"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

پشت لبش تب خال زده، هر یه ربع یه بار آینه به دست میگیره و قیافه اش رو کج و معوج میکنه. فکر میکنه، شروع میکنه به حس کردنِ فکراش. ادغام شدن فکر و حس قلقلکش میده، دلش میخاره، مور مور هم میشه. وسط یه بحث مهم کلمه به کلمه جمله هایی که میتونه رهاش کنه جلوی چشماش شروع میکنن به پای کوبی، برا اینکه موقعیت یادداشت کردنشون رو نداره به بحث های روتین و تشریفاتی فحش میده. شوخی میکنه، شوخی های لوس، با شوخیاش میخنده، بلند میخنده، میخندونه. فاصله زیر و رو شدن حالش سرعتی در حد چند دهم ثانیه داره، این دهم ثانیه ها هم صرف ریفرش کردن مغز و هماهنگیش با عواطف میشه. اینروزها شدید دلتنگه، دلتنگ روزهای پیش رو، دلتنگ اتفاقاتی که به ظاهر هیچ ربطی به او نداره و گویا نخواهد داشت. بریده بریده مینویسه، انگار که منتظره یکی بپره وسط این بریده ها و بسطش بده. با همه این ها حال او خوب خوب است شما باور کنید. :)



۱۰ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۵

یکی از دوستام عاشق یه آقایی شده بود که ده دوازده سالی از خودش بزرگتر بود، رفتار دختر، دستپاچگی هاش، گیج بازی هاش حین دیدنِ پسر و چشم هاش امان از چشماش که همه چیز رو لو میداد. رازدلِ دختر برملا بود، قرار بود از مرد رویاهاش جواب رد بشنود، روزهای عید بود پسر دل را به دریا زده بود تا دختر را با واقعیتِ دوست نداشتن روبه رو کند. این پهلو و آن پهلو میشد، دست هایش را در هم گره میزد و باز میکرد، آنقدر تکرار کرد که کلافه شدم، دست هایش عرق کرده بودند و سرخ شده بودند، رو به من گفت: پری دخترم یه لیوان آب میدی به من؟! قبل از اینکه من بگویم باشه، دوستم با لبخندی روی لبش و استرسی که از صدای لرزانش مشخص بود گفت: دخترم؟! یعنی شما بابای پری هستی؟! جواب داد: هم تو و هم پری برای من مثل دخترم میمونید. تبدیل حرارت عشق به عرق سرد را به چشم میدیدم، کاش زودتر از پیشمان میرفت تا دوستم رو بغل کنم و یکی رو بازوش بزنم و بگم: بیخیال. ولی نرفت فضا سنگین شده بود، آب رو دادم دستش و گفتم: خب خب و اما بحث شیرین عیدی دخترتون.

یکی نیست بگه شما غیرمستقیم به هم حرف میفهمونید چرا این وسط با احساسات من بازی میکنید هان؟! عیدی هم نداد. :|

۲۳ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۷
یادم نمیاد چند سالم بود، فقط میدونم خیلی بچه بودم. با اینکه از ارتفاع میترسیدم ولی نشسته بودم روی پشت بام و ماشین هایی که توی خیابون تردد میکردن رو میپاییدم، منتظر بابام بودم راستش منتظر بابام نبودم منتظر ماشین جدید بابام بودم، خیابون مثل الان شلوغ نبود. رفتم پایین به مامانم گفتم: پس بابا کی میاد؟! الان به جواب کلیشه ای مامانم که فکر میکنم دلم میخواد سرمو بکوبم دیوار، گفت: ده تا بسته صدتایی بشمری اومده. اون زمان ها تلفن همراه نبود، یاد گرفته بودیم منتظر بمونیم. برگشتم پشت بام، صحنه ای که خدا رو با این دیالوگ التماس میکردم: خدایا این یکی دیگه بابام باشه، مثل یه فیلم ضبط شده جلو چشام پلی هست. الان رو دوست دارم، استرس های آنلاین شده یا نه برام خیلی قابل تحملتر از انتظار بی اطلاع است. من آدم این پاییدن ها نبودم نمیدونم چی شد که اینجوری شد.

۲۳ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۰

بله میریم که داشته باشیم:

رعایت محبت و احترام متقابل رو، والا چیه الکی برا همه تره خورد میکنیم. برا یه عده علف هرز هم نباید خرد کرد.


حاشیه نوشت: من با تلفظ مینویسم هی یادم میره "خُرد" درسته یا "خورد".


۱۵ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۲

مخاطب هامو چک میکنم میرسم به یه "علی" نام. فک میکنم فک میکنم تا اینکه عکس پروفایلش رو نگاه میکنم، زوم نمیکنم به نظر آشناست، میزنم رو پروفایل عکسش رو کامل باز میکنه. حالا شناختمش پسر عمومه خونه امون دوتا کوچه فاصله داره، آخرین بار که دیدمش اسفند نود و پنج بود. آخرین بار که باهاش حرف زدم قبلتر از آخرین باری که دیده بودمش بود، حرف که نه پوکوندمش! نمیفهمید که من خوشتیپم نه بابالنگ درازی که یحتمل عقده پوشیدن کفش پاشنه بلند داره، نمیفهمید. 

۱۸ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۱ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۶

کلاه پهلوی نشون میده، عینکم رو از روی چشمام برداشتم، نمیدونم کجا گذاشتم، صبح یادم میمونه بذارم کیفم یا نه، احتمالا کنار ساعتم رو بوفه روی اُپن جلوی تابلو گذاشتم. یادم نیست مسواک زدم یا نه، امیدوارم که زده باشم، با آینه گوشی به دندونام نگاه میکنم سفیدن شاید مسواک زدم. صورتم رو با شامپو صورت شستم، حس خوبیه انگار پوستم راحتتر نفس میکشه. چشمام نیمه بازه، نمیفهمم کجای فیلمه، چشم چپم دیگه داره کامل بسته میشه. منگ خوابم، حتی نمیدونم برا صبح ساعت کوک کردم یا نه، اصلا هر چه بادا باد. فکر کنم سرم رو بذارم رو بالش خوابم میبره، اصلا نمیدونم بتونم برم اتاقم بخوابم یا همینجا ولو میمونم، اصلا نمیدونم انتشار این پست رو خواهم زد یا خوابم میبره. دستمم کِرِم مرطوب کننده نزدم. برام جالبه تو این شرایط چه اصراری دارم کسره های کرم رو حتما بنویسم. 

خلاصه که امروز روز خستگی های خوووب بود.

۱۶ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۰:۱۰

شدیدا احساس کور شدن منبع خلاقیت و بی نمکی مفرط دارم.

برای خودم چند روزی سکوت و شنیدن تجویز میکنم.

ایده خلاصی از این کسالت دارین پذیراییم.

۲۵ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۴

یه وقتایی یه چیزایی هست که نباید توش دنبال منطق و عقل و استدلال و قانع شدن گشت. بعضی وقتها باید همه این مفاهیم شیک را کنار گذاشت و از زندگی لذت برد، ارضا شدن روح و دلمون رو با دلایل سرکوب نکنیم.

۲۴ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۱ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۶

تلویزیون همینطور برای خودش روشن بود، هندزفری گوشم بود و وویس و آهنگ گوش میدادم. همزمان دو جا متمرکز شدن سختمه، پلی لیست رو خاموش کردم تا با تمرکز جواب کسی که اومده بود پی وی تلگرامم رو بدم. گوشم به خیلی چیزا حساس، صفحه مجازی و وبلاگ هم جز حساسیت هام محسوب میشن، نشستم پای تلویزیون شبکه نسیم برنامه وقتشه. اسم پسره یادم رفت فقط میدونم دختره تو هر بار صدا زدن اسمش با عصبانیت و غلیظ از پسوند "جان" برا اسم نامزدش استفاده میکرد. دست و پا شکسته داستان زندگی شان را تعریف میکنم:

پای عکس هاش پای پست هاش کامنت میذاشته، پسره جذب لحن کامنتاش میشه و میره با صفحه بسته رو به رو میشه. دایرکت و تعریف و تمجید و تشکر و شروع فالو دو طرفه بله فالو به این نمیگن ارتباط. کم کم شروع میکنن به حرف زدن های فراتر از فضای اینستا، پسره باباش رو مدیر برج معرفی میکنه، دختره روشنفکر بوده با کامنت آشنا شده پس بالطبع اون زمان با کامنت دخترهای دیگر پای پست پسر مشکلی نداشته. بعد از سه ماه با خانواده ها مطرح میکنن سه روز مانده به قرار خواستگاری دروغ ها آشکار میشود کنار میان. بعد از نامزدی دختر به کامنت های همجنس هاش زیر پست همسرش حساس میشود و نهایت الان مشورت با مشاور رو مناسب حال خودشون میدانستند.

وارد ریز جزئیات نمیشم فقط چون بلاگستان میانگین سنی جوان داره حس کردم بهتره یادآوری کنم که هرکدوممون تک تک باید قدر خودمونو و آینده امون رو بدونیم، با دورغ با پنهان کاری برا آینده امون که دور نیست مشکلات و اعصاب خوردی ذخیره نکنیم. از خودم مثال میزنم:

شاید الان مادرم از وجود وبلاگم مطلع نباشه ولی مطمئنا اگر روزی دل به دل کسی دادم اولین خواهشی که ازش خواهم کرد "خواندن ریز به ریز وبلاگمه".

نمیدونم تا چه اندازه تونستم هدفم رو برسونم ولی امیدوارم موفق بوده باشم.

 

اگر منِ پنج سال پیش این حرف ها رو میزد که نمیزد حتی اگه فقط میشنید، لابد هارهار میزدم زیر خنده و یکی هم رو شونه اش و میگفتم: باشه بابا تو خوبی...

ولی امان از گذر زمان امان

۲۴ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۳