بیشتر از نیم ساعت(1)
قسمت اول:
رو به دخترک با لحن سوالی گفت: با هم بریم؟؟ دخترک حوصله اداره و ادای برخورد رسمی درآوردن را نداشت، ترجیح داد چند دقیقه تنها بودن را با گَز کردن خیابان بگذراند. کمی قدم زد، بجای کتاب فروشی اشتباهی وارد نوشت افزار کناریش شده بود، با دیدن دفتر و قلم، پازل های بچگانه، توپ و اسباب بازی ها به پریشان بودن فکرش خندید برایش فرقی نداشت، او قصد گذراندن وقتِ تنهایی اش را داشت. دخترک با شنیدن صدای قورت دادن آب دهان پسرِ فروشنده به خود آمد، بنده خدا گلو و فکش خشک شده بود از بس به سوالات مسخره دخترک جواب داده بود. دست خالی از آنجا بیرون آمدن حتما به جان خریدن فحش از جانب پسرِ فروشنده را به همراه داشت حتی در دل، به ناچار شش هزار تومان پای دوتا توپِ فسقلی داد بهتر است بگویم بهای هر دقیقه گذران وقتش شد هزار تومان. بیرون آمد، گویا همچنان باید منتظر میماند. به نگاه دخترک آبرسان خیابان جمع و جوری است مثل یک روستای کوچک که باید همه امکانات را داشته باشد، پس با برداشتن دو گام وارد پارک شد بی هدف محوطه پارک را قدم زد. دست بُرد داخل کیفش تا هندزفری را پیدا کند و بچپاند داخل گوشش و مثل همیشه فارغ از تمام دنیا روی ترانه هایی گاه با معنی، عشق، دوست داشتنی و حتی خاطره زنده کن و گاه آهنگ هایی که کاربردی جز دور کردن از دنیای اطراف را ندارند پلی کند، باد میوزید باد با تمام وجود خورد به صورت دخترک، خنکای نسیم که نه طوفان آرامی که روی صورتش نشست منجر به روشن شدن جرقه ای در ذهنش شد، کندوکاو، فضولی، دقت یا به اصطلاح خودمانی تر دید زدن مردم. اولین سوژه دوتا خانم بود، هردو چاق، یکی چادری و یکی با مانتو سنتی با ترکیب رنگ مشکی و زرد. خانم چادری میگفت: دخترم گرافیک خوانده، خیلی خوشحال و ذوق زده بود میشد از چشمانش فهمید، دوباره رو به خانم بغل دستیش گفت: ماشالا خیلی بهم می آیند، با شنیدن این جمله چشمان دخترک نگاه خانم چاق و چادری را تعقیب کرد تا رسید به یک دختر و پسر جوان که در حال قدم زدن بودند، لباس دختر سرتا پا کرم رنگ بود یک کفش مشکی با حداقل پانزده سانت پاشنه هم پوشیده بود که کمی بر پاهایش گشاد بود از لق زدنش در پاهاش میشد فهمید، موهایش را فرق یه طرفه کرده بود و لب هایش پرتز نبود اما رژ تا لبه دماغِ نسبتا بزرگش کشیده شده بود، پسری که همراهش بود کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود از آن کت های اسپرت، در همان حال روی لبان دخترک خنده ای آرام نشست بخاطر فکری که از ذهنش عبور کرد، در ذهن دخترک فرزند آینده این دختر و پسر متصور شده بود، واقعا که بچه شان حتما شبیه توپ میشود چاق و کوتاه، هر دو در لُپ خلاصه شده بودند. چند ثانیه ای گذشت که آن یکی خانم که احتمالا مادر پسر بود با نگاهی که شور خاصی نداشت چه بسا مرموز هم بود گفت: تا قسمت چی باشه، فعلا که در حد آشنایی است فقط. دخترک آرام برای یافتن سوژای جدید برخواست و به عمد از کنار دختر و پسر رد شد، دختر از ته دل و شیرین میخندید، دخترک برایشان آرزوی خوشبختی کرد. چند قدم جلوتر روی صندلی که نزدیکش کسی نبود جا خوش کرد، هدف دخترک دید زدن قدمهایی بود که قرار بود از کنارش عبور کنند، از دور چشمش خورد به دوتا روحانی که از ته پارک و ساختمانی که نوشته دانشکده علوم و قرآن قدم زنان قصد خروج از پارک را داشتند، یکی ریش بلند تری داشت و ...
ادامه دارد...
اون دخترک یه درخته وتمام این قصه هامانندشاخه هاوبرگهاشه
واقعاروزگارجالبی رواین دخترک بیان کرد
اصلاخودموجایش گذاشتم
ومیخوام زودترادامشوبخونم:)*