از آدمایی که نسبت به کار تخصصیشون نگاه سطحی دارن، سطحی فکر میکنند، سطحی حرف میزنند متنفرم.
از آدمایی که نسبت به کار تخصصیشون نگاه سطحی دارن، سطحی فکر میکنند، سطحی حرف میزنند متنفرم.
آذربایجان در طول تاریخ مهد شعر و ادب بوده، فرهنگ غنی مردم و لطافت و طراوت آب و هوا و زبان سلیس و شیوا بستر پرورش ادبیات و داستان های اساطیری را دوچندان کرده. غیرت، شجاعت، دلاوری، وفای به عهد، عشق ناب و ... در ایرانیان زبان زد خاص و عام بوده و هرکدام قابلیت ثبت و ضبط شدن در طول تاریخ را دارند. انتخاب یک داستان بعنوان نماینده داستان ها، واقعیت ها، ادبیات و تاریخ آذربایجان کار سختی است، خواستم از شهریار و شعرش در وصف طبیعت و عید بنویسم، از حماسه های تاریخی بنویسم، در نهایت "سارای" نجیب شد انتخاب من.
سارا یا همان سارای نماد وفاداری و نجابت است، سارایی که خلاصی از ظلم و سیاهی را در سپردن خود به آغوش سرد آب زلال رود آرپاچایی میابد.
امیرمحمود یک لیوان چای رو که سرد شده میریزه داخل قندان، بهش میگم:
_ یه لحظه فکر کن، ببین چیکار کردی.
میگه: کار بدی کردم. خجالت بکشم یعنی؟؟
_ آره زود خجالت بکش، دیگه هم اینکار بد رو نکن.
جفت دستاش رو میگیره رو صورتش و هی با خودش تکرار میکنه: خجالت میکشم.
هرکی هم ازش بپرسه چرا دستات رو گرفتی رو صورتت، میگه: کار بدی کردم، دارم خجالت میکشم.
دیروز خواستم بنویسم، از روزی که با بغض گذشت، از لحظاتی که نباید به تنهایی سپری میشد ولی شد. از پا روی پا گذاشتن و قُلپ قلُپ قهوه تلخی که راه گلویم را طی میکرد، از عطر تلخش که با هر استشمام تا ته ریه هام که هیچ تا بند بند عصب هام را دربرمیگرفت، از چشم هایی که در هر نفس عمیق بسته میشد، از دم هایی آرام که بازدمی سخت و ناآرام و گاه بی فرجام داشت، از احساسات، از شعور، از چشم انتظاری های بیهوده، از زندگی، از بیست و چهارسالگی که هیچ نمیدانم چگونه باید باشد، هرچند من عادت دارم به منطق بی نظمی. از افسردگی موقت، از جنگ، از ...
امروز خواستم بنویسم، از خنده هایی که گونه های صورتم را به درد آورد. همین درد کافی است تا ته اعماق روزی خوب هر چند خسته را فهمید.
راستش را بخواهید مرز این دو روز و دو احساس نمیدانم کجاست، فقط میدانم دلم اینروزها شدید هوای حول حالنا دارد، خدایا حول حالناهامان را به سمت احسن یاری کن.
دعای شب: خدایا ما را با سر درد امتحان نکن فدات شم...
سی و چهار.....
خوانده شدنم از جانب تو حتما حسی است سرشار از انرژی و امید. اینکه ده سالِ دیگر هم اولویت اولت من باشم یعنی خودِ خودِ خودخواهی، از آن خود خواهی های قدرتمندانه. امیدوارم امروز یکشنبه برفی را به یاد داشته باشی، دهمین سالگرد نوشته شدن این نامه یادداشت گونه. اینکه کجا بودی و کجایی و کجا خواهی بود، میدانی که من عاشق آدمهایی هستم که لحظه ها را برای خود خاص میکنند و خاص ها را برای خود حفظ. آلزایمر میگیرند ولی تاریخ ها را به باد فراموشی نمیسپارند. لابد جمعه 8 بهمن 1406 آغاز دومین هفته بهمن ماهت، روز آدینه ای آرام و همراه با هیجان، بعد از یک هفته کاری شلوغ و ناآرام است، هیجان انگیز مثل همه ثانیه های بهمن های زندگیت. امیدوارم هوای شهرت مثل امروز برفی و هوای دلت بهاری باشد. میدانم زمستان را به دلت راه نمیدهی و تابستان و پاییزِ دلت را همچو قاصدک به دست باد میسپاری، همیشه بهار است که برایت جاودان میماند. میدانی تو نزدیک ترین دوری که میشناسم، اگر بگویم از تو ترس ندارم دروغ گفتم ولی "امید" است که باید بر این ترس غالب آید و باز همان "امید" است که سعی دارد دلم را قرص کند. در تصوراتم فردا روز کاری شلوغی داری، درِ اتاق کارِ پُر از دفتر و دستک و تجهیزاتت را باز میکنی و ساعت ها غرق در کار و کار و کار میشوی، نیم نگاهی به یادداشت های کنار میزت میندازی، برنامه کنفرانس هایی که زمانشان نزدیک است، مقاله هایی که تا چند روز باید تکمیلشان کنی. قول شهربازی که به دوقلوها داده ای، دوقلوهایی با یک کهکشان تفاوت، دوقلوهایی که بهشان قولِ جشن مفصلِ تولد برای دوونیم سالگیشان داده ای و یادآوری هایت، یادآوری اینکه موفرفری کیک شکلاتی دوست دارد و آن یکی عاشق ژله با طعم کیوی است. هنوز هم کارهایت را یادداشت میکنی و میچسبانی کنار میزت؟؟ هنوز هم مادر دوماه نشده چارچوب عینکش را میشکند؟؟ پدر هنوز هم عاشق پیشه است؟؟ همین پریروز من را در شهر کوچکمان تنها گذاشت و رفت پیش لیلی اش، میگویم: پدر بهانه نگیر بگو دردت چیست؟؟ صافِ صاف زُل زد به سیاهی غرق شده در چمن سبز چشمانم و گفت: دلم، سرم، هوشم، حواسم همه یک صدا لیلی فریاد میزنند. راستی کدام شهر زندگی میکنی؟؟ دیدن دست خطی که متعلق به ده سال پیشت هست برای توِ نوستالژی باز حتما نتیجه اش میشود ذوق مرگ شدن، ذوق مرگ شدنی که قابلیت ثبت شدن در وبلاگت را دارد. راستی از وبلاگ چه خبر؟؟ همچنان هست؟؟ میدانم تو که ول کُنش نیستی، دل کندن از آنجا برای تو اتفاقی است محال. لابد دچار از دخترش مینویسد، دختری قد بلند و چشم رنگی حتما الان هشت و نیم نه سال دارد. مریم را جان به جانش کنی همان مریم است، خدا میداند هفته ای چندبار زن باقر را میچزاند، خواهرشوهرهایش عاشق مسافرت رفتن با مریم اند با وجود تمام تیکه هایی که باید به جان بخرند. مطمئنا لیلی هر چقدر هم عشق تجربه کند، عشق اولش در همان ده سال ماه بوده و هست. یک سوال مهم: همچنان بعد از دو ساعت حرافی یادت(م) میافتد که بدون "سلام" شروع میکنی(م) به پُرحرفی؟؟
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این
است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتی از
کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...
نامه ای که برای مسابقه ای که مریم و عارفه راه انداخته بودن نوشتم.
فردا روز جالبی است، یکم دقیق تر به صندلی های توی پارک ها، داخل ماشین ها و میزهای کافی شاپ ها نگاه کنیم به ظاهر روز پُر از احساس را تجربه خواهیم کرد. دست ها در دست هم قفل شده و آرام انگشت های هم رو نوازش میکنند، یکی خرسِ عروسکی خریده دیگری شکلات هایش را با عشوه نزدیک دهانش میبرد. یکی برای عشقش شال گردن بافته و دیگری برایش خطاطی کرده... در آغوش هم غرق شده و نفس عمیق میکشند تا اندازه سالها برای ریه هاشان عطر هم را ذخیره کنند. تلاش برای تلقین تقدس را همیشه به وضوح لمس کردم ولی به واقع عشق مقدس است یا یک مشت احساسات... البته که احساس معنایی در تضاد با مقدس بودن ندارد هرچند مترادف هم نیست.
جالبه عشق باید شرایط سرش بشه، عاشق باید اهل ریسک باشه. کدام عاشق؟؟ کدام معشوق؟؟ اینکه دیروز یکی با خنده هایی که دوست داشت نشانی باشد برای بیان بیخیال بودنش از آدم هایی حرف میزد که اگر شرایط همراهی میکرد، اگر کمی عاقل تر میبود حتما یکیشان فردا با دسته گل پیشش حاضر میشد یعنی عشق؟؟ یا دیگری که خود را سوخته در فراق کسی میبیند که شاید صدها سال دیگر هم بگذرد نیم نگاهی عاشقانه از وی نخواهد دید؟؟ یا حتی طعم ملس لذت روزهای شیرین دوتایی؟؟
بنظرم همه نباید منتظر عشق باشند. بهتر است مثل آدم زندگیمان را بکنیم و غرق در جستجوی عشق نباشیم، عشق های عالم انتخابی تصادفی است احتمال اینکه ما برای عشق انتخاب شده باشیم همان اندازه است که انتخاب نشده باشیم. بهتر است مثل آدم زندگیمان را بکنیم دوست بداریم و دوست داشته شویم، عشق اندازه یک احتمال است همین احتمالی شبیه شیر یا خط شدن سکه در کنکورهای هر ساله مان.
فردا ولنتاین است، من در شهر و روستاهای شمال غرب ایران بویی از غرب زدگی نبرده ام فقط هرازگاهی عشق را تحلیل میکنم به بهانه احتمال مواجهه با واژه عجیب، قریب و غریب عشق.
میگم تا همین دو سه ماه پیش چقدر احمق بودم که دوست داشتم یه زمانی وارد سیاست شم، واقعا قابلیت بیخود بودن بیش از اندازه رو ندارم.
صبح یک روز تابستانی بود، تنها بودم تو خونه، ظهر کلاس داشتم. یکم تو خونه دور خودم چرخیدم حوصله ام سر رفت. سر صبح رفتم خیابون گردی، تنها تنها خیابونا رو وجب به وجب دور زدم، وقتی خسته میشدم سوار بی آرتی میشدم و ایستگاه بعدی. هیچ وقت هیچ جا "همون همیشگی" نداشتم راستش هیچ وقت دوست نداشتم پاتوق همیشگی و ذائقه همیشگی داشته باشم. بی هدف رسیدم به یه پیتزا ساندویچی کوچیک دور و بر میدان ساعت، یادم نیست چی خوردم ولی همون همیشگی نبود. فضاش رمانتیک بود، تاریک و باریک، میزی که نشسته بودم رو نگاه کردم خنده ام گرفت، کوله ام، کتاب، بطری آبم، گوشیم، عروسک باب اسفنجی و ماگ سرراه خریده بودم، هندزفری همه و همه روی میز بود، جا برا سفارشم نبود غذا رو دادن دستم. یکم دیگه قدم زدم، به عشق همیشگی رفتم برج شهر، امیرشکلات تنها کافی شاپیه که چندبار مداوم رفتم ولی تنها نه، اونجا میرفتیم برا امتحان کردنِ منوی عجق وجقشون. درواقع همیشگی مد نظر، همون تجربه طعم جدید بود، انتظار داشتم بگم همون همیشگی و باز یه چیزیی که اسمش رو نمیتونم تلفظ کنم بیارن برام ولی خب تنهایی همون همیشگی نمیچسبه، یه لیوان آب خواستم تا تو اون فاصله یه چیزی هم انتخاب کنم، آب رو ریختم تو بطری آبم نمیدونم شاید کار بدی کردم آخه چند نفر زُل زده بودن بهم. تهش کلاس ساعت سه رو با نیم ساعت تاخیر رسیدم.
+ سه و نیم سال کارشناسی یه کافی شاپ مانندی بود همه چی توش پیدا میشد و قیمت همه اشون فقط 2500 تومن بود بعدترها 3000 شد، میرفتیم طالبی بستنی و باقلوا میخوردیم. این همیشگی بود انصافا.