلوغه حتما مینویسم.

سه تا وسیله بهداشتی همیشه تو کیف ام دارم: 1. ناخن گیر: اکثر مواقع ناخن هام بلند ان.  2. مسواک: تقریبا ازش استفاده نمیشه فقط محض احتیاط. 3. کرم مرطوب کننده دست: نباشه تا مرز گریه پیش میرم.

هوا خوبه تقریبا.

خوابم نمیبره.

الان مثلا پست نوشتم، بیشتر شبیه گزارش کار به ماماناست. :)


۱۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۰۳:۲۰