قبلا گفتم بوی یه عطری میتونه برام یادآور یه آدمی باشه که حتی ندیدمش, تک تک شماهایی که برام کامنت مینویسین, پست هاتون رو میخونم در تصوراتم چهره مشخصی دارین. برخی صحنه ها و لحظه هایی که میبینم امکان داره یادآور یکی از شماها باشه و ...
دستام رو گذاشته بودم زیر چونه ام و منتظر بودم نرگس عکسی از من ثبت کنه, عکس های بعدی همه اشون از لبخندم بودن, حتی با دیدن لبخندم در یکی از عکس ها باز هم خنده ام میگیره. نمیدونم شاید نرگس اون موقع فکر کرد دلیل لبخندم فیگور گرفتن برا عکس بود ولی نه باید بگم چشمم رو اندک جوشِ رو پیشونی و لب خشک و پوست پوست نرگس بود و یادآوری این پست لبخندم رو کش دار میکرد.
آدم ها تغییر میکنند, نمیدونم دلیلش دقیقا چیه: زمان, شرایط, محیط, احساسات, آگاهی و... فکر کردن به روزهایی که حرف زدن, بحث کردن و شاید به کرسی نشاندن حرف هام برام خیلی مهم بود بنظرم یه چیز شبه احمقانه میاد تاکید میکنم احمقانه نه فقط شبیه اون. اینکه دو ساعت درمقابل کلمه ای مثل بی فرهنگ جبهه بگیری آن هم با این توجیه که "بی" یعنی بدونِ, پس معنیش میشه بدون فرهنگ و این یک واژه غلطه و اگر بجای اون از کلمه بد فرهنگ استفاده شود قابل قبول تر است. میدونم احمقانه است, از لحاظ علم ادبیات و دستور زبان فارسی اصلا برام مهم نیست کدومش میتونه درست باشه. مهم اینه که دیگه سرِ ضرورت ها لب به سخن باز میکنم....
یه روز قبل از اینکه بره گفت: ولی فهمیدم بله, هان, آره, درسته و باشه گفتنات یعنی حوصله امو نداشتی, یعنی نمیخواستی بشینی باهام بحث کنی...
فکر کنم همه اینطوری اند که حرف های اونایی که براشون مهم ان و دوستشون دارند رو حس شاد شدن و ناراحت شدنشون تاثیر میذاره, معلومه که بخاطر حرف بقال سرکوچه کسی ازش نمیرنجه....
هنوز هم میگم هیچ وقت حال کسی رو از روی عادت نمیپرسم.
خوبین؟؟
برعکس اکثریت مردم که پشت ترافیک موندن عصبانیشون میکنه, برا من پر از حسِ خوبه. میتونم با بچه های کوچولویی که تو ماشین کناری نشستن دوست بشم. میتونم به سیگار کشیدن راننده های ماشینا زُل بزنم و براشون داستان بسازم, برا اون مرد فرتوتی که پشت رُلِ وانت پُک های از ته دل به سیگار میزنه, به پسر لاغرِ سیاه سوخته ای که سیگار رو لباشه و با یه دست فرمون رو چسبیده و دم به دقیقه دستش رو از دست دختر بغل دستیش میکشه و سیگار روی لبش رو جابه جا میکنه. میتونم.....
ترافیک امروز صبح میارزید به صدوبیست رفتنای تو جاده وقتی که تنها روی صندلی عقبِ سمت راست یه تاکسی زواردرفته نشسته بودم, راست گفت چشمام گرد شد. میتونستم لب خوانی کنم که میگفت: پری, خانمِ پری خانم, با دستش اشاره میکرد شیشه رو بدم پایین همونجا بود که خواستم لعنت بفرستم به تمام تاکسی هایی که اون فرفره ای که شیشه رو میکشه پایین رو کَندن انداختن دور ولی استغفرالله گویان منصرف و شدم و گفتم: آقا لطفا شیشه رو بدین پایین. ماشینش چسبیده بود به تاکسی گفت: چطوری دختر؟؟ بازم که با نگاهت حرف میزنی وقتی با چشمای گِرد شده نگاه کردی فهمیدم تویی. گفتم: سلام استاد خوبم, یعنی الان خیلی خوبم خوشحالم دیدمتون.
فقط چند ماه اونم هفته ای یه بار دیدمش, یه مرد محترم, قانون مند, منطقی بیش از حد باشخصیت.
از هفته پیش عاشق محرم امسال شدم.
هیچ وقت برای خودم دعا نکردم جز سلامتی آدمایی که دوستشون دارم, حسی که نسبت به محرم امسال دارم رو هیچ وقت نداشتم, انگار ته دلم یه اتفاقایی داره میافته. فقط دلم میخواد هرکسی این پست رو خوند از ته تهِ دلش برام یه دعای خیر بکنه.
دقیقا اندازه ای که از بهزاد قدیانلو خوشم میاد از محمد معتضدی بدم میاد, همین برا امیرکربلایی و رفیعی هم ثابته, ولی نادری و ارژنگ امیرفضلی جفتشونم دوست دارم, تازه یهویی جدی شدن بابک هم دوست دارم. عه اون گروه پالت بلند قده ریشو هم شبیه میثم هستشا.
بابام: پس بگو چرا بچه دو روز اصرار کرد نیومدی جرات یا حقیقت بازی کنی.
مامان: چند قسمت خندوانه دیدی؟؟
من: ده تا بیشتر میشه.