"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

گفت: یکی از مهارت ها و یکی از ضعف هام رو بگو.


# همینقدر بی ملاحظه

۲۹ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۳

همه چی میخواد دست به دست هم بده و من سرما بخورم ولی دارم مقاومت میکنم. سشووارم پریروز سوخته، موهام خیسه، گاز هم به لطف همسایه پوکید.

داغان رانندگی میکنی حواست رو جمع کن خب، با حوله رو موهام ورمیرفتم که یهو یه صدای مهیبی اومد، فکر کردم خدایی نکرده ماشین چپ کرد، صدا ادامه داشت. از شانس خوبم بخاطر اینکه سرما نخورم لباس مناسب پوشیده بودم، زود پریدم بیرون، بله همسایه با ماشین سنگین(اسمش رو نمیدونم) داشته از تو کوچه رد میشده، گوشه ماشین گرفته به لوله گاز خونه ما، با هول و ولا شماره 194 رو گرفتم الان صداش رو خفه کردن ببینیم چه میکنن.

اه از همسایه هم شانس نیاوردیما، یعنی سرما بخورم صدام بگیره میزنم میپوکونمشون. :|

طفلی هم وطن های زلزله زده. :||

۲۱ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۴۰
تکرارهای دنیا کم نیست، پارسال بیست و هفت آبان امسال دو آذر. هفت ترمِ کارشناسی با همه خاطرات خوب و تلخیاش که کم هم نبود، ایده آل من نبود یعنی سه و نیم سالی که میخواستم نبود ولی خب همیشه که همه چی به خواست ما پیش نمیره.
بعد از کمی حرف زدن گفت: پنجشنبه تا برسی جون به لبم نکنیا، چهارشنبه که میبینمت، اصلا با خودم بیایی یا تنها باید 8:30 جلو چشمم باشی، تحت تاثیر همون چند صفحه ای که از کتاب جز از کل (اطلاعات بیشتر) شنیدم و همین اول کاری دارم عاشق بابای جسپر میشم، با تاثیر گرفتن از این جمله کتاب: "هیچ وقت با آدم ها ساعت 7:45 یا 6:30 قرار نگذار جسپر. باهاشون ساعت 7:12 یا مثلا 8:03 قرار بگذار." یا بهتره بگم جمله قبلترش، گفتم: ساعت 8:16  میبینمتون. گفت: تو همون ساعت 9 پیش من حضور بزن چهل و چهار دقیقه دقتت پیشکش.

+ چقدر دوست دارم این پست رو صخی بخونه :)
++ هیچ کس هم نمیاد که دعوت کنم بیاد همایش.
۲۷ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۵



ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود

خون دلها خورده ایم

تاریخ وطنم کم بلا ندیده، حادثه و اتفاقات تلخ همواره همراه ما بوده. میگن: آدم ها گِرد شیرینی جمع میشن ولی من میگم: ایرانی جماعت شاید تو شادی ها غایب باشن ولی غم رو شریکن، پارسال به فاصله چند ماه فهمیدم اندوه برای علی بهانه ای بود برای سوختن به حال چند کوپه از یک قطار، همدردی با یک شهر، سهیم شدن در داغ یک کشور و مغموم شدن و حس خواهری برای چندین دنیا، دنیای کودکی خُرد، دنیای پیرمردی تنها، آره همه این ها رو غم فاجعه پلاسکو، اندوه کیمیا شدن مردان وطنم در معدن به من فهماند.

+ این عقل ناقص من میگه: الان وقت بحث سیاسی نیست، اصلا رک بگویم جان انسان ها ابزار خوبی برای بازی های سیاسی و تبرئه یا مجرم شناختن یکدیگر نیست حداقل الان وقتش نیست. الان ایران همدلی میخواهد، کمک میخواهد، نان، آب، پتو همینقدر نیاز ساده میخواهد، خون میخواهد خون.

++ دیروز ما داغ دیدیم امروز هم ما داغ دیدیم، دیروز منِ تُرک سوختم امروز منِ کُرد زیر آوار مانده، ما ایرانیم همه با هم.

موافقين ۱۹ مخالفين ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۲:۱۵

یکی پیدا شه و بپرسه "خوبی؟؟" و تو مثل آتشفشانی که شروع به فوران کرده بگی "نههههههه". نپرسه چی شده چرا شده، فقط برات حرف بزنه، بنویسه. از هر دری از هر وری، هیچ توصیه ای نکنه، از ناراحتی های خودش نگه فقط حرف بزنه.

۳۷ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵

ظرف های یکبار پر شده بودند از شله زرد، حالا نوبت تزئین بود ولی گویا شابلون نوشته یا تصویر نخل توی خونه نداشتیم، خیلی دیروقت بود و آدمای خونه یکی از یکی تنبلتر. اینجاست که ضرورت داشتن یک دختر خلاق تو هر خونه ای حس میشه.

درسنه در نهایت شکل روی شله زردها شد اونچه که در تصویر پایین میبینید ولی مهم اینه که: 

1. خلاقیت اینجانب ثابت شد. :)

2. تلاش کردم. :)

+ یک اربعین دیگر هم سپری کردیم، خدا میدونه اربعین سال بعد رو خواهم دید یا نه.

۳۸ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۲۱:۲۱

اگه زمان نوجونی و جوونی بچه هاتون محیطی به اسم وبلاگ مثل همین وبلاگ های الان ما باشه، موضع شما نسبت به وبلاگ نویسی بچه اتون چطوره بنظرتون؟؟ الزاما هم قرار نیست با خودتون مقایسه اش کنید حالا با هر سبکی که دلش بخواد.

۵۵ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۱:۲۱


 

 

پست قبل: بیشتر از نیم ساعت(2)

۲۵ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۰

آنچه گذشت.

از دور چشمش خورد به دوتا روحانی که از ته پارک و ساختمانی که نوشته دانشکده علوم و قرآن قدم زنان قصد خروج از پارک را داشتند، یکی که ریش بلندتری داشت و کفش های مشکی اش عجیب شبیه کفش سفیدی بود که دخترک تابستان همین سال از تهران برای خود خریده بود از چندمتر دورتر نگاهش روی دخترک سنگینی میکرد، طوری که دخترک سرش را پایین انداخته بود و هر دو سه ثانیه یک بار زیرچشمی نگاهشان میکرد. انگار جای دخترک با مرد روحانی جابه جا شده بود، تا دور شدن کاملشان نگاه از دخترک برنداشت، دخترک به شلوار جینِ سرمه ای رنگِ گشادش نگاهی کرد و یادش افتاد

۱۹ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۲

قسمت اول:

رو به دخترک با لحن سوالی گفت: با هم بریم؟؟ دخترک حوصله اداره و ادای برخورد رسمی درآوردن را نداشت، ترجیح داد چند دقیقه تنها بودن را با گَز کردن خیابان بگذراند. کمی قدم زد، بجای کتاب فروشی اشتباهی وارد نوشت افزار کناریش شده بود، با دیدن دفتر و قلم، پازل های بچگانه، توپ و اسباب بازی ها به پریشان بودن فکرش خندید برایش فرقی نداشت، او قصد گذراندن وقتِ تنهایی اش را داشت. دخترک با شنیدن صدای قورت دادن آب دهان پسرِ فروشنده به خود آمد، بنده خدا گلو و فکش خشک شده بود از بس به سوالات مسخره دخترک جواب داده بود. دست خالی از آنجا بیرون آمدن حتما به جان خریدن فحش از جانب پسرِ فروشنده را به همراه داشت حتی در دل، به ناچار شش هزار تومان پای دوتا توپِ فسقلی داد بهتر است بگویم بهای هر دقیقه گذران وقتش شد هزار تومان. بیرون آمد، گویا همچنان باید منتظر میماند. به نگاه دخترک آبرسان خیابان جمع و جوری است مثل یک روستای کوچک که باید همه امکانات را داشته باشد، پس با برداشتن دو گام وارد پارک شد بی هدف محوطه پارک را قدم زد. دست بُرد داخل کیفش تا هندزفری را پیدا کند و بچپاند داخل گوشش و مثل همیشه

۱۴ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۰