"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

خب....

بیایید شناس و ناشناس و راحت حرف بزنیم، سوال بپرسید، تمجید کنید، انتقاد کنید. خلاصه از اون هر چه دل تنگت میخواد بگو و این حرفا :)

۶۳ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۰:۴۰

صخره یه چالشی رو استارت زده که منم جوگیرانه خودم رو توش جا دادم.

نیاز داره که بهش اهمیت داده شه، مثل یک نوزاد میمونه که باید بهش رسید و پر و بال داد. از زمانی که علم طب یا همان پزشکی و تفکر در مورد سلامت استارت خورد بالطبع ضرورت استفاده از تجهیزات و ملزوماتش هم رخ نشان داد. مهندسی پزشکی گرایش های مختلفی دارد: بیومکانیک، بیومتریال، بیومواد، بالینی و در نهایت بیوالکتریک که میشه رشته تحصیلی من. بقدری فضای وسیعی برای بحث داره که نمیشه تک به تک واردشون شد. از ساخت اعضای مصنوعی تا نگهداری و ...

اهدافش همگام با پزشکی است و نهایتا منجر به کمک برای بهبود سلامتی میشود. حداقلِ وظیفه یک مهندس تجهیزات پزشکی کنترل و نگهداری از تجهیزات موجود و مورد استفاده میباشد. مثالی ملموس و خیلی سطحی برای آشنایی با اهمیتش میزنم: کنترل و اطمینان از سلامت دستگاه الکتروشوک مساوی است با احیای قلب یک بیمار. حالا شما اینو بگیر برو تا تهش، کپسول اکسیژن، ساکشن، تجهیزات اتاق عمل و ... در نظر بگیرید که بیشتر تجهیزات برقی هستند و نگهداری و نحوه استفاده ازشون یک مسئله مهم، تجهیزاتی که با اشعه ایکس سروکار دارند و ...

زمینه های شغلی زیادی دارد و در مقابل رقابت شغلی زیادتر:

برای کار در بیمارستان و مراکز درمانی اکتفا به تحصیلات دانشگاهی نمیتواند پیشرفتی داشته باشد البته سوای مقطع دکتری که کارهای عملی و تحقیقاتی زیادی انجام میدهند که این طیف هم اکثریت اصلا علاقه ای به کار در محیط درمانی ندارند.

شرکت های توزیع تجهیزات و تولید تجهیزات هم اگر در سطح کلان و بازاریابی مناسبی باشد میتواند از نظر پیشرفت مالی ارضا کننده باشد.

شرکت های کنترل کیفی و فنی و کالیبراسیون که به واسطه مجوزشان ایده آل ترین گرایش شغلی این رشته محسوب میشوند.

و در نهایت ساخت که در زیر مجموعه شرکت های تولید قرار میگیرد و در ایران عزمی جزم شده میخواهد برای کمک به صنعت مهندسی و علم پزشکی کشور که صبر هم طلب میکند.

تجهیزات پزشکی حالا برای خود اداره کلی دارد، مرکز رسیدگی به تخلفاتی دارد. نمایشگاه های بین الملی برایش ایجاد میشود. سالانه چندین دوره آموزشی برای نگهداری و کالیبراسیون انواع تجهیزات با اعطای مدارک معتبر برگزار میشود.

کلیک رنجه کنید:

سایت اداره کل تجهیزات پزشکی

نمایشگاه های بین المللی



۱۰ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۲۲:۳۳

:||

قشنگ قحطی در راه است.

۱۷ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۶

عکاس نیستم با عکس هام موندگار شم

نقاش نیستم با نقاشی هام به یاد بمونم

شاعر نیستم، نویسنده نیستم 

هیچ وقت هیچکدوم از این ها هم نخواهم بود

اگه روزی کتاب هم بنویسم برا مخاطب عام نخواهد بود که توی همه کتاب فروشی ها به چشم بزنه.

همین که خود خودم بدون هیچ واسطه ای لحظه ای در ذهن یک نفر زنده شم لذت بخشه.

۲۳ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۲


نود و نه درصد مرخصی هایم را تبریز پُر میکند، بار و بندیل رو بسته و راه افتادیم مقصد خانه برادر بود. طول راه بی سابقه ترین اتفاق ممکن رقم خورد تا خود تبریز توی ماشین خوابیدم. من عاشق بی آرتی ام حتی وقتهایی که خیلی شلوغه ولی خسته بودم، با تاکسی مستقیم رفتیم جلو ساختمان، قدیم ترها کلید داشتم وقتی داداش ازدواج کرد کلید را دادم به خانومش، تصمیم به سورپرایز کردنشون گرفتیم، خواستم زنگ همسایه طبقه بالا رو بزنم و بگم: کلیدمون جا مونده بی زحمت در رو باز کنید در همین فکر بودم که صدای پا از راه پله ها به گوشم رسید، رو به خواهر گفتم: در که باز شد همزمان ما هم داخل میشیم، در باز شد و برادر ظاهر شد. رفتم بالا و زنگ خونه رو زدم شکو شوکه شده جیغ زد وای پری، همسایه اشون فکر کرد اتفاقی افتاد زود پرید بیرون. حالم اونجوری که باید خوب نبود، حتی جواب زنگ های مهدیه رو ندادم. پنجشنبه ظهر امتحان ارشد داشتم، طبق معمول مثل همه کنکورها و آزمون استخدامی هیچ کس قرار نبود همراهیم کنه، یک ژلوفین خوردم و نزدیک دوازده زدم به دل خیابون، خیابون های تکراری، حتی آدم های تکراری، چند روزیه شدید دلتنگم ولی خب حس اینکه با یکی هماهنگ کنم تو این گرما صرفا برا رفع دلتنگیم همراهیم کنه برام جذابیتی نداشت. درخت ها و برگ هایی که چتر شدن و هوای قدم زدن دو نفره دارند دانشگاه تبریز رو دوست داشتنی کرده اند حتی تنهایی قدم زدن هم میچسبه. اصلا مهم نیست که بدتر از پارسال تست زدم، بیشتر از ده تماس بی پاسخ داشتم، زنداداش رو تفهیم کردم که حالم خوبه و نهار رو هم بیرون خوردم و احتمالا دیر بیام خونه. جمعه خواهر و برادر آزمون استخدامی داشتند، حوزه انتخابی تبریز بود ولی حوزه تحمیلی "اهر". شبانه راهی اهر شدیم اگر به من بود و کسی ناراحت نمیشد شب را پیش زن عمو تنهام سر میکردم، چه کنم که نه گفتن به دعوت مادر زنداداش روی خوش نداشت. ازدواج های خانواده ما روال خاصی ندارد نه سنتی است نه مدرن یک چیزی شبیه اتفاق. روز عقد با خواهرهای عروس آشنا شدم، روز عروسی با برادر عروس آشنا شدم. همینقدر غریبه با همه شان. بعضی وقتها شوخ طبعی ام گُل میکند، یادم رفته بود عروس مان برادر سومی هم دارد، آخرای شب بود و مهمونها خودمانی تر بودند، پسری با عروس مشغول بود، شوخی میکرد، اذیت میکرد، شیطنتم گل کرد رو بهش گفتم: آهای آقا پسر من غیرتیما. با صدایی لرزون گفت: پری خانم من داداش عروسم، آفرین گویان پرسیدم حالا چطور تشخیص دادین پری ام، اینبار با صدای لرزون تر گفت: پا گشا اومدنی از لای در دیدم. نمیدونم چیشد یهو دلم به حال برادرزاده های آینده ام سوخت. دیشب که وارد خانه پدری زنداداش شدیم تو ذوقم خورد، ما رو راهی طبقه بالا کردند و انگار نه انگار مهمون دعوت کردند، حس اینکه هتل رزرو کرده باشیم را داشت. زنداداش میگوید از بیست و چهار فروردین که چراغ خونه ام رو روشن کردم منتظرم یکی از اعضای خونواده ام مسیر یک ساعته اهر و تبریز رو طی کند و زنگ در خونه ام رو بزند اما ... صبح خواهرم رو همراهی کردم، مطمئن که شدم وارد جلسه شد برگشتم به طبقه بالا خانه پدری زنداداش، ساعت دوازده برگشتم جلو مدرسه عصمت تا خواهرم روزِ به این مهمی احساس تنهایی نکند. خواهر، برادر، خواهر زنداداش سه تا شرکت کننده تو سه تا رشته مجزا که عمومی هاشون مشترک بود شروع کردند به اشتراک گذاشتن جواب سوال هایی که پاسخ داده بودند، هر سه این یک ماه سخت مطالعه کرده بودند. برادر گفت جواب سوال زنجان بود، هر دو گفتند: وا میدونستما حیف. خواهر زنداداش فکر کرد و گفت: نه قم بود، دوتای دیگر: واا میدونستما حیف. خواهر کمی فکر کرد و گفت: نه ری درست بود، دوتای دیگر: وااا میدونستما. من هم داشتم به این فکر میکردم که آیا هر سوال بیشتر از چهار گزینه داشت. :))

دلم میخواد ماشین بخرم، سر راهم دوتا مشکل اساسی وجود داره:1. دوست دارم همه پولش رو خودم درآورده باشم حتی بدون یک ریال کمک پس همین اولی یعنی چند سال باید صبر کنم. :)) 2. گیرم ماشین خریدم قراره تو این بیابون کجا برم؟! با کی برم؟! و در نتیجه منصرف میشم. :)

"صددرصد موقت": موندنی شد. :)


۲۶ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۴

دقیق یادم نیست پانزده یا شانزده سالم بود یا شایدم هفده، نمیدونم انتخابات ریاست جمهوری بود یا مجلس، اون سال مصوب کردند برای رای دادن باید هیجده سال کامل پُر شده باشه. همش توهم میزدم که تو کوچه خیابون دو سه نفر با دوربین و میکروفون سر راهم سبز میشن تا باهام مصاحبه کنند و میپرسن: بنظر شما چرا باید تو انتخابات شرکت کنیم؟! هدف چیست؟! و از این قبیل سوالات کلیشه و مسخره. خودم رو آماده کرده بودم بگم: برید از هیجده سال کامل پُر شده ها بپرسید، ما که حق انتخاب نداریم، بقیه برا ما تصمیم میگیرن :| و همه این حرفها رو با چهره عصبانی و جملات ادیت شده قرار بود بگم.

تو عالم بچگی به چه چیزهای مضحکی فکر میکردم؟! :| 

الان همه اش فکرم پیش مَردیه که بچه اش پُشت تلفن گریه میکرد که چسب حرارتی میخوام و مرد هر چقدر حساب کتاب میکرد نمیتونست بخره!

۲۱ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۳:۲۳
عصبانی بود، پرسید: 
دکتر کارآموز راضی بود از وضعیت؟!
من: شرایط رو مطلوب ارزیابی کردند.
شروع کرد به غُر زدن
میدونی جامعه تو دام اعتیاد گرفتار شده؟!
میدونی جوونا تو منجلاب سیگار گیر افتادن؟!
میدونی سیگار مرگِ روشنه؟! حتی خاموشش هم گامی است برای مرگ
حتی برای برگزاری نمادین یه همایش برا رهایی از این ستم همکاری نمیکنن
حداقل به تقویم احترام بذاریم 
فقط یک روز، یک ساعت آموزش
کار سختی میخوام؟!
میدونی؛ زور داره دیدن اینکه همه دارن خودشون رو گول میزنن 
فقط مستندسازی های بی ارزش
فقط ادعا
میدونی بتونیم یه سیگار از رو لب یه نفر محو کنیم چقدر ارزش داره؟!
چرا حرف نمیزنی؟!
من: میشه سیگاتون رو خاموش کنید؟! دودش اذیتم میکنه.
پُک محکمی به سیگارش زد و از شیشه mvmاش بیرون انداخت
گفت: دومی بود آره؟!

۱۷ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۳:۵۳

زنگ زد، گفت: نخوابیدین هنوز؟! خواستم توضیح بدم که خواب بودم تو زنگ زدی بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم آب جوش خوردم خوابالو بودن صدام برطرف شد و در نهایت جواب تلفن تو رو دادم ولی خب توی دلم به شیطان لعنت گویان پاسخ دادم: نه بیداریم. گفت: میخوایین بخوابین یا دیر میخوابید؟! درسته سوال مسخره ای بود ولی گفتم: دیر میخوابیم. گفت: میخواییم بیاییم خونه اتون، گفتم: اوکی تشریف بیارید. اومدن، با زن عمو دست دادم، دخترعمو صورتمو بوسید، به پسر عمو گفتم برو تو گفت نه تو برو گفتم برو تو گفت تو برو به جهنم گویان داخل خونه شدم. نشستم نشستن، هیچ حس خاصی نداشتم، فقط بخاطر اینکه اومدنشون باعث شده بود شلوار ساق بلند و سارفن بپوشم و روسری سر کنم کلافه بودم. زن عمو از عمه ام میگفت، طبق معمول مامانم تو باغ نبود. در مورد چیزایی که اطلاع صددرصد داشت از ما میپرسید و تهش میگفت: آره تازه شنیدم، خب میدونی مرض داری میپرسی؟! پسرعمو گوشیش رو پرتاب کرد سمت من و خواست رمز وای فای رو بزنم، دخترعمو آمار ازدواج و طلاق و زاد و ولد میداد، با دوستم چت میکردم، هرازگاهی لبخند میزدم به دخترعمو. میوه امون تموم شده بود، یعنی آخریش هندونه ای بود که من عصر خوردمش، پسرعمو رفت از حیاط سیب و آلو چید آورد. باز هم به این نتیجه رسیدم نسبت به حضور فامیل هامون ریکشن خاصی ندارم، خنثی ترین آدم های اطرافم رو تشکیل میدن. 

۲۰ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۳:۱۱

یا نباید رویا بافت، یا باید رویا رو از واقعیت جدا بافت و یا باید واقعیت و رویا رو هم مسیر بافت و ساخت. اینکه رویاهامون با زندگی قاطی بشه و یه کلاف پیچ و تاب خورده بی سروته رو تشکیل بده که ندونیم کجاش واقعیته و کجاش رویا شاید دلچسب باشه ولی همون اندازه هم کلافه میکنه، آشفته میکنه، منگ میکنه و حتی مست میکنه، من از مست بودن فقط استفراغش رو تو خوابگاه دیدم، چشماش رنگ جنگ داشت و عُق میزد.!

رویاهای من حتی برا عابر پیاده ای که دست دختر کوچولوش رو گرفته و از کنارم عبور میکنه هم با تک تک جزئیاتش جا داره دقیقا با تضادی به اندازه بی اعتنایی که میتونم توی واقعیت نسبت به رنگ چشمِ صمیمی ترین دوستم داشته باشم و هیچ وقت ندونم چشمش چه رنگیه.

هر چیزی تو وقتش لذتش بیشتره، مثل پوشیدن کفش پاشنه بلند یه دختر قدبلند وسط زمستون و راه رفتن روی برف های یخی سنگ فرش های خیابان، فقط و فقط چون اون لحظه وقتش بوده.


+شاید پست رو متوجه نشید ولی خودم خوب میفهممش :)

۹ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۹:۳۵