بهش گفته بودم یه روز باید سوژه عکس و دوربینش باشم. ذوق مرگ شدن بالاتر از اینکه ناتور دشت نرگسی الان دست منه؟؟
بیشتر از خیلی خوش گذشت.
اینجا : پست نرگس برا امروز مشترکمون :)
بهش گفته بودم یه روز باید سوژه عکس و دوربینش باشم. ذوق مرگ شدن بالاتر از اینکه ناتور دشت نرگسی الان دست منه؟؟
بیشتر از خیلی خوش گذشت.
اینجا : پست نرگس برا امروز مشترکمون :)
از سری پست های پیشنهاد. :)
تک تک کلمات و جملات نوشته شده نظر شخصی منه و ممکن است:1. درست نباشد. 2. باب میل خیلی ها نباشد.
نتایج اولیه کنکور اعلام شد و این نتیجه مساوی با شروع مسیری جدید در زندگی برخی از دوستان است. خیلی اتفاقی در یک مهمانی بودم که بحث رفت سمت درس و دانشگاه, این جمله صاحبخانه: "تحصیلات تا کارشناسی از اوجب واجبات هست, ارشد مثل گریه کردن برا مُرده غریبه است, دکترا دقیقا زاری کردن سر یک چیز جسد مانندی است که حتی مطمئن نیستی یک جانداره." من رو وادار به تامل کرد. حرفش رو نه قبول دارم و نه پس میزنم, چون شرایط همه یکسان نیست پس این نوع نگرش برا همه صدق نمیکند. بنظر من دانشگاه و تجربه کردن محیط دانشگاهی خیلی خوبه و اما اینجاست که یک اصل مهم داریم "هدف". هدف از دانشگاه رفتن چیست؟؟ بالطبع هدف کسی که رتبه اش زیر صد شده خیلی مشخص تر از هدف کسی است که تشخیص و تفکیک رتبه اش از رمز شارژ تلفن همراه سخت است. البته در ایرانِ عزیزمان وضعیت طوری شده که فقط همان چندصد نفر اول از بدو ورود به دانشگاه میتوانند برای آینده شغلی خود اطمینان داشته باشند که متاسفانه آن هم زیاد راضی کننده نیست و اکثر همون افراد دنبال جور کردن اَپلای ادامه تحصیل(که اتفاقا خیل هم عالی هست) و ماندن در کشورهای اروپایی هستند. بنظر خودم حرف هایم اصلا بویی از سیاه نمایی ندارد بلکه واقعیت وضعیتی است که داریم, البته نمیتوان منکر افرادی شد که با هر رتبه, علاقه و پشت کاری در رشته اشون و چه بسا زمینه شغلی مرتبط با همان رشته موفق میشوند. کشور فقط دکتر یا مهندس نیاز ندارد, بلکه هر رشته و شغلی در جایگاه خود محترم است و جایی است برای پیشرفت و مورد نیاز جامعه. البته از یه طرف هم باید چشم هایمان را باز کنیم و افرادی را ببینیم که شغل فعلی شان هیچ ربطی به رشته تحصیلیشان ندارد. حالا اگر از فکر اشتغال, مقابله با پارتی بازی ها و حتی برخی سهمیه هایی که شایسته سالاری رو از بین برده و مطمئنا این مورد آروم آروم کشور رو با مشکل های بزرگتری مواجه کرده, میکند و خواهد کرد بگذریم و از دانشگاه رفتن و باز تاکید میکنم صرفا دانشگاه رفتن بخواهیم حرف بزنیم, محیط خوبی است برای: بزرگتر شدن, تجربه کردن, قرار گرفتن در موقعیت های متفاوت و آماده شدن برای حضور در اجتماعی بزرگتر.
موفقیت تک تک دوستانم آرزوی قلبی من است. :)
پست قبل+ اضافات.
میتونه من رو از دنیای وبلاگ نویسی جدا کنه و همون یه چیز قابلیت این رو داره که اونقدر تو وبلاگ پُرکارم کنه تا گم شم توش.
+ فکر کنید آخرین روز وبلاگ نویسیمه, یک جمله مهمان ام کنید. :) لطفا.
.
.
.
جایی نمیرم, همچنان مجبور به تحمل کردنم هستین البته جبری که دلبخواه هست. برای کامنت آقای دچار کلی خندیدم ولی باید بگم ازدواج کردن فکر نکنم مانعی برای وبلاگ نویسی باشه فقط احتمالا میتونه تاثیر بزاره در زمانی که برای وبلاگ از جانب هربلاگر گذاشته میشه که اون هم طبیعیه و البته این اتفاق هنوز در زندگی من نیافتاده. فقط کمی دلم گرفته بود و دوست داشتم جمله ای از هر کدامتان تسلی باشد برای دلم, قصد نداشتم خاطر دوستان گلم رو آزرده کنم. یاد چند سال پیش افتادم, زمان بلاگفا و رفتن های موقت که نهایت اظهار ناراحتی یا شنیدن جملاتی چون: "هرجا هستی و خواهی بود موفق باشی" از جانب چهار, پنج نفر بود اما کمیتی کوچک و دوست داشتنی. خدایی نکرده قصد ندارم بگم محبت های وصف نشدنیتون که امیدوارم لایقش باشم دوست نداشتنی اند. من خیلی خیلی از فضایی که توش قرار دارم راضی ام, از اینکه دوستای خوبی دارم هم خداروشاکرم, از تک تک اتون درس های خوب و زیادی یاد گرفتم این حرفم نه تعارف هست و نه اغراق. اونایی که همچنان مینویسن دمشون گرم و قلمشون همیشه به خوبی بچرخه انشالله و اونایی هم که به هر دلیلی نیستن یادشون همراهمه همین.
ممنون. شاد باشید... :)
حرف میزدیم باهم، گفتم: میخاد عروسی کنه. پرسید: چند سالشه؟؟
+ 28
_ واقعا؟؟
+ آره نکنه فکر میکردی 18 سالشه؟؟
_ نه جانم الان 18 ساله ها متاهل ان.
قبلترها مامان ها میگفتن: نرو بیرون سرما میخوری.
الان میگن: بشین جلو کولر سرما بخور ولی نرو بیرون میمیری.
عروسی حسین(پسرعمه) استحقاق پست شدن سر فرصت رو داره. این پسر دلتنگی ای به حجم و اندازه چندین برابر چند سال دور بودنمون رو داره، همین که بعد از چندین سال دو بار رفتم خونه اشون و تو هر دو بار حتی پلک روی پلک نگذاشتیم و تا خود صبح یک ریز حرف زدیم گواه بر دلتنگی سالهای خوبی بود که میتونستیم مثل بچگیهامون درکنار هم بزرگ شیم ولی نشد.
زیر پست نسرین نوشتم: یه هفته بیکارم و حسابی وبلاگ ها رو میخونم و پست مینویسم.
کارهایی که مهندس گفته رو تمام و کمال انجام دادم، کلاس رو رفتم، مسافرت ام تموم شده، کلاس هفته بعد رو هم کنسل میکنم، یه هفته میشینم خونه، تو کارهای خونه کمک میکنم، زمان نت اومدنم رو زیادتر میکنم، مطالعه میکنم. پتک اول رو استاد زد با این حرفش: خانم مهندس هفته بعد هوس کردم شیرینی که شما میاری رو بخورم، حالا میتونه هرچی باشه، بستنی، میوه البته اگه تازه از باغ چیده باشی. پس کنسل کردن کلاس با چشم گفتنم کنسل شد. با این فکرها رسیدم خونه، بعد از بوسیدن بابا، پرت کردن مانتو و شال یه ور ، کیف یه ور دیگه و کم کردن درجه کولر در حال حمله ور شدن سر یخچال، چشمم خورد به کارت عروسی ای که روی اپن بود، پرسیدم برا کیه؟؟ با شنیدن جمله: "یادت رفته" از آبجی، دیوانه وار با دست زدم رو پیشونیم، یه ماه پیش بود حسین زنگ زد و تاکید کرد نه ام به بعد عروسیشه و برنامه هامون رو تنظیم کنیم، وای چند روز بعدش هم رفتیم خونه اشون و چشم بسته بردمون طبقه بالا و یهو با خونه چیده شده اش رو به رو شدیم و مجدد تاکید کرد نه ام عروسیشه. باز خاطرات رو پس زدم و برگشتم به زمان حال، این رو کجای دلم بزارم، هرچی لباس برا عروسی خریده بودم و مانتو ام که قرار بود بپوشمش عروسی همه اشون مونده کرج خونه دخترعمو که الان مسافرت ان، امروز مهندس زنگ زد و گفت: فردا یا پس فردا یه قراری بزاریم مدارک رو تحویل بده، التماس گونه گفتم یا چهارشنبه یا اگه ضروریه برادرم بیاره تحویل بده. برا نمک شو هیچی ننوشتم هنوز......
:)
یه شب سرد، سکوووووووت و آتیش همین...
اگه سکوتی که اینروزها کم یاب شده هم نبود، یه هندزفری و پلی رو آهنگایی که ذره ای برات مهم نیست چی ان، نه لحن، نه ریتم، نه محتوا هیچی...
بشینی، راه بری، بدویی، بخندی، پشت درخت گریه کنی یادت باشه پشت درخت، فقط مهم اینه خودت باشی و خودت، با خیال راحت رویا ببافی و غرق شی تو رویاهات...
یه شب هزار شب نمیشه، هر یه شب برا خودش هزارتا شبه...
چایی زغالی بخوری و بوی آتیش رو استشمام کنی، یه بوی خووب یه بوی زنده یه بوی گرم...
راستی چرا تو نهایت شلوغ بودن روزا و شبا و دوروبر و حتی حرافیای خفه کننده دلامون ساکت شده؟؟ آروم برا خودش میتپه، آروم غصه میخوره، آروم برا خیلی چیزا و خیلی کسا غنج میره و جیک اش هم درنمیاد؟؟
من: بابا روز دختررررره.
بابا:بدو بغلم(بوسم میکنه و میگه: روزت مبارک)
مامان: بعد از چند سال دلم برا بابام تنگ شد.
بابا: (منو از خودش جدا کرد، مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت: روزت مبارک بانو)
من: :||||| عه بابا بچه نشسته هاااا
بابا:(دستاش رو به حالت نیایش و راز و نیاز با خدا برد بالا) و گفت: خدایا انصافه بعد چهل سال زندگی مشترک برا بوسیدن خانوممون از یه الف بچه اجازه بگیریم؟؟
من: مامااان من بددلمااا :||
مامان: اگه دهه شصتی بودی باز میگفتیم یه حرفی
من: ماااامان :|||
بابا: اگه فضا سنگینه برو اتاق
من: باباااا :|||
مامان: خب؟؟