بعد از چندوقت شاید هم چندماه با صخی حرف زدم و دلم برا "خودم" تنگ شد.
بعد از چندوقت شاید هم چندماه با صخی حرف زدم و دلم برا "خودم" تنگ شد.
وقتی متوجه شدم منظورش برپا کردن چالش نبوده، ازش خواستم برا اینکه پیشنهادش تبدیل به پست شه باید کمکم کنه. شروع کرد به نوشتن: به نام خدا.. یکی بود بقیه هم بودند، ولی برای من اول خدا بود.. بعد همون یه نفر. گذشتیم و اومدیم به زمان حال، خدا هست، اون یه نفر هست، منم هستم، بقیه هم هستن.. ولی در نظر من بقیه نیستن. تازه یه فرشته مهربونم هست، پس جای نگرانی نیست و ...
کسی که پیشنهاد این پست رو داده هر روزش با دغدغه سلامتی آدمها شب میشه. چقدر برام جذاب بود تفاوت دنیای لحن جدی عنوان و لحن لطیف بیان روزهایی که هرچند سخت ولی باامید سپری میکنه.
اینروزهام عجیب با خستگی عجین شده، خستگی کارهای نکرده، خستگی ندیدن زیباییها و خستگی نچشیدن لذت ها. همچنان میخندم، کتاب میخونم، آسمون رو نگاه میکنم، حرف میزنم و حرف میزنم و گم میشم تو حرفام. عمیقتر نگاه میکنم، زُل میزنم به تصویر لبخندها. چقدر خوبه دنیای کارتونها، همگام شدن با گِرو و همزادپنداری با لوسی، دیدن لوک خوش شانس و دالتون ها. فروردینمون اینگونه به نیمه راه رسیده.
"بسم الله الرحمن الرحیم"
نباید به تو سلام بدهم، دوری از تو به صلاح خودم، اطرافیانم و جهانم هست. دوست ندارم آمدنت را مرور کنم، سخت است برایم بازگو کردن عبورت از تدبیر و حتی امید، مهم تر از دیروزی که گذشت و فردایی که معلوم نیست با چه شکلی بیاید الانِ من است. زور تو بیشتر از محبت و انسانیت بود کاری که قرنهاست باید آنها انجام دهند ولی نمیتوانند را تو چند روزه موفق شدی، بله تو مرزها را شکافتی و در دل دنیا خودت را جا دادی. وارد کشورم شدی، رسیدی به شهرم، الانِ من را تحت تاثیر قرار دادی، غمگینم کردی. به خودت نبال برای درگیر کردنمان، بال و پَری که هم نوعانم به تو دادند بزرگت کرد، بال و پَری به نام بی توجهی، بی دقتی و شوخی گرفتن های احمقانه. کرونای نامهربانِ اینروزها من به اندازه خودم، فردیتم، حق شهروندی ام و بعنوان موجود زنده ای که برو روی این کُره آبی خاکی نفس میکشد حق اظهار نظر دارم و آزادم برایت آرزوی مرگ کنم، امیدوارم خیلی زود گام های منحوست بریده شود. اگر خواستی برای ماندگاری اسمت در تاریخ برای بعد از مرگت یادداشتی بنویسی، لطفا اسم همدست هایت را هم بنویس، تو که هرروز شاهد جدال تن به تن بچههای درمان با خودت هستی بنویس که اجسامی وجود داشتند هم شکل دشمنانت، جان داشتن، نفس میکشیدند، دست و پا و دماغ داشتند، مو و سر داشتند ولی شعور نداشتند، بنویس که بیشعوریشان تا چه اندازه در راستای اهدافت بود. راستی چقدر ذوق میکنی بابت جاده های شلوغ و پُرتردد؟!
عید شده، سال نودونه از راه رسید، عیدتون مبارک و سالتون قشنگ. زندگی مثل همیشه زیبایی هاش رو داره، حتی اگر ویروسی به اسم کوید 19 غصه دارمون کرده باشه. درخت ها شکوفه دادن، باران بهاری به شیشه های پنجره مان میزند، آدمهای دوست داشتنی زندگیمان کم نیستند، کتاب های نخونده و فیلم های ندیده زیادی داریم که میتونند حالمون رو خوب کنند. پس همچنان به فکر زندگی کردن زندگیهامون باشیم. میخوام یه اعترافی بکنم، بلاگفا و حتی سالهای اول ورودم به بیان برای من تمرین ساده نویسی بود، بارها شده دنبال ساده ترین معادل یک کلمه بگردم برای نوشتن و این چنین شد که عادت کردم به ساده نویسی.
1398/12/19
آنه جان سلام...
حس میکنم حالت خوبه، بهتره بگم دوست دارم حالت خوب باشه، به یاد همه دلتنگی ها، لبخندها و گم شدنها در دنیای تو. میخوام یه تصویر ذهنی درمورد خودم برات ترسیم کنم، اینطوری هم خودم حس صمیمیت بیشتر میکنم و هم خوندن نامه ام برات احتمالا جالب باشه. پرحرفی هام شبیه خودته، شاید بیشترین شباهتمون تو خیالپردازی های شبانه باشه، راستی برعکس خودت من عاشق موهای قرمزت بودم، میدونی من هیچ وقت موهامو نمیبافتم بین خودمون بمونه اونروزایی که عاشقونه پای دیدنت مینشستم مدل موهام مصری کوتاه بود. گونه سمت چپ صورتم سه چهارتا کک و مک داره، اینو برا اولین بار فقط برا تو مینویسم، قدِ بلند و چشم های سبز تیله هم کافیه برای تصور کردنم. آنه جان من متعلق به سالهای دورم، تو همیشه با تمام دور بودنت بلد بودی چطوری خودت رو نزدیکمون کنی و تبدیل شی به یه رفیق خوب. رفیق جان حال اینروزهای ما زیاد خوب نیست، امیدوارم ناراحت نشی ولی همین نامه ای که برات مینویسم هم بهونه ایه برا لحظه ای حال خوب در این شرایط سخت. تو دختر قوی ای هستی، تکرار غریبانه روزهایت رو پایان دادی، از پس لحظه های مبهم کودکی و تنهایی معصومانه ات برآمدی و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآمدی، تو شکفتی و سبز شدی. پس از حرفم ناراحت نمیشی و برای من و جهانم شکفتنی سبز با گلهای صورتی زیبا آرزو میکنی، نمیخوام درگیر سختی هامون شی فقط درددل دوستانه بود. راستی حال گیلبرت چطوره؟! هنوز هم شوخ و جنتلمنه؟! همیشه دوست داشتم بدونم مادر شدی یا نه؟! چند روز پیش به بنفشه های امسالم سر زدم و لابه لای عطر و رنگ قشنگشون نفس کشیدم، دوست دارم مثل رقص های آروم تو و دیانا وسط گلها برقصم و موهامو بسپرم به دست باد، منم یه دیانا داشتم روزهای خوبی هم کنار هم ساختیم، حتی تاج های گل شبیه تاج های شما دوتا هم برا خودمون ساخته بودیم. اگه بگم بیشتر از چهار ساله صدای زنگ تلفنم آهنگیه که یادآور تو هست شاید برات خنده دار باشه، ولی بهتره بدونی تو یه دختر مشهور و محبوبی، حتی ماتیو مهربون و ماریلا منظم رو هم خیلی از آدمها تو دنیا میشناسن، یه آهنگ داری برا خود خودت و اگر بپرسی تلفن همراه چیه؟! باید بگم الان خیلی چیزها شبیه دنیا آروم تو نیست، تلفن همراه هم یه چیزی شبیه نامه است، از من میشنوی حرفای من رو بخون ولی دنبال کندوکاو در دنیای من نباش، هرچی باشه من از آینده برات نامه مینویسم. آنشرلی عزیزم در تصورات من دنیای تو، هایدی، جودی و حتی اون دختر تو مزرعه حنا رو میگم یکی هست، میخوام امیدوار باشم که نامه ام رو میخونی، لطفا اتوبوس سفرهای علمی شگفت انگیز و خانم معلم جذابش رو اگر دیدی سلام من رو بهشون برسون. آنه من یه پیراهن دارم وقتی میپوشم شبیه تو میشم، دارم فکر میکنم حتما تو محبوب ترین شخصیت زندگیم بودی که تا الان همراه منی.چقدر خوشحالم که خانم لوسی تو رو خلق کرد تا یکی از دوست های من باشی.
"دوست تو پری"
بازی وبلاگی (وبلاگ آقاگل)
دعوت میکنم از: "حاج مهدی"، "مستور"، "مریم"، "فیشنگار" و "واران".
نزدیک دوازده شبه، ظرفهای شام رو ریختم تو سینک ظرفشویی. برا تسکین سردردم یه قاشق از شربت استامینوفن برادرزاده ام رو سر کشیدم. از تو کیفم کتاب برداشتم بخونم، "دختر پرتقالی"، هدیه وارانه به مناسبت تولدم، بهتره بگم یکی از محتویات بسته پستی خوشگلیه که دو روز تو راه بود تا برسه به دستم، تو بسته همه چیز پیدا میشد، خوراکی های خوشمزه و محلی شهر واران، صدف، بندعینک و دستبند، جاکلیدی عروسکی یاسی رنگ، پیکسل بارونی، کتاب و یه چیزای دیگه. راستی چند وقتیه وبلاگهاتونو نمیخونم، فراموشم که نکردین؟!
"دختر پرتقالی" همون کتابیه که مدتها دلم میخواسته و نداشتمش، یعنی حتی از وجودش خبر نداشتم، یعنی نمیدونستم دختر پرتقالی همونیه که دلم میخوادش. شروعی آروم و در عین حال مهیج، ترجمه ای ساده و دلنشین. جُرج سه و نیم ساله بوده که پدرش از دنیا میره، پدر جُرج یه پدر استثناییه، او در طول چند ماه بیماری، خودش رو فقط وقف سه و نیم سالگی پسرش نکرده، پدر جرج نقشهها داشته برای زندگی کردن و رفاقت با پسرش در نوجوانی، نه نه فعل گذشته اشتباه است، پدر جرج نقشهها داره برای زیستن در کنار پسر نوجوانش. خواندن پانزده صفحه اول برای بیان عمق احساسم نسبت به این کتاب کافی نیست، شاید وسطهای قصه تو ذوقم بخوره ولی در حال حاضر خوشحالم بابت آشنایی با جرج و خونواده اش، مادر جرج با دیدن عکسهای به جا مانده از زمان زندگی سه نفره شان بلند بلند میخندد و این برای جرج خوشایند نیست. مادربزرگ و پدربزرگ پدری جرج انگار که دوتا شخصیت باوقار و اصیل هستند. پدرخوانده جرج، یورگن به همان اندازه که شخصیت نرمالی بنظر میرسد، احتمالا مرموز هم هست. "مامان گفت میریام خوابیده، خُب این برای من خبر خوبی بود چون مامان بزرگ و بابابزرگ من نسبتی با میریام نداشتن و برای دیدن من اومده بودن. میریام خودش مامان بزرگ و بابابزرگ داره و اونا هم آدمای خوبی هستن و گاهی هم به ما سر میزنن اما به قول معروف "خون، خون رو میکشه"، میریام برای خانواده یورگن عزیزه و من برای خانواده بابام." این قسمت ایرانی ترین قسمت این پانزده صفحه از کتاب نویسنده نروژی است که رگ ایرانی من رو هم تحت تاثیر قرار داد. بعدترها بیشتر خواهم نوشت از پدری که بعد از رفتنش روزها و خاطرات مشترک با تنها پسرش میسازد، از کالسکه قرمز هم مینویسم. چقدر سوز داشت قسمت هایی که پدر جُرج با تعریف خاطرات، از پسر نوجوانش که تنها سه و نیم سال کنار هم زندگی کرده اند ملتمسانه توقع فراموش نشدن و یادآوری داشت.
یه حس آشنایی نسبت به پدر جرج دارم، دنبال شباهتهای ریز موجود بین خودم و او میگردم.!
خونه ما یه جای خاص و جالبه، یعنی فضای خونه امون خاص و جالبه. قبلنا که آدما شادتر بودن و وضعیت اقتصادی بهتر و تکنولوژی هم زیاد درگیرمون نکرده بود و دغدغهها کمتر و اوقات فراغت بیشتر بود هر چندماه یکبار یه محفل ادبی ای، محفل دوستانه ای، خلاصه به یه بهونه ای مهمونی داشتیم، اونم چه مهمونی ای، با ساز و آواز. الانم وقتی دور هم جمع میشیم بازی میکنیم، حرف میزنیم(صدا به صدا نمیرسه)، فسنجون بار میزاریم، یکی گردو میشکنه، یکی سبزی پاک میکنه، یکی با بچههابازی میکنه. امشب تو دورهمی امون هرکی یه حکایت تعریف میکرد، بابا یه حکایتی تعریف کرد نمیدونم چرا حس کردم خوبه بنویسم اینجا بمونه.
حکایت:
روزی روزگاری دوتا رفیق توطئه میکنن یک فردی به اسم "دانا دل" رو به قتل برسونن. سوار ماشین میکنن، میپیچن به یک فرعی، جیب هاشو خالی میکنن و آماده اش میکنن گردن بزنن. دانا دل دست و پا میزنه، دهنش رو باز میکنن، میگه: میخوام برا آخرین بار با لک لک های تو آسمون حرف بزنم. دونفری میزنند زیر خنده و میگن: دانا دل خُل شده. دانا دل با صدای بلند شروع میکنه به فریاد زدن: لک لک ها شاهد باشید که این دوتا ظالم من رو کُشتن. حرف زدن دانا دل با لک لک ها تبدیل شده بوده به طنز اون دونفر، تا به هم میرسیدند میزدند زیر خنده و یکصدا میگفتن: لک لک های پشت دره هنوز برا دانا دل شهادت ندادن. یک روز دو دوست حیله گر کنار هم نشسته بودند که چندتا لک لک تو آسمون میبینن، یکصدا میگن: دانا دل چه احمق بود که به لک لک های پشت دره سپرد شاهد اونروز باشند، آهای لک لک ها نمیخوایین برای دانا دل شهادت بدین؟! سرگرم شوخی و خنده بودند و مدام از دانا دل و لک لک های پشت دره حرف میزدند، غافل از اینکه قاضی شهر که از ناپدید شدن دانا دل مطلع است پشت سرشان بوده.
بله بعضی وقتها لک لک های پشت دره هم شهادت میدن.!
محمدامین ما بچه تر که بود، در جایگاه استفاده از "با کمال میل" به اشتباه میگفت: با کمال مِهر. الان که بزرگتر شده میگه: "با کمال مهر" قشنگتره حتی. مفتخرم عرض کنم موافقم باهاش.
جدیدا نمینویسم از دو دقیقه ای که به اندازه یک هفته فکر کردن به میلیون ها آدم سپری شد، از عمه کمکم کن خرسم رو از روی کمد بردارم شروع شد، از پتویی که تا روی کتف مامانش کشیدم و با اشاره چشم متوجه اش کردم که بهتره بریم پایین شروع شد، از ولو شدنم روی مبل و نگاه کردن همراه با لبخندم به روی میز عسلی شروع شد، همه چیز خوب بود و شلخته یک صحنه ناب دستکاری نشده، لپ تاپ، برگه های نصفحه تصحیح شده، لیوان تا نصفه پُر از آب، پیش دستی و پوست پرتقال، تا اینجا همه چیز خوب بود، تا دیدن قرص "متفورمین"، لبخندم ماسید، بعضی وقتها درک شدن ها اذیت کننده اند مثل درک شدنم در آن لحظه. دستش رو کشید روی صورتم و گفت: عمه نگران نباشیا، بابا همیشه که نمیخوره هرازگاهی از این قرصها میخوره.
جدیدا نمینویسم از آرامش خوب بودنهای حال دلی که خوب میکند حال دلی را.
جدیدا نمینویسم از پیرزنی که در جواب دکتر که پرسید: سابقه دیابت در نسلتون هست؟! گفت: بله شوهرم. یادش بخیر چقدر با جواب صادقانه اش خندیدیم، یکی گفت: شوهر که فامیل نمیشه، هروقت پیاز میوه شد شوهر هم فامیل میشه، یکی گفت: مگه ایدزه از شوهرش منتقل شده باشه.
جدیدا نمینویسم از ظهر جمعه ای که مهمان خانه خاله معصومه بودم، خانه ای که بوی مهدیه میدهد، عکس مهدیه رو دارد و سراسر صدای مهدیه در خانه میپچد. مهمانی ای که اینبار خودم پذیرایی میکردم، نمک کدوم کشو هست؟! سس خالی دوست دارید یا ماست هم اضافه کنم؟! خاله معصومه شب تا صبح درد قلبش رو بخاطر یک ساعت دیدنم تحمل کرده بود، میگفت: مطمئن بودم اگر اورژانس بیاید، میبرند میبندنم به تخت بیمارستان، چطوری بستری شم وقتی دوای دردم وعده دیدار روز جمعه به من داده؟!
بله جدیدا نمینویسم...
بله جدیدا با عشق نمینویسم...
بله جدیدا با دغدغه و هدفمند نمینویسم...
بله جدیدا آزادانه و با فکر باز نمینویسم....
حتی جدیدا با اضطراب هم نمینویسم...
از این خنثی نویسی و ننوشتن هایی که چسب شدند در پس دل و ذهنم ناراضی ام...
چندوقت پیش تو یه جایی خوندم ذائقه غذایی آدمها هرچهارسال تغییر میکنه، این تغییر برا من حتی میتونه به فاصله چهارماه باشه. با تلفن اداره شماره آقای "ام" رو گرفته بودم درمورد قطعه مورد نیاز برا یکی از دستگاهها ازش بپرسم وقتی حرف کاری تموم شد گفت: خب دیگه چه خبر؟! از بچههای دانشگاه خبر دارین؟! اجازه خواستم چند لحظه بعد تماس بگیرم، تلفن رو قطع کردم و با گوشی موبایلم شماره اش رو گرفتم، نه که بگم خوبم نه فقط داشتم تغییرات مثبت تو خودم ایجاد میکردم. اینکه عاشق خونواده امم درش شکی نیست ولی یادم نمیاد عشقم یه شکل ثابت داشته باشه تو این سالها، برای پدرم گاه هدیه دادن یک کتاب بوده، گاه مسابقه دو، گاه دکلمه چند بیت شعر و گاه بوسه ای آروم روی قسمت کم پشت موهاش جایی بین پیشانی و فرق سر. میدونستید تو دنیا دعوا کردنی وجود داره به اسم دعوا کردنای عاشقانه؟! شاید بنیان گذارش من باشم، بعضی وقتها هم عشقم رو با تحکم و دعوا به رخ میکشم. مدتهاست موهام رنگ طبیعیش رو پیدا کرده، خرمایی دوست داشتنی من، بلند شدنش اندازه کوتاه کردن بیست و شش مهرماه پارسال برام لذت بخشه. رویاهای من از چهارپنج سالگی همراه من قد میکشن، آخر شبها برام حکم زندگی دومم رو داره، الحق هم منصف بودم و در این بیشتر از بیست سال عدالت رو بین این دوتا زندگی رعایت کردم و هیچ کدوم رو فدای دیگری نکردم. در نیمه شبهای فروردین با چالش بزرگی روبهرو بودم، تنها نبودنم تصلی وجودم بود، با اوی خیالم عصر یخ یک روز زمستان رو در شبانگاه اولین ماه بهار گز میکردیم، انگشتام رو محکم تو دستش فشار میداد و شب رو تو خونه پدری اش و با خنده های بلندی که خونه رو پُر کرده بود سپری میکردیم. حالا در شبانگاه روز سرد زمستانی در عصر یک روز بهاری با اوی خیال کیک میپزیم و شبش وقتی کتاب میخونم با دوتا فنجان قهوه شیرین وارد اتاق میشود. آرشیو وبلاگم نماد تغییره برام، تغییرهای ریز و درشت. من همون دختری ام که دیگه با صمیمی ترین دوست دوران راهنمایی ام حرف مشترک نداریم، چون زمانی که ذره ذره تغییر در هرکدوممان ایجاد میشد کنار هم نبودیم و حالا شدیم دوتا جوون با دنیایی متفاوت، دنیایی که هیچ کدوم ظرفیت روبه رو شدن بی مقدمه باهاش رو نداریم. مواظب خودمون باشیم یهو وسط یه عالمه تغییر گم نشیم.