جناب دچار در جواب کامنتم نوشت: خونه ی بابا عملا مهدکودکه براشون + عمه ای که خاله است برا اون مهد :))
چند روز پیش یکی گفت: بیشتر به تو میاد خاله باشی تا عمه.
الان یه سوال پیش میاد که "عمه" باید چطور باشه؟؟
بنظر خودم بیشتر بهم میاد دوست بچه ها باشم.
یکی دیگه هم بهم گفت: یه جور لوس بودن ذاتی وجودداره که تو با این جذبه اونو نداشتی خیلی نچسب میشدی. :)
قبلنا اولای پرش از نوجوونی به جوونی حس های مبهم زیادی داشتم، بعضا سرم شلوغ میشه یادم میره ولی امروز صبح با حجم زیادی رو دلم قلمبه شده، هرچقدر هم مشغول میشم باز ولم نمیکنه چسبیده بهم.
کم کم دارم قبول میکنم که دیگه نوجوان نیستم.
چند نفری هم نصیحتم میکردن:
_ یکم بددل بودن بد نیست سعی کن یادبگیری.
_ شرمنده ها یه ریلکس بودنی داری که احمق نشونت میده.
_ خیلی مسخره است سعی داری خودت رو به ساده ترین شکل ممکن بیان کنی.
_ کی میخوای بفهمی شوخیای تو فقط برا خودت آپدیت میشه بقیه آدما به ذهنت دسترسی ندارن.
* راستی چرا آدما ناگفته های همو نمیفهمن؟؟
نیوتون عزیز همش فکر سیب و بخور و بخواب نبود، خدابیامرز طی سومین قانونش یه حرکتی زد و گفت: هر عملی عکس العملی دارد. این عکس العملی که مدنظر من هست شاید به ظاهر تلافی کردن معنی شه ولی به واقع ریکشن منطقی هست. پس آدما باید تو خودشون دنبال مشکل بگردند، تو دنیا به تعداد آدمهاش ادبیات گفتاری و رفتاری وجود داره و قرار نیست کسی ادبیات خود رو بر دیگری تحمیل کنه. وقتی لحن حرف زدن یکی دیگری رو اذیت میکنه، امکان داره بازخورد اذیت کننده ای از طرف مقابل بگیره. یک برخورد نرمال که ناخودآگاه یک صحنه آنرمال رو میسازه، نمیگه: زدی تو ذوقم میزنم تو ذوقت ولی ناخواسته همین اتفاق میافته. من نمیگم خودمون رو بازی کنیم و پیش هرکس با شکل خاصی ظاهر شیم فقط میگم زیادی خودخواه نباشیم، به انتخاب کلماتمون حین حرف زدن توجه کنیم، علایق بقیه رو هم در نظر بگیریم.
من وقتی بچه بودم هرکس از دستم ناراحت میشد، چند ثانیه بعدش عذاب وجدان میگرفتم. ولی غرورم اجازه نمیداد پا پیش بذارم و از دل طرف درآرم، عوضش طور دیگه کاری میکردم که خوشحالش کنم به خیال کودکانه ام اگه جور دیگه خوشحالش میکردم دیگه به ناراحتیه فکر نمیکرد.
مامانم میگه هرگز تو شوهر دادنم دخالت نخواهد کرد.
استدلال جالبی داره، نمیخواد جمله "بر جدوآبادِ کسی که این شلخته رو فرستاده تو خونواده ما" رو از کسی بشنوه.
پریروز استکان رو روی میز گذاشتم متوجه شدم تهش خیسه، با دستمال قرمزم که مامان روز اول داد دستم، میز رو تمیز کردم لکه اش نمونه.
شادی و آقای عمو تاکید کردن خیلی با سلیقه ام.
دیروز عصر با مامان تلفنی حرف میزدم میگه: جان من راستشو بگو خونه بوی آت و آشغال گرفته؟؟ ظرفا کپک زدن؟؟ چند نوع جک و جونور و چند گونه گیاه جدید تو خونه رویت شده؟؟
زنداداش اومده تو خونه یه دور چرخیده و آخرش فرموده: با همین فرمون بری جلو شاید یه فکری هم به حال تو کردیم.
تو این دوهفته دوبار از مهمون ناخوانده پذیرایی کردم.
خواهر بالاخره تشریف فرما شده و بعنوان اولین پروژه کاری جورابم رو انداخته بیرون، مانتوم رو گذاشته لای لباس چرک ها.
محمدامین فقط منو میذاره رو تختش بخوابم، معتقده من نه تنبلم و نه بی سلیقه فقط مثل خودش بازیگوشم و حسم شبیه مامانا نیست.
شلخته ترین وضع ممکن میزکارم:
فضای جدید وبلاگ زیاد برام جالب نیست، کشیده شدن صددرصدی وبلاگ و آدماش به تلگرام و اینستاگرام جذابیت اینجا رو گرفته. یه کامنت پای یه پست نوشته میشه و بحث سر ادامه ماجرا میره تلگرام. دیدارا دیگه کشکی شده همه راحت تو دسترسن، اون هیجان دیدار کم شده. تفاوت این فضا دوست داشتنیش میکرد، این جوری پیش رفتنش حداقل به عقیده من خوشایند نیست. من با نرگس تو تلگرام حرف میزنم، حتی تلفنی حرف زدن باهاش و حتی تر برنامه چیدن برا پارک رفتن باهاش رو دوست دارم ولی خب اون زمانا نگاه دوستی وبلاگی ندارم بهش، میشهیه دوست خارج از دنیای وبلاگ.
من کلا بلد نیستم خوب بنویسم، با نوشتن نمیتونم منظورمو قشنگ برسونم. لطفا این پست رو بد برداشت نکنید هر چند من بی منظور بد نوشتمش.
دیشب به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید منتظر تهِ هدف یا اتفاقی باشم. من سیری ناپذیرم، دلم، روحم، ذهنم هر کدام هرروز یه چیز جدید طلب میکند، امروزم روز پرانرژی تری نسبت به دیروز میخواهد. توی این مسیر با وجود همه روزنه های امید صدها مانع وجود دارد، یا باید پسشان بزنم یا راه سخت تری به جان بخرم و با وجود و همراهی آنها راهم را هموار کنم. هر چقدر هم فکر میکنم نمیتوانم یک نقطه ایده آل انتخاب کنم و کلمه "تمام" شود ورد زبانم، تلاش برای اتمام دوست نداشتنی است.
خلاء ها و مشکلاتی که بولد شدنش را احساس میکنم:
جبر جغرافیایی _ نداشتن دوست (کسی که ناگفته بفهمتم، حماقت هام رو بفهمه، هدف هام رو بهم یادآوری کنه، ازش حساب ببرم) _ تشویش های ذهنی _ وسواس _ غرق شدن تو تله پاتی های دنیا _ نگرانی _ حتی جبر اجتماعی
ما آدما موجودات بدی هستیم
نمیفهمیم که یکی شاید دلش بخواد دوستش داشته باشیم
خودخواهیم
خودمون رو عادت دادیم به دیدن یه بُعدی از آدما که شناختیم
یا شایدم فقط متصور شدیم
ولی
یه آدم میتونه بعضی وقتا نسبت به ما خنثی باشه، بعضی وقتا بهمون فکر کنه، بعضی وقتا ازمون بدش بیاد و بعضی وقتا ...
عادی شدن و عادت کردن ذاتا خوب نیست
حتی عادت کردن به خوب بودن
امشب بعد از شام نصف یه بسته قارچ رو کباب کردم خوردم
چند ماه پیش قارچِ تو پیتزا رو هم سوا میکردم
تا این حد بی ثبات
بی نظمی هم بعضا یه جور نظمه خودش
یادمون نره به اطرافمون توجه کنیم
شاید یکی چشمش دنبال توجه ماست
خب چی میشه یه بار هم دنبال کسی بگردیم که دوستمون داره
.
.
"انتشار در آینده"
"به نام خدا"
تاریخ: 96/10/27
ساعت: 13:05
سلام رفیق جانم....
از روزگار و احوالت کم و بیش باخبرم، میدانم غیرقابل پیش بینی ترین، گاه با ثبات ترین و گاه بی ثبات ترین دختربچه جهانی. همیشه سعی میکنم در برخورد با تو کلمه "کاش" را از فرهنگ لغاتم حذف کنم. میدانم تویی که الانِ من را ساختی، چه روزهایی را چه ثانیه هایی را سپری کردی تا الانِ آرام من پس از چند ساعتی بازی با دستگاه های شوک، نوارقلب، ساکشن و سرزدن به آزمایشگاه روی میز کارش دست چپش را تکیه گاه سرش کند و خیره شود به انعکاس تصویرش روی کُمدِ رو به رویش، قد کشیدنت را یادآور شود و بازخوانی کند ایام رفته را. یک ریست چنددقیقه ای، بازگشت به تنظیمات اولیه. در ذهنم جدالی است سر انتخابِ اولین صحنه از تو، اینکه جان به لب رساندن های مادر را که تو مسببش بودی به یاد بیاورم یا تنها دست نوازش و دوست داشته شدنت آن هم فقط از جانب برادر بزرگ را. تو بهتر از هرکس میدانی که تبعیض مشهود من بین محمدامین و بقیه بچه های دنیا ریشه در ناخودآگاهم دارد و قبل از به دنیا آمدنش همراه من بوده، تلافی عاشقانه های پدرش نیست، محمدامینِ الان، همان آن زمان های توست برای من در قالب پسر بچه. لبخندم کِش میاید با دیدن تصاویر بچگانه ات که شیطنت از چشمانت میبارید، یادآوری پسر بچه هایی که از دستت نالان بودند مستحق قهقه زدن است. رضا هنوز هم با الانِ تو سرسنگین است، میدانم عُقده آن سیلی هنوز هم روی گلویش سنگینی میکند. پسرعمو پریشب میگفت: هنوز کتک هایی را که بخاطر غُد و یکدنده بودن هایت از پدرش نوش جان کرده فراموش نکرده، لابد مهران پسر سیاه سوخته همسایه هم یادش هست چطور انداختیش وسط جوب و با لگد به دست و پایش ضربه میزدی، الانِ تو هنوز هم به تو حق میدهد و تمام کتک هایی که زدی و نخوردی را تحسین و تایید میکند. از دوستت فاطمه برایت بگویم، چند روز پیش هم راز آن روزهایت زنگ زد و من را برای لذت دو نفره از یک عصر زمستانی دعوت کرد، هنوز به خانه اش برای مهمانی نرفته ام، درست است پای تلفن گفتم من دیگر تو نیستم، منتظر دختری با دنیای متفاوت از تو باشد ولی قول میدهم با یاد تو پا به خانه اش بگذارم، با حال و هوای آن روزهای تو و فاطی، پا به خانه مستقلش خانه خودِ خودِ خودش. میدانی تو سر به هوا بودی، نقش و تاثیر تو برای الانم آنگونه که باید پررنگ نبود، به دل نگیر رفیق تو طبل بودی، طبل بزرگ ولی از آن طبلهای نیمه تهی. برای کارهایی که میتوانست بهتر از اونچه که حاصل شد حاصل شود ولی نشد دنبال مقصر نگرد، خودت گوش ات را فقط به نوای کودکانه و در عین حال بلندت عادت داده بودی. من از تو شاکی نیستم همانطور که به خودم قبولوندم فردا از امروزم شکایت نکنم. بی انصافی است از خلاقیت، از سوال ها و کنجکاوی های اعصاب خورد کن اما هوشمندانه ات نگویم همانهایی که صریح شدن الانم را باعث شده. هیچ وقت بی سر و زبان نبودی، الان هم نیستی. اعتماد به نفس ات یادت هست؟؟ الانت محتاطتر شده اما همچنان کله شق، آن زمان ها پر و بال دادن های پدر همین اعتماد به نفس را برایت معمول میکرد و تو به کذب و واقع بودن جوشش درونت شک میکردی. رفیق جآنم حال من تو را پرورش دادم، سیقل دادم و شدی من، منی با کم و کاستی های فراوان، با این حال به تو اطمینان میدهم مدیون آن روزهایت نیستم. من با تو طعم شیرین لذت، طعم تلخ غم را چشیده ام. تو هیچ وقت نشکستی و من هم نمیشکنمت. شاید اگر تو را به حال خودت رها میکردم الانم با تمام معمول بودنش برایم آرزو میشد. دوستِ دوست داشتنی و فسقل من یادت همواره همراه من است، همچنان مثل فرزندم تو را در دل و جانم پرورش میدهم. شیطنت هایت، اخمهایت، لجبازی هایت همه و همه را به یاد دارم و همراهم هستند، فقط مدیریتش میکنم هرچند، گاهی زمان را به بی اختیاری اختصاص میدهم.
فرستنده: یک من در ایامِ به اصطلاح جوانی
امروز یکی دوتا از دانش آموزهای بابا در سال 1358 که گویا کلاس دوم ابتدایی بودن اون زمان اومدن خونه ما تا هماهنگ شن برای بابا تولد شصت سالگی بگیرن که یه ماه دیر جنبیده بودن، برا روز معلم هم به توافق نرسیدن قرار شد یه جشن بگیرن، دلمو صابون زده بودم برا جشن که گفتن تو مدرسه میگیریم.
اگر من بخوام فقط یه معلمم رو انتخاب کنم تا سورپرایزش کنم حتما معلم چهارم ابتدائیم خانم تارودی پور رو انتخاب میکنم، وقتی معلم ما بود حتما بیشتر از ده سال سابقه داشت، یک خانم چشم و ابرو مشکی، شوهرش کچل بود، خیلی سال بود ازدواج کرده بودن و بچه دار نمیشدن، منو لوسم میکرد، اینقدر بهم محبت میکرد که بقیه بچه ها حسودی کنن، چند بار از مامانم اجازه گرفت منو برد خونه اش، موهامو شونه کرد نه یک بار نه دو بار حداقل پنج بار، دستای کوچکم رو کف دست بلند و کشیده اش میذاشت و نوازش میکرد. حتی اون زمان تو عالم بچگی فهمیدم که عاشق بچه است، حتما بهترین مامان دنیا میشه. همیشه عادت داشتم قبل خواب با خدا حرف بزنم هنوزم این عادت همراه منه، چند شب قبل از خواب فقط از خدا براش بچه میخواستم، شوهرش ظاهرا یه مرد خشن و جدی بود ولی وقتی رفتم خونه اشون یادمه رو موهام دست کشید و دماغمو با دستش کشید و گفت: آفرین دختر کوچولو، پرسیدم برا چی؟؟ گفت: چون خانم معلمت رو دوست داری. تا اول راهنمایی با خانم معلمم تلفنی در ارتباط بودم بعدترها گُمش کردم، پارسال بود که شنیدم یک جفت پسر دوقلو دنیا آورده. بابام گفته شماره اش رو گیر میاره ولی هنوز حرکتی نکرده.
داداشم چند روز قبلِ عقدش همش درگیر پیدا کردن یه خانم بود، سکرت با یکی حرف میزد تا اینکه سه چهار روز بعد از عقد دیدم چشماش پُف کرده و صداش گرفته، طبیعی نبود، خب داداش من اهل گریه نیست چیزی باشه بیشتر یا میریزه تو خودش یا افت فشار میده، دیدم نیاز داره یکی بره پیشش. شوخی کنان رفتم سراغش، با انگشتم رو چال گونه اش ور رفتم و پرسیدم: چته کشتیات غرق شده؟؟ زنت دادیم هنوز آدم نشدی تو؟؟ فک کنم اندازه داداشم کسی تو دنیا از معلم جماعت نفرت نداشته باشه، همه خاطراتش از مدرسه رو با نفرت تعریف میکنه و با نفرت میخنده ولی این وسط عاشق معلمی است به اسم "فریبا". صداش میلرزید گفت: بالاخره پیداش کردم، فریبا رو پیدا کردم. یکم گیج شدم ولی فهمیدم درمورد چه کسی حرف میزنه، چشمام برق زد و بغلش کردم. خب اینکه عالیه چرا بغض کردی؟؟ نکنه اشک شوق و این حرفاست؟؟ گفت: وقتی بهش گفتم دوماد شدم خندید از ته دل خندید و گفت: اگه ازدواج میکردم حتما زودتر از الان پیدات میکردم تا دخترم رو بدم بهت و بشی دوماد خودم. داداش انگار بچه شده بود با صدای لرزون همش میگفت: یعنی این همه سال تنها بوده تنها تنها، میفهمی. عکس الان داداش رو دیده و شناخته، گفته: این چشما هنوز شیطنت بچگیت رو داره، نگاهت همونه. گفته: دوست دارم اولین دیدارمون بعد از سالها سه تایی باشه، دوست دارم مرد شدنت رو ببینم. دوست دارم یه جا صاحب یه پسر و یه عروس شم.