قبل "پیسکوتی" آخرین حیوونی که داشت یه "مار" چاق و چله بود، طوری قربون صدقه مار که از نر و ماده بودنش خبر ندارم میرفت یادم نمیاد نصف اون قربون صدقه من رفته باشه. نمیدونم چطور شاید وقتی بغلش کرده بوده خوابش برده و ماره تو خونه گم شده، یا شاید از شیشه ای که خونه اش بود فرار کرده بود، به هرحال مجبور شده بودند زنگ بزنن آتش نشانی، آخر سر هم روی میز نهار خوری پیداش کرده بودن. یادم نیست سرنوشت ماره چی شد. هیچ وقت توجیه نشدم چطوری خیلی ریلکس میتونه جک و جونور رو بغل کنه، نهایت حرف اش به من این بود: این سگ زندگی منه، عزیزم خب تو نمیتونی درک کنی البته بیشتر از این هم ازت انتظار نمیره(زیر پوستی گفت امل ام). به هرحال به من چه میزاریم با عزیزدلش خوش باشه، ولی انصافا تفاوت صدوهشتاد درجه امون برام خیلی جذاب بود. در راستای همون سربه هوایی که گفتم، موقع راه رفتن پای راست ام رفت رو سگه، البته کفش پام بود، بماند که جیغ بنفشی سردادم، ضربان قلبم تندتند میزد و مثل مرغ سرکنده بالا پایین میپریدم، یه حالت چندش و حالت تهوع هم بهم دست داد و منم دستش رو گرفتم، ابروهام در هم گره خورد و قیافم جمع شد و فقط گریه ام مونده بود هی میگفتم حالت تهوع دارم کمی مسخره شدم کسی یه لیوان آب هم دستم نداد، یه لنگه پا در هوا خودم رو رسوندم حمام، تا دو روز حالت تهوع داشتم.
"پیسکوتی"