"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۶ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

صدای بارون قلقلکم میده برای بلند شدن، فکر کردن و لذت بردن. دم دست ترینها رو انتخاب میکنم؛ کلاه پدر، روسری خواهر بعنوان شال گردن و کت مامان بله همینقدر بی ملاحظه، میپوشمشون و خودم رو میرسونم به حیاط، دستها و صورتم رو به سمت آسمون میگیرم، آسمون سیاهتر و تاریکتر از همیشه است، ستاره ها خودشون رو از ما دزدیدن. تو دل تاریکی فقط خودمم و خودم، حتی خبری از سایه ام هم نیست، لبخند میزنم، چقدر خودم رو دوست دارم؟! من عاشق خودمم، وقتی میخوام بگم عاشق خودم هستم، مینویسم: "من" عاشق خودمم. چرا "من" رو از جمله ام حذف نمیکنم؟! عاشق خودمم معنیش فرقی نکرد. دوست دارم تاکید کنم، من مهم هستم، من دوست داشتنی هستم، من حالش خوب نباشه دنیا یکی از قشنگی هاش رو از دست میده، شده اندازه سر سوزن افسرده میشه، من به این دنیا، به آسمون، به زمین و به بارون معنا میدم. من فقط یک پری نیست، هرچیزی که پری دوست داره، هرکسی که پری دوست داره، هرکسی که پری رو دوست داره و هر چیز و هرکسی که پری در دنیاش وجود داره. 

۶ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۵

1. هلما وبلاگ رو توصیف کنید. (10نمره)

2. انتقاد، پیشنهاد و هرآنچه فکر میکنید لازمه بدونم رو بگید لطفا. (10نمره)

شرکت کردن همه اتون برام مهمه، پس اگر پست رو دیدین پیام دادن رو فراموش نکنید لطفا.

ارسال نظر ناشناس هم فعاله.

ماه جدید قمری هم مبارک. :)

۱۰ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۵

پستی برای چالش صخی:

پشت بام خونه امون رو دوست دارم، همون شبی که پیشنهاد درست کردن باغچه کوچولو با گلدانهای شقایق، درختچه‌های سرو و یه عالمه سبزی که معمولا برای عصرونه های بهار و تابستون میچسبه رو برای پشت بوم مطرح کرد، عاشق خونه امون شدم. دوتایی چایی رو حاضر کردیم، خوراکی ها رو با دیزاین خوشگل تو دیس ریختیم. میره دوقلوها رو صدا کنه بیان بالا، صداش رو میشنوم که میگه: خانم این دوتا باز یه چیزیشون هست، خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند. لبخند میزنم، خوشحالم بچه‌هام با هم رفیقن، از ته دل خندیدناشون کنار همدیگه است. مرد گُنده خودش رو میندازه بغلم، میگم: مامان جان من کی تو رو لوس بار آوردم؟! جواب میده: از همون موقع که هر لحظه آقاتون با فِرهای موی آبجی وَر میره. موهای لختش رو نوازش میکنم که باباشون میگه: اول اینکه ما حسودی یادتون ندادیم، دوم اینکه بیا خواهرتو بگیر و خانم منو پس بده. وقتی میاد پیشم، آروم میگم: هم لوسن، هم حسود. انگشتم رو داخل دستش فشار میده که به روشون نیارم. کتابخوانی امشبمون با دخترمونه، همونطور که تکه آخر کیک رو میذاره دهنش، دستش رو میذاره لای کتاب، یه قُلوپ چایی میخوره و شروع میکنه به خوندن. وقتی میگه: برا امشب کافیه، داداشش بی هوا میگه: اگه خونواده امون بشه پنج نفره، کتابخوانی شبانه امون بین پنج نفر تقسیم میشه؟! همزمان با همسر چشم تو چشم میشیم و همزمان نگاهمون کشیده میشه سمت بچه‌ها، لُپ دخترمون گُل انداخته و شیطنت از چشمای پسرمون سرازیره. سکوت رو میشکونم: چراغ اول رو قراره کدومتون روشن کنید؟! ریز میخندن و به همدیگه نگاه میکنن، همسرجان میگه: عزیزم گفتم که خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند. به این فکر میکنم که دخترم تو بیست و دو سالگی میتونه خانمِ جذاب یه زندگی باشه یا پسرم مردِ زندگیِ یه زندگی شیرین؟!. دختر خوش صدا و آرومم میگه: اووم مامان، ببین بابا. نمیشه برا دست پاچگیش نخندیم، چقدر دلم غنج میره برا دست پاچگی و صداقت چشماش. پسر پُرحرف و شیطونمون میپره وسط خنده هامون و میگه: دوست من، استاد سازم همون که آبجی میگه: شاگرد و استاد دیوونه اید، همون دیوونه میخواد بشه پنجمین عضو خونواده امون...

بچه‌ها استکانها و ظرف ها رو جمع کردن بردن  بشورن. منو همسرجان همچنان تو پشت بوم نشستیم، سرم رو میذارم رو پاش و میگم: پایه ای بزرگ شدنشون رو مرور کنیم؟! جواب میده: یعنی کار هر دوشنبه این بیست و دو سال رو چند روز زودتر انجام بدیم؟! میگم: چرا که نه.

شروع میکنه: وقتی عروسک دخترمون خراب شد، بهش گفتیم: هیچ چیز مادی ای تو دنیا ابدی نیست. میخندم و میگم: قبول داری بچه سه ساله رو به چالش کشیدیم؟! میخنده و میگه بعدی رو تو بگو. یادش میارم وقتی که پسرمون تو پنالتی به همکلاسی مهدش باخته بود و های های گریه میکرد، هرکدوم یه دستش رو تو جفت دستامون گرفتیم و یادش دادیم: باخت هم همچون بُرد قسمتی از زندگیه و مهم تلاش و اراده است. اینبارهمسرجان بلندتر میخنده و میگه: حالا چرا باخت و خراب کردن عروسک یادمون اومد؟! ادامه میدم: وقتی دخترمون قهرمان شطرنج نوجوانان شد، بوسش کردیم، جایزه قهرمانی براش خریدیم و تاکید کردیم که مغرور نشه، غرور آفت پیشرفته. از سیب هایی که پوست گرفته میذاره دهنم و ادامه میده، از روزایی میگه که به دوقلوهامون یاد دادیم چطوری از حق خودشون و دفاع کنند و حق کسی رو ضایع نکنن، از روزهایی میگه که کلمه عزت نفس رو نوشتم رو وایت بُرد و مثل کلاس درس توضیح دادم و بعدش تایم پرسش و پاسخ اعلام کردم. از روزایی میگم که با محبت کردن، تشکر کردن و عشق ورزیدن مفهوم زندگی رو ملکه ذهنشون میکردیم...

آروم سرم رو روی پاش جابجا میکنه و میگه: دستت رو بده من بریم بخوابیم، ما مامان بابا خوبی براشون هستیم، بچه‌هامون هم دوقلوهای خوب برا ما. نگران هیچی نباش ما همدیگر رو داریم همین کافیه برا ساختن روزای خوب پیش رو.

 

۱۵ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۷:۳۰

جوابم برا سوال آقاگل بود که پرسید: بنظرت چرا کاکرو هیچ وقت نتونست سوباسا رو شکست بده؟!

پشت یک چیزهایی واقعا هم هیچ منطق خاصی وجود نداره، حتی پشت برخی نفرت ها و دوست داشتن ها و ...

۱۳ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۶:۰۶

صفت "رُک بودن" رو به جان خریده‌ام و در میدانِ بزرگ کلمات و بیانِ گفتنی ها میتازم. شاید بعد از گفتن: "جنگ اول به از صلح آخر" شروع شد، شروعی شعاری. شعارهایی که موفق شدن از ذهنم عبور کرده و برسن به زبانم و اینگونه مسئولیتِ صیانت ازشون میافته بر دوشم و یادداشتشان میکنم. درموقعیت های مشابه پلی بک میزنم و مرور میکنم شعارهام رو، شاید بشه بهش گفت: تکرارِ اجباری. تکرار از دروغ هم حقیقت میسازه حتی، حقیقت دست سازِ خطرناک. بله تکرار یه آدم خودساخته تحویل جامعه میده، یه ربات دلخواه، البته که نقش جامعه و آدمها در این خودساختگی هامون غیرقابل انکاره... و وقتی میرسم به زندگیم که در لحظه اتفاق میافتد و هر آن امکان ابطال هر قانون نوشته و نانوشته ای درِش بعید نیست بهم میفهمونه که زندگی یه "شوخی خزه".

به قدرت "ذات آدمی" فکر میکنم، یعنی میتونه طی یک حرکت انفجاری، انتحاری ببرتمان به "تنظیمات کارخانه". واقعا برنامه پیش فرض متفاوتی روی هرکداممان نصبه؟! چقدر موجودات پیچیده ای هستیم ما.!

۱۰ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۰۸

بعد از چندوقت شاید هم چندماه با صخی حرف زدم و دلم برا "خودم" تنگ شد.

 

۶ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۴

وقتی متوجه شدم منظورش برپا کردن چالش نبوده، ازش خواستم برا اینکه پیشنهادش تبدیل به پست شه باید کمکم کنه. شروع کرد به نوشتن: به نام خدا.. یکی بود بقیه هم بودند، ولی برای من اول خدا بود.. بعد همون یه نفر. گذشتیم و اومدیم به زمان حال، خدا هست، اون یه نفر هست، منم هستم، بقیه هم هستن.. ولی در نظر من بقیه نیستن. تازه یه فرشته مهربونم هست، پس جای نگرانی نیست و ...

کسی که پیشنهاد این پست رو داده هر روزش با دغدغه سلامتی آدمها شب میشه. چقدر برام جذاب بود تفاوت دنیای لحن جدی عنوان و لحن لطیف بیان روزهایی که هرچند سخت ولی باامید سپری میکنه.

اینروزهام عجیب با خستگی عجین شده، خستگی کارهای نکرده، خستگی ندیدن زیباییها و خستگی نچشیدن لذت ها. همچنان میخندم، کتاب میخونم، آسمون رو نگاه میکنم، حرف میزنم و حرف میزنم و گم میشم تو حرفام. عمیقتر نگاه میکنم، زُل میزنم به تصویر لبخندها. چقدر خوبه دنیای کارتونها، همگام شدن با گِرو و همزادپنداری با لوسی، دیدن لوک خوش شانس و دالتون ها. فروردینمون اینگونه به نیمه راه رسیده.

نامه "آقای جانان" در پست قبل.

کمی بدون تعارف با پری

 

 

۹ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۰۶:۰۰

"بسم الله الرحمن الرحیم"

نباید به تو سلام بدهم، دوری از تو به صلاح خودم، اطرافیانم و جهانم هست. دوست ندارم آمدنت را مرور کنم، سخت است برایم بازگو کردن عبورت از تدبیر و حتی امید، مهم تر از دیروزی که گذشت و فردایی که معلوم  نیست با چه شکلی بیاید الانِ من است. زور تو بیشتر از محبت و انسانیت بود کاری که قرنهاست باید آنها انجام دهند ولی نمیتوانند را تو چند روزه موفق شدی، بله تو مرزها را شکافتی و در دل دنیا خودت را جا دادی. وارد کشورم شدی، رسیدی به شهرم، الانِ من را تحت تاثیر قرار دادی، غمگینم کردی. به خودت نبال برای درگیر کردنمان، بال و پَری که هم نوعانم به تو دادند بزرگت کرد، بال و پَری به نام بی توجهی، بی دقتی و شوخی گرفتن های احمقانه. کرونای نامهربانِ اینروزها من به اندازه خودم، فردیتم، حق شهروندی ام و بعنوان موجود زنده ای که برو روی این کُره آبی خاکی نفس میکشد حق اظهار نظر دارم و آزادم برایت آرزوی مرگ کنم، امیدوارم خیلی زود گام های منحوست بریده شود. اگر خواستی برای ماندگاری اسمت در تاریخ برای بعد از مرگت یادداشتی بنویسی، لطفا اسم همدست هایت را هم بنویس، تو که هرروز شاهد جدال تن به تن بچه‌های درمان با خودت هستی بنویس که اجسامی وجود داشتند هم شکل دشمنانت، جان داشتن، نفس میکشیدند، دست و پا و دماغ داشتند، مو و سر داشتند ولی شعور نداشتند، بنویس که بیشعوریشان تا چه اندازه در راستای اهدافت بود. راستی چقدر ذوق میکنی بابت جاده های شلوغ و پُرتردد؟! 

عید شده، سال نودونه از راه رسید، عیدتون مبارک و سالتون قشنگ. زندگی مثل همیشه زیبایی هاش رو داره، حتی اگر ویروسی به اسم کوید 19 غصه دارمون کرده باشه. درخت ها شکوفه دادن، باران بهاری به شیشه های پنجره مان میزند، آدمهای دوست داشتنی زندگیمان کم نیستند، کتاب های نخونده و فیلم های ندیده زیادی داریم که میتونند حالمون رو خوب کنند. پس همچنان به فکر زندگی کردن زندگیهامون باشیم. میخوام یه اعترافی بکنم، بلاگفا و حتی سالهای اول ورودم به بیان برای من تمرین ساده نویسی بود، بارها شده دنبال ساده ترین معادل یک کلمه بگردم برای نوشتن و این چنین شد که عادت کردم به ساده نویسی. 

 

۱۹ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۴۵

1398/12/19

آنه جان سلام...

حس میکنم حالت خوبه، بهتره بگم دوست دارم حالت خوب باشه، به یاد همه دلتنگی ها، لبخندها و گم شدنها در دنیای تو. میخوام یه تصویر ذهنی درمورد خودم برات ترسیم کنم، اینطوری هم خودم حس صمیمیت بیشتر میکنم و هم خوندن نامه ام برات احتمالا جالب باشه. پرحرفی هام شبیه خودته، شاید بیشترین شباهتمون تو خیالپردازی های شبانه باشه، راستی برعکس خودت من عاشق موهای قرمزت بودم، میدونی من هیچ وقت موهامو نمیبافتم بین خودمون بمونه اونروزایی که عاشقونه پای دیدنت مینشستم مدل موهام مصری کوتاه بود. گونه سمت چپ صورتم سه چهارتا کک و مک داره، اینو برا اولین بار فقط برا تو مینویسم، قدِ بلند و چشم های سبز تیله هم کافیه برای تصور کردنم. آنه جان من متعلق به سالهای دورم، تو همیشه با تمام دور بودنت بلد بودی چطوری خودت رو نزدیکمون کنی و تبدیل شی به یه رفیق خوب. رفیق جان حال اینروزهای ما زیاد خوب نیست، امیدوارم ناراحت نشی ولی همین نامه ای که برات مینویسم هم بهونه ایه برا لحظه ای حال خوب در این شرایط سخت. تو دختر قوی ای هستی، تکرار غریبانه روزهایت رو پایان دادی، از پس لحظه های مبهم کودکی و تنهایی معصومانه ات برآمدی و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآمدی، تو شکفتی و سبز شدی. پس از حرفم ناراحت نمیشی و برای من و جهانم شکفتنی سبز با گلهای صورتی زیبا آرزو میکنی، نمیخوام درگیر سختی هامون شی فقط درددل دوستانه بود. راستی حال گیلبرت چطوره؟! هنوز هم شوخ و جنتلمنه؟! همیشه دوست داشتم بدونم مادر شدی یا نه؟! چند روز پیش به بنفشه های امسالم سر زدم و لابه لای عطر و رنگ قشنگشون نفس کشیدم، دوست دارم مثل رقص های آروم تو و دیانا وسط گلها برقصم و موهامو بسپرم به دست باد، منم یه دیانا داشتم روزهای خوبی هم کنار هم ساختیم، حتی تاج های گل شبیه تاج های شما دوتا هم برا خودمون ساخته بودیم. اگه بگم بیشتر از چهار ساله صدای زنگ تلفنم آهنگیه که یادآور تو هست شاید برات خنده دار باشه، ولی بهتره بدونی تو یه دختر مشهور و محبوبی، حتی ماتیو مهربون و ماریلا منظم رو هم خیلی از آدمها تو دنیا میشناسن، یه آهنگ داری برا خود خودت و اگر بپرسی تلفن همراه چیه؟! باید بگم  الان خیلی چیزها شبیه دنیا آروم تو نیست، تلفن همراه هم یه چیزی شبیه نامه است، از من میشنوی حرفای من رو بخون ولی دنبال کندوکاو در دنیای من نباش، هرچی باشه من از آینده برات نامه مینویسم. آنشرلی عزیزم در تصورات من دنیای تو، هایدی، جودی و حتی اون دختر تو مزرعه حنا رو میگم یکی هست، میخوام امیدوار باشم که نامه ام رو میخونی، لطفا اتوبوس سفرهای علمی شگفت انگیز و خانم معلم جذابش رو اگر دیدی سلام من رو بهشون برسون. آنه من یه پیراهن دارم وقتی میپوشم شبیه تو میشم، دارم فکر میکنم حتما تو محبوب ترین شخصیت زندگیم بودی که تا الان همراه منی.چقدر خوشحالم که خانم لوسی تو رو خلق کرد تا یکی از دوست های من باشی.

"دوست تو پری"

بازی وبلاگی (وبلاگ آقاگل)

دعوت میکنم از: "حاج مهدی"، "مستور"، "مریم"، "فیشنگار" و "واران".

 

۱۷ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۵

نزدیک دوازده شبه، ظرفهای شام رو ریختم تو سینک ظرفشویی. برا تسکین سردردم یه قاشق از شربت استامینوفن برادرزاده ام رو سر کشیدم. از تو کیفم کتاب برداشتم بخونم، "دختر پرتقالی"، هدیه وارانه به مناسبت تولدم، بهتره بگم یکی از محتویات بسته پستی خوشگلیه که دو روز تو راه بود تا برسه به دستم، تو بسته همه چیز پیدا میشد، خوراکی های خوشمزه و محلی شهر واران، صدف، بندعینک و دستبند، جاکلیدی عروسکی یاسی رنگ، پیکسل بارونی، کتاب و یه چیزای دیگه. راستی چند وقتیه وبلاگهاتونو نمیخونم، فراموشم که نکردین؟!

"دختر پرتقالی" همون کتابیه که مدتها دلم میخواسته و نداشتمش، یعنی حتی از وجودش خبر نداشتم، یعنی نمیدونستم دختر پرتقالی همونیه که دلم میخوادش. شروعی آروم و در عین حال مهیج، ترجمه ای ساده و دلنشین. جُرج سه و نیم ساله بوده که پدرش از دنیا میره، پدر جُرج یه پدر استثناییه، او در طول چند ماه بیماری، خودش رو فقط وقف سه و نیم سالگی پسرش نکرده، پدر جرج نقشه‌ها داشته برای زندگی کردن و رفاقت با پسرش در نوجوانی، نه نه فعل گذشته اشتباه است، پدر جرج نقشه‌ها داره برای زیستن در کنار پسر نوجوانش. خواندن پانزده صفحه اول برای بیان عمق احساسم نسبت به این کتاب کافی نیست، شاید وسطهای قصه تو ذوقم بخوره ولی در حال حاضر خوشحالم بابت آشنایی با جرج و خونواده اش، مادر جرج با دیدن عکسهای به جا مانده از زمان زندگی سه نفره شان بلند بلند میخندد و این برای جرج خوشایند نیست. مادربزرگ و پدربزرگ پدری جرج انگار که دوتا شخصیت باوقار و اصیل هستند. پدرخوانده جرج، یورگن به همان اندازه که شخصیت نرمالی بنظر میرسد، احتمالا مرموز هم هست. "مامان گفت میریام خوابیده، خُب این برای من خبر خوبی بود چون مامان بزرگ و بابابزرگ من نسبتی با میریام نداشتن و برای دیدن من اومده بودن. میریام خودش مامان بزرگ و بابابزرگ داره و اونا هم آدمای خوبی هستن و گاهی هم به ما سر میزنن اما به قول معروف "خون، خون رو میکشه"، میریام برای خانواده یورگن عزیزه و من برای خانواده بابام." این قسمت ایرانی ترین قسمت این پانزده صفحه از کتاب نویسنده نروژی است که رگ ایرانی من رو هم تحت تاثیر قرار داد. بعدترها بیشتر خواهم نوشت از پدری که بعد از رفتنش روزها و خاطرات مشترک با تنها پسرش میسازد، از کالسکه قرمز هم مینویسم. چقدر سوز داشت قسمت هایی که پدر جُرج با تعریف خاطرات، از پسر نوجوانش که تنها سه و نیم سال کنار هم زندگی کرده اند ملتمسانه توقع فراموش نشدن و یادآوری داشت. 

یه حس آشنایی نسبت به پدر جرج دارم، دنبال شباهت‌های ریز موجود بین خودم و او میگردم.!

۱۶ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۰