"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

آماده میشم بخوابم، عینکم رو از روی چشمام برمیدارم، با دوتا دست چشمامو نوازش میکنم. نگاه میکنم به عینکی که میزارم داخل قاب، لبخند میزنم، بعضی وقتها همین عینک وجه تمایز من با بقیه بوده؛ آهان همون دختر عینکی رو میگی؟! همیشه یه نشونه هایی هست برا تفکیک آدما از هم. قد، رنگ چشم، رشته تحصیلی، شغل و موقعیت اجتماعی و هزارتا مشخصه دیگه. از یه جایی به بعد همه چیز تغییر میکنه، اینکه همون دختر عینکی، اون دختر چشم رنگی، بابا اون دختر قدبلنده یا دختری که کف دست چپش خال داره خطابت کنند برات فقط مشخصه است و لبخند برای این شناخت کافی است، از یه جایی به بعد دلت برای تفاوت های مهمتر پَر میزند، از همون هایی که یکی بخاطر داشتنت خودش رو محبوب ترین مخلوق خدا میدونه.

۷ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۳:۵۳

پارسال دغدغه هام متفاوت با غدغه های امسالم بودن، دلخوشی هام با دلخوشی های امسال فرق داشتن. ده روز اول آذر ماه پارسال از تلخ ترین روزهای زندگیم بودن. روز اول داغون، روز دوم داغون، روز سوم داغون. ماه بعد داغون، دوماه بعد داغون... غم غمه، از شدتش کم نمیشه، همیشه اندازه روز اول درد داره. فرق روز اول و یه سال بعد به کنار اومدنه، قبول میکنیم که زندگی جریانه داره و این غم یه قسمتی از زندگیه. روز اول به این درک نمیرسیم، فکر میکنیم دنیا به آخر رسیدههنوز هم زندگی جریان داره، با اتفاقات جدید، با خوشی های جدید، با امیدواری و انگیزه های تازه. 

فردا سالگرد رفتن دوستمه.

 


دریافت

 

۱۱ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۱

امروزمان ادبی-هنری گذشت، من نمیدانم چه در دل آدمها میگذرد، شب خود را با چه فکرهایی صبح میکنند. عموحسن هم یکی از همین آدمهاست که نه از دلش خبر دارم نه از دینش، مطمئن نیستم خوشش بیاید عموحسن خطابش کنم یا نه. تا امروز که به همراه پدر پا به مغازه اش بگذارم حتی اسمش را هم نمیدانستم، هر بار سرامیک های کف طبقه اول برج بلور را طی میکردم تا برسم به مغازه اش، هربار تعداد کاغذهایی که چسبانده به پشت شیشه‌ بیشتر میشد و جدیدتر، هربار چند دقیقه ای مقابل درب نوشته های ادبی پشت شیشه را میخواندم و با لبخند وارد مغازه میشدم، با روی باز لبخند میزد و تشویقم میکرد به انتخاب کتاب، خودش هم کمک میکرد. نگاهی به موهای بلندِ جوگندمی و ریش بلندش میکردم و یک عارفی که همیشه در سیر و سلوک است را متصور میشدم، هربار دوست داشتم پیشنهاد بدهم سه تارش را از روی قفسه بردارد و سه تار بنوزاد. امروز بدون اینکه خواسته ام را به زبان آورم برایمان سه تار نواخت، عموحسن ساز میزد و بابا شعر میخواند. خوشحالم امروز برای پدرم یک دوست پیدا کردم. آقای علیپور طبقه اول برج بلور مغازه دارد، کارش خیرات کتاب است، میروید پیشش کتاب دلخواهتان را به امانت میبرید، همیشه بعد از امانت دادن کتاب مطمئنتان میکند اگر پس هم ندادید مشکلی نیست، گذرتان سمت آبرسان افتاد حداقل یک بار را بروید پیش آقای علیپور...

زل زدم به پیامک و میخندم، در دلم به روزی که قرار است تا آخر شبش با ادبیات سپری شود لبخند میزنم، متن گول زننده ای است: فرهیخته ارجمند دعوتید به نشست هم اندیشی اصحاب فرهنگ و هنر و ادب برای پیشبرد اهداف فرهنگی و هنری در جامعه. یکشنبه ۳ آذر. ساعت ۱۸. ده دقیقه ای از شش عصر گذشته، محل برگزاری نزدیک است، دو دلم برویم یا نه، تصمیم برعهده من بود، پدر تاکید کرد که اجازه اش را از مادر گرفته و تا ده شب مشکلی ندارد بیرون باشد، همچنان دو دل بودم برای رفتن یا نرفتن، هدف هایی غیر از تشکیل NGO فرهنگی ادبی پشت این مراسم بود. نمیخواهم از هیچ کس اسمی ببرم، کیفیت برنامه آنچه نبود که انتظارش را داشتم، اگر بگویم تو ذوقم خورد غلو نکرده ام، هدف مشخص شد: برپایی سازمانی مردم نهاد که بتواند صدای هنرمند باشد، بازیگر، عکاس، شاعر، نقاش و هر هنرمندی با هر هنری یکجا و متحد از حق خود، از هویت و هنر خود حراست و دفاع کنند، نفس عمل قابل تقدیر بود. نمایندگانی از هر صنف سخنرانی داشتند، انتظار داشتم وقتی خانم مجری با تمام احساس و با صدای گرمش از موسیقی حرف میزد و بیت هایی از شهریار را به زیبایی بر زبان میاورد و پشت بندش هنرمندی را صدا میزد، مخاطب صرفا شنونده دردهای او نباشد، دردها را میشد در صدای سیم های ساز هنرمند احساس کرد، صد حیف که فقط حرف زدن را برای امشبی که میتوانست بهتر برنامه ریزی شود انتخاب کرده بودند. امشب به یک درد بزرگ جامعه هنر هم پی بردم، کاش آدم های درستتری را برای شناساندن هنر انتخاب کنیم، فرهنگ و هنر محصول دیمی نیست که به امان خدا رهایش کنیم و منتظر بمانیم و دعا کنیم خدا بارانی بفرستد و محصول بار دهد، هنر را باید آب داد، وجین کرد و علف های هرزش را دور ریخت، ادعا کردن کار سختی نیست، روی هوا حرف زدن هم همینطور. وقتی نه میدانی زرین کوب کیست، نه میدانی آلبرکامو کیست، شهریار را در حد دور زدن در مقبره اش آن هم از سر تفریح میشناسی، نباید لب به سخن گشود و از نوشتن حرف زد، باید مثل من که نشسته بودم در میز سوم ردیف هشتم و فقط گوش میدادم، نشست و گوش داد. آقای هاشم چاووشی حرف قشنگی زد درمورد ذات مُرده پرستی و قداست دادن به هنرمند بعد از مرگش، گفت: بله بله میدانم امروز سر بر زمین بگذارم فردا در قطعه هنرمندان بهترین استراحتگاه برایم آماده است، همه هم بلند خواهند گفت: "لا اله الا الله" ولی چه کسی از امروزم باخبر است؟!

من هنرمند نیستم ولی نگران دنیای هنرم، وقتی قیمت دوربین های عکاسی را میبینم چشمانم گِرد میشود و آب دهانم را قورت میدهم و به جوان هایی که برا ثبت هر عکس تمام احساسشان را در آن عکس جاری میکنند فکر میکنم، وقتی بازیگری را میبینم که بعد از بیست سال کار کردن بیمه نیست دلم به حال آینده هنر میسوزد. شاعرها در کلامشان امروزمان را حفظ میکنند، نویسنده ها فرهنگمان را لابه‌لای جملاتی که تصویر میشوند در مقابل دیدگان مخاطب محافظت میکنند. عکاس ها در عکس هایشان زیبایی را نمایان میسازند، مجسمه سازها با دست هایشان شگفتی می آفرینند. هنر دغدغه است تفریح نیست.
 

۸ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۰۱:۲۹

یکی یکی دکمه های پیرهن مردونه راه راه صورتی سفیدم رو میبندم، دکمه آخر از بالا رو که میبندم بابام میگه: خفه نشی یه وقت؟! لبخند میزنم و بارونی نقره ایم رو میپوشم و میگم: بابا خوب شدم؟! بهم میاد؟! میگه: تو هرچی بپوشی بهت میاد. میگم: عه بابا اذیت نکن خب چقدر بهم میاد؟! میگه: دخترم من چیکار کنم که پدرم و همیشه خوش بر و رو میبینمت حتی وقتی اون شلوار کوتاه سبزِ اتاق عملت رو میپوشی، لبخند میشم و شال بلند مشکی رو سرم میکنم. دستش رو میگرم و قدم میزنیم، میگم: دستم رو ول نکنیا. دلم لبو میخواد، اون آقاهه که همیشه کنار داروخونه بساط لبو داره رو خوب میشناسم، مرد مهربونیه، هر دفعه یه قاچ بزرگ میده امتحان کنم. بابا رو به آقاهه میگه: دخترم از سر چهارراه تا برسیم پیش شما یه ریز از مهربونیتون میگفت. آقاهه میگه: دخترا به زندگی معنی میدن، منم یکی دارم. تا لبو رو وزن کنه و تحویل بده بابا براش شعر میخونه و آقاهه میگه: معلوم شد چرا دخترخانمتون مهربونی رو خوب میفهمه. نزدیک خونه میشیم، با دیدن داروخونه سر خیابون میگم: عه بابا نفازولین یادمون رفت برم بخرم بیام، دستش رو ول میکنم، بابا نگاه میکنه از خیابون رد شم، نفازولین رو میخرم و برمیگردم، راه میافتم بابا حرکت نمیکنه. میگم: بابا بدو بیا دیگه هوا سرده، بابا میگه: من که گفتم هیچ وقت دستت رو ول نمیکنم، پس دستت رو بده دستم حرکت کنیم.

بابا سرم داد هم زده، قهر هم کرده.

مامانم حتی با دمپایی کتکم زده، چشم غره و نیشگون هم که کلا بحثش جداست.

ولی عادت دارم صحنه های ناب و دوستداشتنی زندگی رو تو ذهنم بولدتر کنم، هرروز ما بزرگ و بزرگتر میشیم و مامان باباها پیرتر. حالا وقتشه ماها آماده شیم برا خوب بودن، مهربون بودن، خوب بودن برا همین مامان باباها. دیدین وقتی بابا نیست مامان ها هم مادر میشن و هم پدر، وقتی مامان نیست باباها هم پدر میشن و هم مادر، حواسمون باشه حداقل براشون بچه خوب باشیم.

بیایید قول بدیم دست دو نفر رو هیچ وقت ول نکنیم، یکی مامان باباهامون یکی هم بچه هامون. اینکه شد سه تا؟! نه نه مامان باباها جفتشون یکی ان. :)

۱۴ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۳:۰۰

"در تمام طول مسیر هنگامه یکبار هم نگاه از خیابان برنگرفت، سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود، او به خانه‌ای میرفت که متعلق به محبوبش بود و میتوانست بو و وجود او را در آن خانه احساس کند. سرکوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه..." 

هنگامه رمان محبوب من نیست، داستانی است مثل صدها زندگی که هرروز در کوچه و خیابان بی هدف میبینیم و بدون هیچ واکنشی از کنارشون رد میشیم. تابحال چندبار به قیافه آدمهایی که هرروز از کنارمان رد میشوند زُل زده ایم؟! تابحال به چندتا آدم بزرگ و بچه و جوون بدون اینکه آشنایی داشته باشیم سلام داده ایم؟! رو شونه اش بزنیم و بگیم: سلام، خوبین شما؟! چندنفرمون به این جمله خندیدیم؟! اینکه من بی هوا جویای حال شخصی شوم که اسمش رو نمیدونم، شغلش رو نمیدونم، حتی نمیدونم آدم خوبی است یا بد؟! گرسنه است یا سیر؟! دیوانگی است؟! مردم آزاری است؟! پریروز که از همه جا بیخبر خیابان رو گز میکردم، زل زدم به چهره آدمهایی که شاید اولین و آخرین دیدارم باهاشون همون لحظه بود، شاید چندین بار به اتفاق از کنار هم عبور کرده ایم ولی هربار انگار که اولین بار است همدیگر رو میبینیم، همین قدر غریبه. اینروزها در چهره همه مون یک چیز مشترکه و مشهود، "نگرانی". نگران آینده ای نامعلوم، نگران حالی که رو هواست. نه میتوانی از سخت گذشتن ها نگی و نه میتوانی از استرس ناآرامی ها نگی. جوانی ما فقط در جبر جغرافیایی گرفتار نشده، جبر تاریخی را هم باید بهش اضافه کرد، ما گرفتار یک بلاتکلیفی بزرگ شده ایم. شما رو با خودم جمع میبندم چون این چند روزه پست هاتون رو خوندم و با همه اتون همگام شدم، همه درد را میفهمیم ولی راه چاره رو نه، شاید قبول کرده ایم که چاره ای نیست، اگر هم هست من یکی که بلدش نیستم. عده ای بانک آتش زدند، آزمایشگاه آتش زدن که چی بشه؟! دردی از ما درمان میشود؟! قطعا نه. 

نظام از روی صندلی بلند شد و ضمن آن که صندلیش را خود حمل میکرد گفت:

_ بیایید هر دو چیزی بگوییم و با کنار هم گذاشتن آنها بساط شام را آماده کنیم. من میگویم: تکه ای گوشت کباب شده.

هنگامه هم صندلی اش را برداشت و به دنبال نظام حرکت کرد و در ادامه سخن او افزود:

_ من هم میگویم: سیب زمینی سرخ شده.

نظام ادامه داد:

_ با سالاد فصل.

هنگامه بی اختیار گفت: 

_ و سُس تند که زبان را بسوزاند.

نظام بی حرکت بر جای ایستاد، گویی آنچه را که به گوش شنیده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتکب شده بود و دیگر نمیتوانست آن را انکار کند. ناباور از شنیده خود پرسید:

_ چه گفتید، سُس تند؟!

:: گفته بودم پری عاشق این نطق های بی اختیار است؟!

۷ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۸

حرف بزنیم. :)

امکان نظر دادن به صورت ناشناس هم فعاله.

۲۳ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۷:۰۸

وقتی تو مینویسی، کلمه ها جان میگیرند، نفس میکشند، شکل میگیرند، میخندن و هرازگاهی آه هم میکشند. لحظه هایی که نوشته هایت صدا میشود و در فضا میپیچد، صدا و نوشته ات عطر یاس به یادگار میگذارند برای آن زمان و مکان.

همین :)

:: بیخوابی.. بیداری.. 

:: هجوم یه عالمه فکر و خیال..

۸ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۳:۵۵

شب از نیمه گذشته و من همچنان بیدارم، برای بیدار ماندن بهانه جور میکنم: کاری قبول کردم و باید انجامش بدم هرچند دیروقت باشه. کاملا مشخصه که خودم رو گول میزنم. هنوز تا بیستمِ ماه چند روزی باقی است یعنی من وقت کافی دارم و مهمتر از این دوساعت است دور خودم میچرخم و هرکاری انجام میدهم جز کاری که دلیلِ بهانه طور بیداری ام هست. دلم برای نوشتن تنگ شده، دلم برای شما تنگ شده، مرداد نودویک دنیای وبلاگ رو به من شناساند، گاه آروم و گاه پرتلاطم بودم، گاه شاد و گاه غم زده و گاه خنثی و بی حس، در مبهم های زندگی، بدیهی ها و حتی سخت ترین لحظه های زندگی اینجا تکیه گاه امن من بوده. باهیجان نوشتم، با چشم گریان نوشتم، با دست لرزان از شدت خوشحالی نوشتم، تک تک این کلمه ها که گره خوررده به اعماق احساسم مقدس هستند. با لبی خندان برام نوشتین، با دلی ناآرام برام نوشتین، با عصبانیت برام نوشتین، تک تک این کلمه ها که گره خورده به اعماق احساستان مقدس هستند. 

میشه همراهی کنید تولد هفت سال و چندماه و چندروزگیِ بلاگر شدنم رو جشن بگیریم؟! 

۱۹ نظر موافقين ۱۷ مخالفين ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۱:۴۴

پستی به وقت بیست و هفت دی ماه نودوشش:

نامه ای به چندین سال پیش

 

شاید بعد از دوسال باز هم دلم خواست نامه ای به گذشته بنویسم در پست بعدی.

تشکر میکنم از نسرین جان که منو دعوت کرد. :)

۲ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۰۱:۵۰

در سرمای قبل پاییز روز های سردتر در انتظار من هستند. من و سرما با هم دوستیم نه سیگاری دارم برای دود کردن نه دل خطرکردن.... در آرامش قبل از پاییزم جا خوش کرده ام خسته ام از اتفاقات تکراری دوباره چشم انتظار روزهای برفی با قهوه های نه چندان اشرافی در کنج خاطرات غم گرفته با بغض هزار ساله ای که قصد شکستن ندارد، به همراه کوله بار اندوه و محنت و پشیمانی با چمدانی از حرفای نزده... چراهایی که هیچوقت جواب آنها را پیدا نکرده ام و امیدی به پیدا کردن پاسخ های ناخوشایند نیست چرا که خودمان نمی خواهیم آنها را بیابیم.... آه هایی که با هربار کشیدنشان قلبم به درد می آید نمی دانم مشکلم چیست که تمام آرزویم به یک نقطه تاریک تر از روح و روان ناآرامم برمیگردد... ای مسافری که چشم انتظارتم انتظار سخت است ولی نه به اندازه شنیدن خبر نبودنت دلم می خواهد جایی را که با تو پر شده با موسیقی های همان زمان با عطرهای قدیمی می خواهمت... برگرد. زمانیست که هیجان از روال زندگی پرتلاطمم سفر کرده و قصد آمدن ندارد از همان زمان که تو رفتی.... قصه چندان عاشقانه ای نیست قصه دوست داشتن رمانتیک حرف های فانتزی نیست حرف های خاک گرفته ام هستند دوستت دارم مانند گذشته شاید کمی متفاوت اما دوستت دارم... می خواهمت برگرد...

نمیدونم اگر عنوان رو نمینوشتم متوجه میشدین که این پست رو من ننوشتم یا؟!

این جملات تراوشات ذهنی یک نوجوان چهارده سال و هفت ماه و سه روزه هست که خودش رو برای همه شانزده ساله معرفی میکند. اسمش زهراست و نسبتش با من اینه که من عمه اشم یه عمه رفیق.

۱۰ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۲۱:۳۵