"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

قبل "پیسکوتی" آخرین حیوونی که داشت یه "مار" چاق و چله بود، طوری قربون صدقه مار که از نر و ماده بودنش خبر ندارم میرفت یادم نمیاد نصف اون قربون صدقه من رفته باشه. نمیدونم چطور شاید وقتی بغلش کرده بوده خوابش برده و ماره تو خونه گم شده، یا شاید از شیشه ای که خونه اش بود فرار کرده بود، به هرحال مجبور شده بودند زنگ بزنن آتش نشانی، آخر سر هم روی میز نهار خوری پیداش کرده بودن. یادم نیست سرنوشت ماره چی شد. هیچ وقت توجیه نشدم چطوری خیلی ریلکس میتونه جک و جونور رو بغل کنه، نهایت حرف اش به من این بود: این سگ زندگی منه، عزیزم خب تو نمیتونی درک کنی البته بیشتر از این هم ازت انتظار نمیره(زیر پوستی گفت امل ام). به هرحال به من چه میزاریم با عزیزدلش خوش باشه، ولی انصافا تفاوت صدوهشتاد درجه امون برام خیلی جذاب بود. در راستای همون سربه هوایی که گفتم، موقع راه رفتن پای راست ام رفت رو سگه، البته کفش پام بود، بماند که جیغ بنفشی سردادم، ضربان قلبم تندتند میزد و مثل مرغ سرکنده بالا پایین میپریدم، یه حالت چندش و حالت تهوع هم بهم دست داد و منم دستش رو گرفتم، ابروهام در هم گره خورد و قیافم جمع شد و فقط گریه ام مونده بود هی میگفتم حالت تهوع دارم کمی مسخره شدم کسی یه لیوان آب هم دستم نداد، یه لنگه پا در هوا خودم رو رسوندم حمام، تا دو روز حالت تهوع داشتم.

"پیسکوتی"


۲۶ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۰

اول باید بگم: نیلی جان ببخش، چون مطمئنا این پست اونچه که مد نظرت بود نیست.

میدونید به زبان آوردن "خودمون" یکی از سخت ترین کارهاست. من شاید در خلوت خودم به اینکه تقریبا خودم رو کامل میشناسم اذعان کنم ولی تحلیل خودم در جمعی سخته، نمیدونم استعداد رو در چه زمینه ای باید کندوکاو کنم، رفتار، اخلاق، درس یا هر زمینه دیگر، خب بوته گوجه فرنگی که نیستم حتی بدون پروراندن هم ذاتا یه استعدادهایی دارم ولی اعتقاد دارم باید برا هر استعداد مثبت تلاش کرد. بگذریم آسمان ریسمان بافتم تا از استعدادهام بگم، حالا تو این پست کاری به شکوفا کردنش هم نداریم.

به نظر بابا: استعداد مدیریت دارم، یکی از دلایلش رو هم اعتماد به نفس بالام میدونه.

خواهرم گفت: استعداد سخنوری (مثبت و منفی بودن منظورش رو خودش میدونه و خداش)

به نظر خودم: 

- نم پس ندادن: حتی امکان داره پرحرفی کنم(قبلنا بیشتر) ولی حرفی که نباید رو نمیگم، زیاد تحت فشار باشم ریلکس میگم: عزیزم نمیگم بیخیال شو.

- دیده نشدن: تنها موردی که هیچ وقت به ثبات نرسیدم "دختر خونه بودن" به دیدگاه کوکب خانم های طول تاریخ هست.(میتونم ادعا کنم هم آشپزی ام عالی هست هم سلیقه خونه داریم.) برام مهم نیست کسی یادش نمیمونه.

- دیده شدن، پا پس نکشیدن، تونستن: این قسمت زیرمجموعه های زیادی داره ولی میل سخن ام نیست. مهم یک روزنه ای است که برای ورود پیدا کنم، مطمئنا پایان خوبی رو رقم میزنم.

چند مورد هم تیتروار: شیرین زبانی، لودادن خودم، قدکشیدن، بعضی وقتا از عمدخودم رو به نفهمیدن میزنم. 

همین.

شما هم خواستید از استعدادهای خودتون بگید، اگه از استعدادهای منم که شرشر سرازیره متوجه شدین بگین به خودم امیدوار شم. :)

۲۴ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۴۰
- باید اعتراف کنم اصلا سر به زیر نیستم.
+ (چشم هاش گرد میشه): واقعا؟؟ ولی فک نمیکنما :|
- امروز وقتی میخواستم از تو هال برم اتاق، کنترل تلویزیون موند زیر پام خرد شد، درست اش کردم الان چندتا از دکمه هاش کار نمیکنه.
+ خب؟؟
- هیچی دیگه طبق معمول زیر پام رو نگاه نمیکردم، عادت دارم موقع راه رفتن روبه رو رو نگاه میکنم.
+ (سرش رو به حالت تاسف تکون داد): خیلی بی مزه ای
۲۶ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰

پست های آخرم رو که میخونم، حس میکنم فضای وب بیش از حد "پری گونه" شده، دوست دارم رنگ و بوی اینجا طراوت جدیدی به خودش بگیره. یه فکری به ذهنم رسید، پست هایی با عنوان "پست شما" یا "پست مشترک". ایده یا موضوع از شما و نوشتن اش هرچند سطحی از من.

خوشحال میشم همراهی کنید. پیشنهاد شما میتونه در مورد لحن نوشته، موضوع، ایده جدید و یا هر چیز دیگر باشه.

1) استعداد + طنز: nily :)

2) اهدای عضو: آقاگل 

3) شهر: محبوبه شب

4) زن دوم 5) خداحافظی بلاگرها 6) نوشتن: میرزا

7) شاتوت + کنکور: اسمارتیز

8) دوست داشتنی هام: فرشته 

9) معرفیِ خرسِ گریزلی و ارتباطِ خرس های قهوه ای با کندوهای عسل و زنبورهای عسل: سناتور تد

10)  وبلاگ من، بچه ی من است!: سرخپوست

11) ازدواج با عشق های خیابانی + رابطۀ عروسی در شب میلاد امام حسین و عرق خوری، تازه سکه شون هم به نیت چهارده معصوم، چهارده تا باشه + مهراده میرزا: میرزا

12) زندگی + تجربیات + کنکور + حقوق بانوان + خوابگاه + سوتی های بچگی: Frozen Fire

13) دیوانگی های دنیا + آهنگ و کتاب مورد علاقه: ماهی کوچولو

14) دانشگاه, آری یا خیر!: منتظر اتفاقات خوب(حورا)

15) ماه: Leila

16) دوستان بیانی: Frozen Fire و ماهی کوچولو 

۲۹ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۲

شونه به شونه ایستاده بودیم، یکی زدم رو بازوش و گفتم: بابامین کفی؟؟(احوال بابا)، لبخند زد. رو پنجه ام ایستادم تا هم قد شیم، گفتم: بابا "اوجالمیشام"؟؟(قدم بلندتر شده؟؟)، گفت: من "گوجالمیشام"(من پیر شدم). لبخند زد و گونه ام رو بوسید ولی من دلم گرفت....

دعاتون میکنم، یادم افتادین خوشحال میشم دعا کنید.

۲۰ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۰

نه اهل قضاوت ام و نه مقایسه، من خودمم، با تمام بدیهام، با همه خوبی هام. با همه شوخی ها و با همه جدی بودن ها. با تمام گفته ها و با دنیایی پر از نگفته ها. مومن ام اندازه خودم نه بیشتر نه کمتر. دل دارم، عقل دارم، انتخاب دارم. همه اشون کنار هم جمع میشن و با دوتا دست و دوتا پا و یک جفت چشم میشن من، منی که میتونم خطا کنم ناخواسته، منی که میتونم مهربان باشم از ته دل، منی که میتونم دل بشکنم مطمئنا بخاطر خودخواهی نه و شایدم به جبر آره، منی که باید به باید هاش برسه. امشب شب همه مونه، من، تو، دختری که سرخیابون گل میفروشه، پیرزنی که صبح با عصا از کنارت رد شد، آقا پسری که تو این ماه آدامس به دهن سر خیابون قدم رو سربازی تمرین میکرد، شب همه مونه، نه من بدترین ام، نه او بهترین و نه تو مقرب ترین. آغوش خدا برا همه بازه، مثل همیشه. 

۱۲ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۵
این عکس بی هوا از من گرفته شده.
گفت: به چی فکر میکردی؟؟ دقیقا مثل رمضان پارسال رو پله ها نشستی و دقیقا مثل پارسال تو خودتی و دقیقا مثل پارسال لبخند میزنی ولی برعکس پارسال.
گفتم: برعکس پارسال چی؟؟
گفت: امسال بزرگتر شدی همین.
ذهن ام در لحظه خالی شد, فکرام, حرفام با خرس تو بغلم, همه فراری شدن. تا اینکه عکس رو نشونم داد و هزار تا قصه واسه یه عکس ساختم.

۲۲ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۰

یک برنامه تلویزیونی یکی دو ساعته هم میتونه آدمی رو خشمگین کنه. سلبریتی، مجری هرکس که بواسطه شغلش مشهوره فقط اندازه ای که در قاب تلویزیون میبینم برام جالبه، و رامبد جوان همشهری و همزبانم اندازه موفقیتش در خندوانه و حرفه اش در نظرم جالبه، امشب خیلی خیلی عصبی شدم از دستش، از حرکت غیرحرفه ای و غیراخلاقی(به نگاه من) که انجام داد. "بابک" حذف شونده خنداننده شو خیلی خوب گفت: همه اون آدمایی که به من رای داده بودن ناراحت میشن، دقیقا یکیش من. رامبد همونطور که آخر خندوانه اذعان کرد بخاطر رقابت خودش با مربی های دیگر، بابک رو سپر بلای خودش کرد. من نمیفهمم این حرف یعنی چی: سه نفر از گروه خانم دهقان و آقای معجونی بالا رفتن، خوب میشه سه نفر هم از گروه من و اشکان بالا برن، اونجا آیا رقابت بین مربی ها بود؟؟ اون لحظه فرد مهم بود نه گروه....

یک روز تلویزیون نبینی و آخر شب با خندوانه، عصبی شی خیلی خنده داره.

۳۰ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۸