"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

بیشتر از نیم ساعت (2)

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ

آنچه گذشت.

از دور چشمش خورد به دوتا روحانی که از ته پارک و ساختمانی که نوشته دانشکده علوم و قرآن قدم زنان قصد خروج از پارک را داشتند، یکی که ریش بلندتری داشت و کفش های مشکی اش عجیب شبیه کفش سفیدی بود که دخترک تابستان همین سال از تهران برای خود خریده بود از چندمتر دورتر نگاهش روی دخترک سنگینی میکرد، طوری که دخترک سرش را پایین انداخته بود و هر دو سه ثانیه یک بار زیرچشمی نگاهشان میکرد. انگار جای دخترک با مرد روحانی جابه جا شده بود، تا دور شدن کاملشان نگاه از دخترک برنداشت، دخترک به شلوار جینِ سرمه ای رنگِ گشادش نگاهی کرد و یادش افتاد هیچ وقت ساپورت نمیپوشد، شال زرشکی ای که بر سر داشت را حتی باد هم به رقص در نیاورده بود، صبح موهایش را اینقدر سفت دم اسبی بسته بود که طوفان هم قدرت پریشان کردن و بیرون ریختنش را نداشت، جز ضدآفتاب همیشگی و رژ صورتی کم رنگ هیچ آرایشی به صورت نداشت، کفش سرمه ای و روبسته اش با آن مانتو مشکی که رویش خط های مورب زرشکی بود هم هیچ جاذبه ای برای خودنمایی نداشت. در همان فکر و خیال بود که باد بدون هیچ لطافتی سیلی محکمی بر صورت دخترک زد، با دو دست خودش را بغل کرد و مسیر نگاهش را سمت دیگری چرخاند، سه تا پسربچه دبیرستانی را دید، لابد شیفت ظهر بودن، یکی از پسرها که چشم های بادومی داشت و به خیال دخترک خود را رئیس میدانست و دوتای دیگر را نوچه خود، سیگاری را روی لبش جابه جا میکرد و با بیرون دادن دود از دهانش فرتا فرت سرفه میکرد، دخترک در دل گفت: لابد یک نخ از سیگارهای پدرش را کِش رفته است، آرام به فکرش لبخند زد، پسر چشم بادومی که حواسش جمع اطرافش بود لبخند دخترک را دید، انگار که خوشش آمده باشد با دوستانش به اندازه یک صندلی جابه جا شدند، حالا دقیقا روبه روی دخترک نشسته بودند، میخندیدن و آرام با همدیگر حرف میزدند، دخترک حوصله بچه نداشت بلند شد تا قدم بزند، آفتاب خود را به چشمان دخترک تحمیل کرد، با گفتن: "خدایا قربونت برم آخر سر تکلیف ما را با این پاییز پنج فصل ات مشخص نکردی" در دل، چرخی دور خود زد تا بقول قدیمی ترها گرمای آفتاب از پشت سر قفسه سینه اش را نوازش کند، رسید به خانمی که با موبایل حرف میزد دخترک نگاهش کرد، او هم با لبخند خیلی زیبایی جواب نگاهش را داد. راستی از گربه ای که لابه لای توجهات دخترک به اطرافش اذیتش میکرد حرفی نزدم، همچنان دنبال دخترک بود قصد داشت خودش را به کفش و شلوار دخترک بچسباند، دخترک ترسید و اندکی بالا پرید، اینبار دوتا پسر جوان بودند که به ترس دخترک بلند خندیدند، دخترک آرام از کنارشان گذشت تنها چیزی که شنید آه پسر لاغر بود که میگفت: روزگار بدی است. یک صندلی خالی کنار صندلی ای که رویش چند مردمیانسال و پیر نشسته بودند را گیر آورد و نشست، مردها از هر دری حرف میزدند، یکی از پسرش میگفت که به حرفش گوش نداده و تمام سرمایه اش را سپرده دست باد، مثل همین بادی که کم کم قصد دارد طوفان به پا کند، یکی با خنده از زنش میگفت که محبتش از حد گذشته و مرد را خونه نشینش کرده، در همان حال دست به جیبش برد و گوشی اش را درآورد و گفت: حلال زاده هم هست، بلند و با خنده جواب تلفن را داد: چشم چشم خانم، مواظبم، بله بله شال گردنم را هم سفت پیچیدم دور گردنم، دروغ میگفت شال گردن پیچ و تابی به خود ندیده بود. شاید پشت پارک مدرسه یا مهدکودکی هست که فوج فوج دختر بچه ...

ادامه دارد ... 

موافقين ۵ مخالفين ۰ ۹۶/۰۸/۱۳

نظرات  (۱۹)

تهیه غذای کمکی نوزاد – پیتزای ساده (۳-۲ سالگی) مواد لازم: ۱ عدد خمیر آماده ۲ عدد گوجه‌فرنگی یک دوم قاشق غذاخوری رب چند برگ ریحان […]
تهیه غذای کمکی نوزاد – کوفته ریزه ماهی طلایی (۱۸ ماهگی تا ۲ سالگی) مواد لازم: ۴ قاشق غذاخوری روغن نباتی ۱ قاشق غذاخوری (۱۵ گرم) […]
تهیه غذای کمکی نوزاد – کدو و سیب‌زمینی در فر (۳-۱ سالگی) مواد لازم: ۱ عدد سیب‌زمینی ۲ عدد کدو مقداری روغن زیتون و نمک ۱ […]
تهیه غذای کمکی نوزاد – مرغ انگشتی (۱۸ ماهگی تا ۲ سالگی) مواد لازم: نمک و فلفل به اندازه دل‌خواه یک چهارم فنجان (۳۰ گرم) آرد […]
پاسخ:
یا ایهاالناس یکی بیاد بزنه منو بکشه :||
دیوار کو من سرمو بکوبم بهش :||
من بچه ام کجا بود که بفکر تغذیه اش باشم :||
پیام بالا رو :)))))
+ الان ما نفهمیدیم اینا داستان واقعی هست یا با استفاده از قلمتون هست؟!؟
پاسخ:
باور کنید عصبیم کرد، دوساعت تایپ کنی ثبت که شد اولین پیامش این باشه :|| :)
+ بابا من قلمم کجا بود،  نیم ساعت از 24 ساعتم رو روایت میکنم خود خود واقعیته :)
ایووول عجب ایده ای :))
فکر میکردم میخواید داستان نویس بشید :) اختیار دارید بابا قلمتون خییلی هم عالیه 
شهرتون کوچیکه طبیعتا باید مردمش همدیگر رو بشناسن پس حتما میشناسیدشون این شخصیت های که گفتید ازشون ...
پاسخ:
ممنون :)
نه نه من؟؟ داستان نویسی؟؟ اولا خیلی قلم خوب میخواد، دوما تخصص با حداقل تمرین و سوما حوصله و عادت به طولانی نوشتن که من هیچ کدوم رو ندارم.
خب باید اعتراف کنم بنابه دلایلی ما ییلاق قشلاق میکنیم بین تبریز و شهر کوچک خودمون، امسال از اول تابستون سرجمع دوماه شهر کوچک خودم نبودم.
نه نه هیچ کس رو نمیشناختم، چون تبریز بودم ولی در کل من مردمای شهر خودمم زیاد نمیشناسم مثلا میدونما چه فامیلی هایی تو شهر هستند ولی به چهره نه، کلا حافظه امم خوب نیست یادم نمیمونن. :)
به کامنت بالا فقط باید خندید :|:))
ببخشید که من به کامنت که هیچ !!
به جواب کامنت هم خندیدم 
من بچه ام کجا بود  که به فکر تغذیه اش باشم :))))
وای هلمایی خدا حفظتون کنه کلی خندیدم :))))😄
ببخشید (آیکن نیشخند از اینجایی که هستم تا محل زندگی هلمایی حتی )😁😁

من بعدا میام نمیتونم چیزی بنویسم شرمنده :|:)))
برم بخندم دوباره  برمیگردم :))
بازم ببخشید و مرسی :))

پاسخ:
یعنی واران بمب انرژیااا :))
فک کن قشنگ زد به برجم، صورتمو جمع کردم و محکم داد زدم "اه که چی" بابام چشماش گرد شد و پرسید چی شده ولی خب به خل و چل بودنم عادت داره.
والا آخه انگار دوقلو، سه قلو دارم و مشاور تغذیه کودک لازم دارم یا مثلا از هر سنی یه بچه. :)

بخند بخند وارانی :))
بنده خدا رو دعاش کن اینقد لبت رو خندوند. :))
۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۵ ماهی کوچولو
اول اومدم کامنتا رو بخونم :))
کامنت اول :))
بعد از خواب وارانی رو خوندم روانی میگم هلما که بی ادب نبود روانی چیه :))) با این حجم دقت بهتره پستت رو صبح بخونم داستان جدید ازش در نیارم
پاسخ:
یعنی زد داغونم کرد. :))
ماهی جونم قشنگ یه ده ساعتی بخواب، فک کنم این شیمی و فیزیک خواب و خوراک نذاشتن برات :))
واای خدا روانی :)) واران کجایی که ببینی اسمت شده روانی :))
هممم
تا اینجا ک دختر ما همه حواسش ب ادمای پارک هست
کی ب خودت میرسه :))
پاسخ:
:)
تا آخرش احتمالا همینطوره، دخترتون نیم ساعت حواسش به همه بود جز خودش :))
سلام
مبارکه ایشالا
نمیدونستم سه قلو دارید؟؟!!
حالا اسمشون چیه؟ پسرن یا دختر؟
پاسخ:
سلااام..
خیلی خیلی ممنون :))
گویا، دقیق مطمئن نیستم صبر کنید از مامانم بپرسم بعد :)
اسماشون رو بعدترها باباشون انتخاب میکنه، من کلا هیچ اسمی مدنظرم نیست وظیفه سنگینیه که من گردن نمیگیرم. :)
آی من بچه های دبیرستانی و کلا کم سن و سال رو که میبینم سیگار میکشن حرص میخورم، خیلی هاشون برای اینه که ادای آدم بزرگها رو در بیارن وگرنه بچه رو چه به این کارها؟ هر چند همون بزرگها هم به خودشون رحم نمیکنن با این کار.
 +کامنت اول خیلی باحال بود، جواب تو هنوز باحال تر:)))
 ولی هلما از همین الان باید به فکر بچه هات باشی و یادت باشه تغذیه ی مناسب برای نوزاد و مادر خیلی مهمه:D 
همچنین با ارزوی سلامتی برای پدر بچه ها:)))
پاسخ:
اوهوم احتمالش زیاده.
+ منو حرص دادااا :))
دیوونه... به وقتش آدم یاد میگیره فعلا خودمو درگیر نمیکنم کمااینکه چهارتا برادرزاده داشتن خودش تجربه است. :)
خیلی ممنون سلامت باشی، خوشبحالش وجود خارجی نداره و دعا به جونش میکنن، خدا شانس بده :))
یعنی نیم ساعت از زندگی خودتو مینویسی؟
دوس دارم ادامشو بخونم :)))
پاسخ:
بلی بلی فقط نیم ساعت. :)
خیلی ممنون :))
۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۴ مریــــ ـــــم
خوبه که ساپورت نمیپوشی
:|
چیه اخه 
:/

پسرایی به پررو یی و متوهی پسرای دبیرستانی ندیدم
:|
پاسخ:
آره والا چیه آخه! یه جوریه :|

:)) درک میکنم، فکر هم میکنن خیلی شاخن :))
(حالا همه شونم نه)
۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۰:۴۰ مریــــ ـــــم
اره بعضیاشون خیلی اقا و سر به زیر و مظلومن
:)
پاسخ:
حتی گوگلی مگولی :))
۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۰:۴۴ مریــــ ـــــم
:)))
اره
شاید در موردشون یه پست گذاشتم
پاسخ:
:))
حتما هم پست باحالی میشه مطمئنم :)
ادامش حتما باید جالب باشه:)

این کامنته چه غذا های خفتی میدن به نوزاد هاشون تو نوزادی پیتزای ساده:)))
پاسخ:
نمیدونم والا بستگی به مخاطب داره. :)

عه من فقط دیدم رژیم غذاییه محتویاتش رو نخوندم. :))
سلام 
روانی نبودیم  که ماهی کوچولوی بیان ما رو  روانی هم کرد  :|:))😄😁😁😀
خیلیی ممممنونمممم  😀😀(با لحن مهران مدیری بخونین ):دی 
دقیقا ماهی کوچولو بقول هلما قشنگ بروو یه ده ساعت خوب بخواب 😉😀😀😁



+
هلمایی سلام 
این داستان مربوط به خودته ؟:)
و اگر آره اینو احیانا همین چند روز پیش تو پارک خلق نکردی ؟:))
داستان زیبایی است :)

یه پیشنهاد توپ واسه این داستان دارم هر وقتی کل داستان تموم شد بگو تا منم پیشنهادم رو بگم :))
مرسی 



پاسخ:
سلام :)
ماهی جونم تحویل بگیر :))

+
سلام مجدد
داستان نه روایت نیم ساعت هست که هفته پیش بود، بله مربوط به خودمه و دقیقا همون چند روز پیش تو پارک مشاهده کردم :)
قابلی نداره.

چشم چشم حتما تموم که شد خبرت میکنم :*
البته فک کنم اندازه یه پست مونده باشه و تموم شه.
نیم ساعت هاتان پر بار و پر ماجرا باد !
پاسخ:
ممنون :)

یعنی برادر شیخ ها هیز بازی درآوردند؟! :| راستکی عرض می‌نمویی؟! :|

ریز روزنوشتاتم قشنگ می‌نویسی که! D:
پاسخ:
من که هرچی نوشتم راست هست ولی هیز بودنشون رو نمیدونم. :)
راستش تو به نکته خاصی اشاره کردی که امروز صبح به ذهنم رسید. 
نمیشه آدما رو با یه نگاه کردن ساده قضاوت کرد.

واقعا؟؟ چه خوب :)
تو که ویراستاری رو دوست داری و پیگیرشی تایید خیلی میچسبه.
درسته...کاملا درست می‌گی!

هلما از کجا می‌دونی تو؟! O_O
ویراستاری رو می‌گم!
پاسخ:
فدای خودت و تاییدت :)

والا لابد از خودت شنیدم یا تو وبت خوندم، حافظه ام داغانه ^_^
[نیش تا نزدیکی‌های شقیقه باز است]

و حافظه‌ی من داغان‌تر! ^_^
پاسخ:
دیووووونه :))

عجبااا *_*
۱۷ آبان ۹۶ ، ۰۹:۰۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
عجب نیم ساعت پر ترافیکی:-))
پاسخ:
میدونی حورا فکر میکنم هرروزمون پرترافیکه، دانشگاه، مدرسه، خیابون، کوچه، سوپرمارکت و... هرچند تا آدم که میبینیم هرکدوم برا خود قصه منحصر به فردی دارند، فقط چون من نیم ساعت روشون متمرکز شدم بنظر پرترافیک میاد. :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">