"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

خونه ما یه جای خاص و جالبه، یعنی فضای خونه امون خاص و جالبه. قبلنا که آدما شادتر بودن و وضعیت اقتصادی بهتر و تکنولوژی هم زیاد درگیرمون نکرده بود و دغدغه‌ها کمتر و اوقات فراغت بیشتر بود هر چندماه یکبار یه محفل ادبی ای، محفل دوستانه ای، خلاصه به یه بهونه ای مهمونی داشتیم، اونم چه مهمونی ای، با ساز و آواز. الانم وقتی دور هم جمع میشیم بازی میکنیم، حرف میزنیم(صدا به صدا نمیرسه)، فسنجون بار میزاریم، یکی گردو میشکنه، یکی سبزی پاک میکنه، یکی با بچه‌هابازی میکنه. امشب تو دورهمی امون هرکی یه حکایت تعریف میکرد، بابا یه حکایتی تعریف کرد نمیدونم چرا حس کردم خوبه بنویسم اینجا بمونه.

حکایت:

روزی روزگاری دوتا رفیق توطئه میکنن یک فردی به اسم "دانا دل" رو به قتل برسونن. سوار ماشین میکنن، میپیچن به یک فرعی، جیب هاشو خالی میکنن و آماده اش میکنن گردن بزنن. دانا دل دست و پا میزنه، دهنش رو باز میکنن، میگه: میخوام برا آخرین بار با لک لک های تو آسمون حرف بزنم. دونفری میزنند زیر خنده و میگن: دانا دل خُل شده. دانا دل با صدای بلند شروع میکنه به فریاد زدن: لک لک ها شاهد باشید که این دوتا ظالم من رو کُشتن. حرف زدن دانا دل با لک لک ها تبدیل شده بوده به طنز اون دونفر، تا به هم میرسیدند میزدند زیر خنده و یکصدا میگفتن: لک لک های پشت دره هنوز برا دانا دل شهادت ندادن. یک روز دو دوست حیله گر کنار هم نشسته بودند که چندتا لک لک تو آسمون میبینن، یکصدا میگن: دانا دل چه احمق بود که به لک لک های پشت دره سپرد شاهد اونروز باشند، آهای لک لک ها نمیخوایین برای دانا دل شهادت بدین؟! سرگرم شوخی و خنده بودند و مدام از دانا دل و لک لک های پشت دره حرف میزدند، غافل از اینکه قاضی شهر که از ناپدید شدن دانا دل مطلع است پشت سرشان بوده. 

بله بعضی وقتها لک لک های پشت دره هم شهادت میدن.!

۶ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۴۶

الان بیست و نهم بهمن ماه است و به این معنی است که من وارد بیست و شش سالگی شدم، بیست و شش سال و یک روز، بیست و شش سال و دو روز تا، تا هروقت که خدا بخواهد. امشب یک پری بودم با دو کیک. با این فکر که زنداداش سرش شلوغه، وقت نمیکنه کیک بپزه خونواده کیک سفارش داده بودند، غافل از اینکه زنداداش قصد سورپرایز داشته. مثل همه روزهای تولد سالهای قبلم متفاوت با روزهای دیگر گذشت... مرسی از دوستای گلم که تبریک گفتن. مرسی از دوستای گلم که تبریک نگفتن. کلا مرسی از همه اتون که هستین. مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک گفتن، مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک نگفتن، مرسی از دوستایی که یادشون نبود. همه اتون برام محترم و دوست داشتنی اید. با همه بدیها و خوبیهای زندگی، بازم دوستش دارم. دنیا جای خیلی مزخرفی هم نیست، شایدم هست ولی خب باحاله. سختی ها هم جذابن، هیجان هم خوبه. دیروز تقریبا تو این حوالی، دم دمای صبح حین اذان صبح دنیا اومدم. مامان جونم ببخش که شب تا صبح درد کشیدی تا منِ ناخواسته(تقصیر خودتونه) رو بعد از نُه ماه نگه داشتن تو بطنت بفرستی به این دنیای پرهیاهو. مرسی ماماها و پرستارای عزیزی که حتما بخاطر دنیا آوردن من نتونستین سحری بخورین و روزه بدون سحری گرفتین.

تو سال جدید زندگیم حرفی، توصیه ای، نصیحتی داشتین خوشحال میشم بیانش کنید.

۱۲ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۱۵

محمدامین ما بچه تر که بود، در جایگاه استفاده از "با کمال میل" به اشتباه میگفت: با کمال مِهر. الان که بزرگتر شده میگه: "با کمال مهر" قشنگتره حتی. مفتخرم عرض کنم موافقم باهاش.

۱۳ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۲۶

جدیدا نمینویسم از دو دقیقه ای که به اندازه یک هفته فکر کردن به میلیون ها آدم سپری شد، از عمه کمکم کن خرسم رو از روی کمد بردارم شروع شد، از پتویی که تا روی کتف مامانش کشیدم و با اشاره چشم متوجه اش کردم که بهتره بریم پایین شروع شد، از ولو شدنم روی مبل و نگاه کردن همراه با لبخندم به روی میز عسلی شروع شد، همه چیز خوب بود و شلخته یک صحنه ناب دستکاری نشده، لپ تاپ، برگه های نصفحه تصحیح شده، لیوان تا نصفه پُر از آب، پیش دستی و پوست پرتقال، تا اینجا همه چیز خوب بود، تا دیدن قرص "متفورمین"، لبخندم ماسید، بعضی وقتها درک شدن ها اذیت کننده اند مثل درک شدنم در آن لحظه. دستش رو کشید روی صورتم و گفت: عمه نگران نباشیا، بابا همیشه که نمیخوره هرازگاهی از این قرصها میخوره. 

جدیدا نمینویسم از آرامش خوب بودنهای حال دلی که خوب میکند حال دلی را. 

جدیدا نمینویسم از پیرزنی که در جواب دکتر که پرسید: سابقه دیابت در نسلتون هست؟! گفت: بله شوهرم. یادش بخیر چقدر با جواب صادقانه اش خندیدیم، یکی گفت: شوهر که فامیل نمیشه، هروقت پیاز میوه شد شوهر هم فامیل میشه، یکی گفت: مگه ایدزه از شوهرش منتقل شده باشه.

جدیدا نمینویسم از ظهر جمعه ای که مهمان خانه خاله معصومه بودم، خانه ای که بوی مهدیه میدهد، عکس مهدیه رو دارد و سراسر صدای مهدیه در خانه میپچد. مهمانی ای که اینبار خودم پذیرایی میکردم، نمک کدوم کشو هست؟! سس خالی دوست دارید یا ماست هم اضافه کنم؟! خاله معصومه شب تا صبح درد قلبش رو بخاطر یک ساعت دیدنم تحمل کرده بود، میگفت: مطمئن بودم اگر اورژانس بیاید، میبرند میبندنم به تخت بیمارستان، چطوری بستری شم وقتی دوای دردم وعده دیدار روز جمعه به من داده؟!

بله جدیدا نمینویسم...

بله جدیدا با عشق نمینویسم...

بله جدیدا با دغدغه و هدفمند نمینویسم...

بله جدیدا آزادانه و با فکر باز نمینویسم....

حتی جدیدا با اضطراب هم نمینویسم...

از این خنثی نویسی و ننوشتن هایی که چسب شدند در پس دل و ذهنم ناراضی ام...

 

۶ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۲۵

چندوقت پیش تو یه جایی خوندم ذائقه غذایی آدمها هرچهارسال تغییر میکنه، این تغییر برا من حتی میتونه به فاصله چهارماه باشه. با تلفن اداره شماره آقای "ام" رو گرفته بودم درمورد قطعه مورد نیاز برا یکی از دستگاهها ازش بپرسم وقتی حرف کاری تموم شد گفت: خب دیگه چه خبر؟! از بچه‌های دانشگاه خبر دارین؟! اجازه خواستم چند لحظه بعد تماس بگیرم، تلفن رو قطع کردم و با گوشی موبایلم شماره اش رو گرفتم، نه که بگم خوبم نه فقط داشتم تغییرات مثبت تو خودم ایجاد میکردم. اینکه عاشق خونواده امم درش شکی نیست ولی یادم نمیاد عشقم یه شکل ثابت داشته باشه تو این سالها، برای پدرم گاه هدیه دادن یک کتاب بوده، گاه مسابقه دو، گاه دکلمه چند بیت شعر و گاه بوسه ای آروم روی قسمت کم پشت موهاش جایی بین پیشانی و فرق سر. میدونستید تو دنیا دعوا کردنی وجود داره به اسم دعوا کردنای عاشقانه؟! شاید بنیان گذارش من باشم، بعضی وقتها هم عشقم رو با تحکم و دعوا به رخ میکشم. مدتهاست موهام رنگ طبیعیش رو پیدا کرده، خرمایی دوست داشتنی من، بلند شدنش اندازه کوتاه کردن بیست و شش مهرماه پارسال برام لذت بخشه. رویاهای من از چهارپنج سالگی همراه من قد میکشن، آخر شبها برام حکم زندگی دومم رو داره، الحق هم منصف بودم و در این بیشتر از بیست سال عدالت رو بین این دوتا زندگی رعایت کردم و هیچ کدوم رو فدای دیگری نکردم. در نیمه شبهای فروردین با چالش بزرگی روبه‌رو بودم، تنها نبودنم تصلی وجودم بود، با اوی خیالم عصر یخ یک روز زمستان رو در شبانگاه اولین ماه بهار گز میکردیم، انگشتام رو محکم تو دستش فشار میداد و شب رو تو خونه پدری اش و با خنده های بلندی که خونه رو پُر کرده بود سپری میکردیم. حالا در شبانگاه روز سرد زمستانی در عصر یک روز بهاری با اوی خیال کیک میپزیم و شبش وقتی کتاب میخونم با دوتا فنجان قهوه شیرین وارد اتاق میشود. آرشیو وبلاگم نماد تغییره برام، تغییرهای ریز و درشت. من همون دختری ام که دیگه با صمیمی ترین دوست دوران راهنمایی ام حرف مشترک نداریم، چون زمانی که ذره ذره تغییر در هرکدوممان ایجاد میشد کنار هم نبودیم و حالا شدیم دوتا جوون با دنیایی متفاوت، دنیایی که هیچ کدوم ظرفیت روبه رو شدن بی مقدمه باهاش رو نداریم. مواظب خودمون باشیم یهو وسط یه عالمه تغییر گم نشیم.

۵ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۰

پست پیش نویسی دارم با این عنوان "انگار که بزرگتر شدم"، مگر غیر از این است که بزرگترهای امروزی استاد سکوت اند و توجیه. سردار تو سیاهی شب ترور شد، خیلیهامون ناراحت شدیم، غصه خوردیم، گیج بودیم. رگ اتحادمون باد موقتی کرد، لحظات کنار هم غصه خوردنمون زیاد طولی نکشید، دوگانگی و دوقطبیها و یارکِشیها رخ نشون دادن، سکوت کردم و به بزرگتر شدنم افتخار کردم. خبرهای بد پشت سر هم ردیف شدن روز تشیع باز مرگ و رفتن، مجدد قطب ها جان گرفتن و به جان هم افتادن، عجب موجوداتی هستیم ما آدمها وقتی جان هم میگیریم میافتیم به جان هم، البته بهتر است بگویم چرا باز هم مرگ و رفتن؟! مرگ و داغ؟! خانه بی مادر چرا؟! موج انتقام راه میافتد، خون در مقابل خون، قصاص. قصاص ترامپ؟! ریختن خون عوامل ترور؟! بچه های قدونیم قدمان حرف از کشتن میزنند، بچه های قدونیم قدمان فهمیده اند سردار که بوده و با چه کسانی جنگیده، فرزندان قدونیم قدمان هرچه را که فهمیده اند عقده میکنند بیخ گلویشان، فرزندان قدونیم قدمان دنیای تنفربرانگیز و خشن را قشنگ میشناسند. نمیدانم اینگونه تربیت کردن خوب است یا بد فقط میدانم اگر قرار باشد فرزند من هم در فضای مسمومی مثل امروز قد بکشد، بعضی وقتها چشمها و گوشهایش را خواهم بست، بچه من باید قدری بچگی کند بدون چشیدن طعم تلخ دنیای آدم بزرگها. بچه های قدونیم قد تکرار بود؟! بله هزار بار تکرار میکنم بلکه خودم بفهمم که درمورد بچه ها حرف میزنم، قشری که قدشان را نیم قد میخوانیم ولی توقع داریم تمام قد مقابل مشکلات بایستند، درمورد برجام اظهار نظر کنند و آماده کشتن و کشته شدن شوند، به مرد و شیرزن بارآوردنشان مینازیم. من دنیای بدون جنگ دوست دارم، کجاست آنجا؟! غم که تمامی ندارد، یک زمانی قطار تبریز-مشهد، آتش پلاسکو و فاجعه معدن گلستان ردیف شدند و حال، راستی قبلی ها جبران خسارت شدند؟! علی همکلاسی من بود که هرساله برای ادای نذر مشهد میرفت، خسارتش اگر خون بها باشد در شهر پدری اش برای امور خیر صرف شد، شبکه استانی هم گزارشش را پخش کرد، مادر داغدارش را اولین و آخرین بار در مراسم ختمی که در دانشگاه برایش برگزار کردیم دیدم، مطمئن نیستم آتیش داغش فروکش کرده باشد. بله غم ما تمامی ندارد اینبار هواپیمایی با صدوهفتادوشش سرنشین بخاطر خطای انسانی سقوط میکند. حیف و صد حیف، وای و هزاران وای، زمستانمان جان آدمهای وطنم را با خود میبرد، نه با سرمای سختش بلکه با گرمای گلوله...

اگر دنیا دست انسان های خداشناس بود مطمئنا تبدیل به لجنزار فعلی نمیشد، من را در بیست و پنج سال و دَه ماه و بیست و پنج روزگی خسته نمیکرد. منِ خسته غرهایم را زده ام، غصه هایم را خورده ام و حالا فقط یک حرف آرام به رنگ آبی روشنای آسمان دارم، آسمان دهات خودمان  البته "بیاید ما همدل باشیم، دوگانگی ها فقط از هم دورمان میکند، سردار برای آرامش همه ما میجنگید، کشته شدگان روز تشیع همه مان را داغدار کرد، صدوهفتادوشش سرنشین هواپیما حتی خلبان اوکراینی اش برا همه مان مهم بودن، مظلومانه پرپر شدنشان قلب همه مان را تیر زد، بیایید همدل باشیم". الان وقت توجه به سیستان است، زندگی بلوچ های وطن زیر آب رفته است، ما فقط خودمان را داریم، باید بیشتر حواسمان به همدیگر باشد.

۷ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۱۵:۱۵

انتشار اول: شنبه، 29 اردیبهشت 1397، ساعت: 01:28

بازنشر: 

بیگانه. آلبرکامو. "پس گفتار":

مدت ها پیش بیگانه را در یک جمله خلاصه کردم که میدانم بسیار پارادوکسی بود: "در جامعه ی ما، هر کسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند میتواند محکوم به مرگ شود." 

قسمت محاکمه مورسو، نقش اول داستان بقدری لج درآر و جذاب نوشته شده که بعد از خواندن اظهارات هر یک از شهود از کوره در میرفتم و تحت تاثیر آن قلم به دست میگرفتم تا پستی بنویسم، روی تکه کاغذی نوشتم: آلبرکامو در بیگانه راوی حقایق است، حقیقت الزاما به معنای بدیهی بودن نیست، بعضی از حقیقت ها پیچیده اند مثل کلافی سردرگم، هر کس حقیقت را اندازه درکش از آن بیان میکند. درک کردن یک اندیشه درونی است که احساس، زمان، مکان و ده ها عامل دیگر در به اثبات رسیدنش تاثیر مستقیم و غیر مستقیم دارند ... دربان با صراحت تمام میگوید: مورسو کنار جسد مادرش سیگار کشید، شیرقهوه خورد. وقتی وکیل مدافع میگوید: تو هم هم پای مورسو سیگار کشیدی و دربان جواب میدهد نخواستم تعارف آقا را رد کنم و مورسو حرفش را تایید میکند، دربان دست پاچه میگوید: من برایش شیرقهوه بردم. میبینید صراحت کلام اول در اینجا محو میشود، انگار که نسبت به تایید حرفش از جانب مورسو احساس دِین میکند.

آلبرکامو در پس گفتار کتاب ادامه میدهد: او (مورسو) با جامعه ای که در آن زندگی میکند بیگانه است. 

هیچ کس حتی خود آلبرکامو هم فکر نکرد شاید مشکل اینجاست که بقیه با دنیای مورسو بیگانه اند.

بنظر من میشود اینگونه بیان کرد که: آدم ها عادت کردن همدیگر را با دنیای خودشان بسنجند، هیچ کس رغبتی به شناختن دنیای دیگری ندارد و همین آرام آرام دنیایی با آدم های بیگانه میسازد. ما عادت کردیم دنیای خودمان را حجت بدانیم و شناخت را خلاصه شده در دنیای خودمان.


بجای خوندن یه عالمه کتاب نخونده، کتاب هایی که خوندم رو دست و پا شکسته مرور میکنم. بار دیگه بیگانه رو با تمام بیگانگیش دوست دارم...

۲۶ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۲۸

فکر کنم همه میدونن امروز تولد بانوچه است، اگر نمیدونید اینجا رو بخونید. 

 


دریافت

۹ نظر موافقين ۵ مخالفين ۱ ۱۴ دی ۹۸ ، ۲۰:۴۰

اینکه خودم هم باور میکنم که "خودم صاف و ساده ترین دختری هستم که به عمرم دیدم"، برایم زیاد هم جذاب نیست، دروغ چرا ناراضی هم نیستم از این صفتی که با خواست خودم بهم تحمیل شده. امشب اولین سری از دلنوشته های **** رو در دفترچه خاطراتم نوشتم، قرار مرور کردنش رو با یک شبانگاه بهاری هماهنگ شدم. اینروزها رو با تمام سختی هاش دوست دارم. بعضی وقتها دلت تلاش کردن میخواهد، بیخوابی کشیدن برای رسیدن به هدف میخواهد، بعضی وقتها دلت جنگیدن میخواهد و لذت پیروزی در یک جنگ سخت. پیروزی به شرط جنگ، رسیدن به شرط وجود هدف، همه چیز در این دنیا گره خورده به یک چیز دیگر. اینروزها دلم هوای درس و مدرسه و دانشگاه دارد، دلم استرس شب امتحان میخواهد، کافی میکس سرکشیدنهای سه بامداد میخواهد، دلم صبحانه ای با طعم ساقه طلایی کاکائویی و آب پرتقال میخواهد. 

و اینروزها بیشتر از همیشه خودم رو دوست دارم، مراقب خودم هستم، سعی میکنم خوب باشم. 

امروزتون چه رنگیه؟!

۱۵ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۵

یه بار به سرم زد درمورد بلاگرا پست بنویسم، عنوانش هم مثلا "بلاگرانه" انتخاب کنم. از ریکشن ها و بازخوردهای احتمالی نگرانی نداشتم، حس کردم حاشیه به دنبال خواهد داشت پس بیخیال شدم.

هیچ وقت پست های شباهنگ رو تو یه زمان محدود که برا وبلاگ خوانی میذارم، نمیخونم. در واقع وبلاگ خوانی من به دو قسمت تقسیم میشه، شباهنگ خوانی و بقیه خوانی. کل اطلاعاتم از شباهنگ اسمشه و پایان نامه اش و شهرهاش و جغداش و فعال بودن و فعال بودن و فعال بودنش. شباهنگ هم منو شاید در حد اسم بشناسه، شاید اگه بگی "پری"، بگه: کی؟! و شما مجبوری بگی: همون هلما. رمز پستاش رو ندارم، خیلی کم بهش کامنت میدم. یا کامنت دونیش بسته است، یا پست ها رو پارت بندی میکنم و طول میکشه کامل خوندنش و حس پیام دادن میپره. شباهنگ ناخواسته مخاطب رو همگام با خودش میکنه، موقع خوندن پستاش نفس نفس میزنم، بس که حس میکنم با هول و ولا مینویسه تا زمان رو از دست نده و به بقیه کاراش هم برسه. شباهنگ یه عجولِ ریلکسه انگار. گیاه اشک تمساح رو میشناسین؟! شباهنگ رو شبیه ترین به این گل میدونم.

فکر کردین اگر انسان نبودیم، از بین گیاه و اشیاء و ... هر کدوم شبیه به چی بودیم؟!

 

پست بصورت انتشار در آینده است، چون میخوام خواب باشم و منصرف نشم بابت انتشار.

۱۴ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۲:۱۱