تلویزیون همینطور برای خودش روشن بود، هندزفری گوشم بود و وویس و آهنگ گوش میدادم. همزمان دو جا متمرکز شدن سختمه، پلی لیست رو خاموش کردم تا با تمرکز جواب کسی که اومده بود پی وی تلگرامم رو بدم. گوشم به خیلی چیزا حساس، صفحه مجازی و وبلاگ هم جز حساسیت هام محسوب میشن، نشستم پای تلویزیون شبکه نسیم برنامه وقتشه. اسم پسره یادم رفت فقط میدونم دختره تو هر بار صدا زدن اسمش با عصبانیت و غلیظ از پسوند "جان" برا اسم نامزدش استفاده میکرد. دست و پا شکسته داستان زندگی شان را تعریف میکنم:
پای عکس هاش پای پست هاش کامنت میذاشته، پسره جذب لحن کامنتاش میشه و میره با صفحه بسته رو به رو میشه. دایرکت و تعریف و تمجید و تشکر و شروع فالو دو طرفه بله فالو به این نمیگن ارتباط. کم کم شروع میکنن به حرف زدن های فراتر از فضای اینستا، پسره باباش رو مدیر برج معرفی میکنه، دختره روشنفکر بوده با کامنت آشنا شده پس بالطبع اون زمان با کامنت دخترهای دیگر پای پست پسر مشکلی نداشته. بعد از سه ماه با خانواده ها مطرح میکنن سه روز مانده به قرار خواستگاری دروغ ها آشکار میشود کنار میان. بعد از نامزدی دختر به کامنت های همجنس هاش زیر پست همسرش حساس میشود و نهایت الان مشورت با مشاور رو مناسب حال خودشون میدانستند.
وارد ریز جزئیات نمیشم فقط چون بلاگستان میانگین سنی جوان داره حس کردم بهتره یادآوری کنم که هرکدوممون تک تک باید قدر خودمونو و آینده امون رو بدونیم، با دورغ با پنهان کاری برا آینده امون که دور نیست مشکلات و اعصاب خوردی ذخیره نکنیم. از خودم مثال میزنم:
شاید الان مادرم از وجود وبلاگم مطلع نباشه ولی مطمئنا اگر روزی دل به دل کسی دادم اولین خواهشی که ازش خواهم کرد "خواندن ریز به ریز وبلاگمه".
نمیدونم تا چه اندازه تونستم هدفم رو برسونم ولی امیدوارم موفق بوده باشم.
اگر منِ پنج سال پیش این حرف ها رو میزد که نمیزد حتی اگه فقط میشنید، لابد هارهار میزدم زیر خنده و یکی هم رو شونه اش و میگفتم: باشه بابا تو خوبی...
ولی امان از گذر زمان امان