"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

ساعت گوشی ۴:۵۵ دقیقه صبح رو نشون میداد، یادم نمیاد صدای بارون که به شیشه میخورد بیدارم کرد و متوجه درد شدم یا بدن درد بیدارم کرد و متوجه صدای بارون شدم. شاید بیشتر از یازده ساله که از خواب بیدار شدنی اگه آب بخورم حالت تهوع میگیرم و عجیب‌تر اینکه همیشه از خواب بیدار شدنی تشنه‌ام، ایبوپروفن رو با یه لیوان دلستر با طعم انگور سرکشیدم، یادم نمیاد لیوان رو دست مهدی دادم یا گذاشتم بالا سرم و خزیدم زیر لحاف. خزیدم زیر لحاف، دیگه نه درد رو فهمیدم و نه صدای بارون رو شنیدم، خوابم برده بود. خواب دنیای عجیب غریبیه، نه مرگه، نه زندگی، گاه فراموشیه و گاه آگاهی...

+ عنوان بی‌ ربط

۶ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۱ ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۵

دوستی داشتم که عاشق شده بود، درگیر معشوق بود، او چه دوست دارد، او چه موسیقی‌ای گوش میدهد، رنگ مورد علاقه او چیست و او و او و او شده بود زندگی روزمره‌اش. تمام تلاشش را کرد و شد اویی که کامل هم او نبود، جسورتر شد و به معشوق نزدیک‌تر، می‌دانید چه شد؟! معشوقش او را پس زد و دلیلش جالب بود: من از خودم یکی دارم و میخواهم زندگی‌ام را با کسی شریک شوم که مرا به دنیایی جدید وارد کند و متاسفانه تو نمونه‌ای شبیه به خودم هستی.

اینروزها پست‌های وبلاگی را ورق میزدم که دلنوشته‌های دو سه تا از دوستان وبلاگی را میکس کرده و به خیال خام و کودکانه‌اش متن‌های شسته‌رفته‌ای از خودش درکرده بود، چند دقیقه‌ اول فقط خندیدم، کمی که عمیق‌تر شدم غصه بر دلم نشست. می‌دانید آدمها نامحدود هستند و هر کداممان در قالب و شخصیت خودمان زیبا هستیم، هرچقدر از خودمان دور شویم تبدیل می‌شویم به هیچ‌کس، میشوم یک رانده شده از اینجا و مانده شده از آنجا، محدود میشویم و کم‌کم نابود.

۳ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۱ ۳۰ دی ۰۰ ، ۰۰:۲۷

آدمها اغلب زمانی قدر لحظه به لحظه از زندگیشون رو میدونن که دیر شده مگر وقتی که خدا فرصتی دوباره بهشون داده باشه. روزها و ماه‌ها گذشت و من ننوشتم از لحظاتی که شیرین گذشت، از عروسیمون، از مهمون‌های ویژه عروسیمون، از ناراحتی کنسل شدن برنامه اومدن آقاگل، از حضور قشنگ نسرین، از تجربه‌های جدید، از بزرگ شدن و از خیلی اتفاقات معمول که سوژه‌های نابی برای نوشتن بودن. دیشب مهدی فرمان رو سفت چسبید و پاش با تمام قدرت روی ترمز رفت دروغ چرا ناامید نشده بودم، منتظر بودم چند میلیمتر مونده به تریلی ماشین بایسته ولی نایستاد، وقتی ماشینمون چسبید به تریلی و دیگه هیچ امیدی در دلم نبود به مهدی نگاه کردم و چشام رو بستم. حسی که داشتم ترس نبود، غم هم نبود، تقریبا مطمئن بودم که دیگه تمومه و از لحظه‌ای بعد در دنیای دیگری خواهم بود، یک آن دلم خواست تصویر مهدی آخرین توشه من از این دنیا باشه. خدا رحم کرد و بطور معجزه‌آسایی جفتمون هم سالم از تصادفی که بیشتر کابوسی وحشتناک بود بیرون اومدیم.

۸ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۲

خستگی کار کردن خیلی بهتر و دلچسب‌تر از خستگی بیکاریه.

۱۱ نظر موافقين ۲۹ مخالفين ۱ ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۵:۲۸

وقتی یه کاری رو هی پُشت‌گوش میندازم، روبه‌رو شدن باهاش سختم میشه. شروع میکنم به فرار کردن، خجالت میکشم بخاطر به تعویق انداختنش و در نهایت دنبال بهانه میگردم تا سرپوش بذارم برا بی‌معرفتیم. دقیقا مثل الان با این تفاوت که غلبه کردم به این حسه و پنل وبلاگ رو باز کردم، اومدم بنویسم و بگم: اینجا بقدری خونه امن برا منه که بی‌معرفتیم رو بدون هیچ عذر و بهونه‌ای پذیرفتم ولی نمیتونم "دلتنگیم" رو کتمان کنم.

۱۲ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۶

پیشتر از خاطرات معمولی گذشته‌ام که همچنان ورد زبان فامیل هست گفته‌ام، بعدها هم از کتک‌هایی که به جان پسربچه‌های فامیل تحمیل کرده‌ام خواهم گفت، اینبار از ریاستم برای دخترهای فامیل میگویم.
بچه قلدر و زورگویی نبودم، ولی حرفم برو داشت، رفتارم مقلدان زیاد و عقایدم پیروان متعصب. از همان بچگی که نمیدانستم "تناسخ" چیست باورش داشتم، روزی دخترعموها و دختردایی‌ها را جمع کردم و شروع کردم به سخنرانی و به اشتراک گذاشتن توهماتم: که احتمالا ما قبلتر در یک کالبد دیگری بودیم، در جایی دیگر، در خانواده‌ای دیگر و در شرایطی دیگر و...
زهرا دختردایی‌ چشم رنگی‌ام دوسال از من کوچکتر بود، جسورتر از بقیه بود و اعتماد به نفس خوبی داشت او یادش بود که رقیه یا شاید هم معصومه(حضور ذهن ندارم) نامی بوده در اصفهان(جغرافیامون محدود به ایران بود) پدری مهندس داشته و... مرگ زندگی قبلش را هم به یاد داشت حتی.
خیلی وقتها ظاهری مقدتر، اعتماد‌ به نفسی ستودنی و جسارتی وصف نشدنی داریم، بیخبر از اینکه ندانسته خود را زیر سلطه دیگری قرار داده‌ایم و شده‌ایم مرید بی‌چون و چرایش، طوری که حتی مدیریت فکر و توهماتمان را هم خودمان در اختیار نداریم.

۹ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۲۷

نمیخوام از چشمان زاغ و ابروان مشکی که ندارمشان حرف بزنم، اصلا بیایید دقایقی نهایت دو متر کشیدگی و چند ده کیلو گوشت و هر آنچه نقش و نگاری به روی این جسم است رو فراموش کنیم. از زیبایی‌هایی بگوییم که حال روحمون رو خوب میکنه و گام قابل توجهیه برای دوست داشتن خودمون. راستش رو بخواهید دوست دارم کلکسیونی از زیبایها پیدا کنم، شاید زیبایی برازنده من است ولی هنوز کشفش نکردم. بولدترین زیباییِ خودم که در حال حاضر حضور ذهن دارم "صراحتِ بیانه".

۱۹ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۰۷

+ کامنت‌های پارسال رو جواب میدم به روم نیارید لطفا. :))

دلیل کم‌رنگ‌تر شدنم ننوشتن نیست، چون قراری بر "ننوشتن" ندارم و تا پری هست زندگی باید کرد و از خوشگلیای زندگی هم یکیش یادداشت کردن و ثبت کردنه. پس دلیل کم‌رنگ‌تر شدنم چیه؟! راستش را بخواهید من یک آدم مودی امروزی‌ام همان دم‌دمی مزاج دیروزی‌ها. در لحظه قابلیت ویران کردن یک جنگلِ کشف نشده و گروگان گرفتن سر دسته آدمخوارهای همان جنگل را دارم و لحظه‌ای بعد دختری آرام هستم که با متانت و صبر لاوصفی کار ارباب رجوع را راه می‌اندازم و این در حالی است که هر نیم ساعت یکبار مقنعه گُشادِ کج شده‌ام را درست میکنم و هربار به این تکرارِ خنثی لبخند میزنم. قاعدتا باید پشت بند این دلیل مینوشتم: بله فعلا رو مود نوشتن نیستم و... ولی دلیلش مود هم نیست، این پارگراف یکی از یادداشت‌هام بود دوستش دارم گفتم بچپونمش تو پست همین. واقعا مهمه دنبال دلیل بگردم؟! مهم الانه، مهم استمرار حضوره، مهم دلتنگیه، مهم بودنه، نوشتنه و خوندنه. 

[وی تقلب کرده و ماست‌ها رو در قیمه ریخته و یادداشت اینستا رو در وبلاگ قالب میکند]: ... ولی زندگی فقط گم شدن در انبوه‌ غم‌ها و تلخی‌ها نیست، نود‌ونه چه خوب و چه بد، چه شیرین و چه تلخ کوله‌بارش رو بسته و درگذر است. زندگی همین است قصه همیشگی "حرکت"، داستانِ پُرتکرار "رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها". عمیق‌تر که نگاه میکنم، حس‌هایی که به سال و ماه و روز ربط میدهیم را آنالیز میکنم به یک جواب غیرمنطقی میرسم "اجتناب‌ناپذیر"، راستش را بخواهید قانون زندگی و حتی لذتش همین "بی‌نظمی‌های غیرقابل کنترل" هست، مگر میشود لحظه به لحظه را برنامه‌ریزی کرد؟! کسالت‌بار نمیشود؟!
بوی بنفشه‌ها رو تا اعماق وجودم استشمام میکنم و باورم میشود تحولی در راه است، سال نو میشود و ما موظفیم بذر امید در دل بکاریم، به رسم نو شدن نو شویم و خودمون رو بازیابی کنیم. ما باید تلاش کنیم، ما حق نداریم کز کنیم گوشه‌ای و اختیارمان را بسپریم به دست زمان، زمان را در اختیار بگیریم و افسار دنیا رو در دست. حیف است موجود قدرتمندی چون من و تو باخت رو قبول کنیم، ما برمیخیزیم و میسازیم...
در یکی از کتاب‌هایی که نخوانده‌ام، یکی از همانهایی که خلق نشده جمله زیبایی است که می‌گوید: کیفیت زندگی من بسته به کیفیت لبخند جون‌دار توست. ما حق نداریم خواسته و ناخواسته کیفیت زندگی همدیگر رو پایین بیاریم.

به رسم هر ساله، سال جدید رو با تقدیم یک بغل "بنفشه" تبریک میگم. 

 

۷ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۴۸

اینروزها از سیر خوردن، از سیر پوشیدن و از هر آنچه سیرم کنه بیزارم. نه طعم غنی بودن چشیدم و نه فقر، ما همیشه لالوی معمولی‌های جامعه پرسه زدیم. لبخندمون دوخته به جیبمون نبوده، گاه با طالبی‌بستنی سه‌و‌پونصدی لبخند زدیم و گاه مهمان لاکچری‌ترین کافه‌های شهر شدیم.  گاه پیرهن نخی‌ای که از دست‌فروش سرخیابان خریدیم تن کردیم و گاه  برندِ فلان از مغازهِ فلان برج و فروشگاهِ شناس. ولی... اینروزها در تبریزم شهرِ بدون گدا دیروز و پریروز دستهای دراز شده به سمتِ مردمی که خود مینالند از نبود‌ها و نداشتن‌ها میبینم و این خود درد است.

+ میدونستید دیدنِ حتی "لبخند‌های" صورتهای بدون ماسک در کوچه و خیابان غمگینم میکنه؟! کاش همه آدمهای روی کره زمین میدونستند که یه نفر تو دنیا بخاطر ماسک نزدنشون ناراحته و رعایت میکردن.

۱۰ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۵

ای صاحب فال! بی‌هوا تفالی که از حافظ عایدش شده بود را فرستاد به من، بارها خواندمش حالا که خیلی وقت از آن شب میگذرد، من واو‌به‌واو آن شعر و تفسیرش را حفظم. من شاهد عینی بودم برای دیدنِ تفسیری که تعبیر شد. 

نمیدونم اعتقادی به این‌کار دارید یا نه، دوست دارم خودخواهانه ازتون بخوام چند دقیقه از وقتتون رو به من اختصاص بدین و برای من تفال بزنید به هرآنچه دوست دارید، قرآن، حافظ و.. هر آنچه که دوست دارید، تفالی که ازتون میخوام حتی میتونه "جمله‌ای باشه که در لحظه ذهنتون فرمان میده بهم بگید".

۱۱ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۱ ۲۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۲