"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

افق باز است و نامحدود در چشمان تو

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۲ ب.ظ

آخرای زمستان 84 بود عروسی دعوت بودیم نسبت فامیلی نداشتیم لابد عروسی دختر یکی از همانهایی بود ک بابا ب زور و کلی زبون ریختن و خواهش توانسته بودم اجازه اشونو واسه مدرسه رفتن بچه هاشون بگیره خواهرم نیامد مامان حاضر بود و من یک شلوار جین و یک پیرهن جین آبی با ی روسری سه گوش آبی و یک کفش اسپرت آبی ست کرده بودم و آماده رفتن ب عروسی ک هیچ کس رو آنجا نمیشناختم ........


 راه افتادیم بعد از گذشت ی ساعتی وارد جاده خاکی و ناهمواری شدیم بابام ب شوخی گفت پری جان شاید شب نتونم بیام دنبالتون مواظب خودت و مامانت باش اینجا گرگ داره خندیدم و گفتم من شیردخترم ب یک روستای کوچک وسط دو تا کوه رسیدیم جز یک مکان دایره ای بزرگ ک اطرافش با چوب و کاه پر بود و داخلش پر گوسفند هیچ منظره خاص یا چیز ب چشم اومدنی در روستا نبود بالاخره وارد خانه ای شدیم صدای آهنگ در فضا پیچیده بود و دخترها درحال رقص بودند اما از لباس های آنچنانی خبری نبود حتی زن جوانی چادری ب کمر بسته بود و میرقصید پیرترها لباس های محلی (شلیته) زرق و برق دار و بلند و چند لایه ای پوشیده بودند ما تنها غریبه حاضر در جمع بودیم و بالطبع مهمون عزیزکرده و زیاد بهمون سرمیزدند تا اینکه ب من گفتن دختر گلمون هم باید برقصه مامان گفت لباسم خوبه ولی من دوست داشتم لباس نارنجی و کفش قهوه ایم رو ک مامان تابستان همان سال از مکه برام خریده بود رو بپوشم رفتم اتاق دیگر و بعد پوشیدن لباس دوست داشتنیم برگشتم با صحنه جالبی رو ب رو شدم صدای آهنگ رو قطع کرده بودند و پسر جوانی در حال ساز زدن بود انصافا خیلی ماهرانه مینواخت وقتی کارش تمام شد و همه کف زدن برخلاف انتظارم همونجا ماند و قصد رفتن نکرد دختری ک حتما از من بزرگتر بود اومد پیشم ک با هم بریم وسط آرام دم گوش مادرم زمزمه کردم"آخه اینجا نامحرم نشسته" و همان حین بود ک دختر برگشت طرف پسر جوان ساز نواز و دستش رو گرفت و با خودش برد همون پسری ک اینقد ماهرانه ساز میزد و بنظر من هنگام هنر نمایی ب خوبی با مخاطب ارتباط چشمی برقرار میکرد کور بوده نگاهش هنوز بعد یازده سال جلو چشامه ...............


*یازده سالم ک بود دغدغه بودن یا نبودن نامحرم در مجلس رقص زنانه داشتم الان ک 22 سالمه قبل هر عروسی میپرسم قاطیه یا مجزا و همه میخندند ک چ فرقی داره ومن: خب لباس مناسب بردارم ....


+ البته مهمونیای تفکیک شده اصن دوست ندارم چون همیشه تو مهمونیا بیشتر با مردا هم کلام میشم تا خانوما مثلا باهاشون بحث سیاسی اقتصادی و اجتماعی میکنم ک دخترخانوما زیاد رغبت نشون نمیدن و همراهی نمیکنن ........

"و این همان لباس دوست داشتنی من"

موافقين ۳ مخالفين ۰ ۹۵/۰۵/۰۸

نظرات  (۳)

۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۸ آبان دخت ...
منم همیشه ترجیح میدم به حرف مردا گوش کنم یا تو بحثاشون شرکت کنم...از حرفای خاله زنکی و غیبت بدم میاد! :|

:: خوشگله این لباس :) من اگه بچه بودم و این لباس رو می دیدم براش غشش :)))

:: من همیشه به نامحرم و محرم پایبند بودم...بچگی عادتم بود...الان عقیده م...به نظرم مروارید باید تو صدف باشه و کسی بهش دست پیدا کنه که هم لایقش باشه هم تلاش کنه برای کشف کردنش :) ما دخترا همون مرواریدیم...
پاسخ:
والا :)

چشات خوشگل میبینن :) تنها لباس اون موقع هاست ک نگهش داشتم ..

چقد عالی ... خوشحالم ک زمان باعث نشده ارزش های زندگیم کمرنگ بشه ..
۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۵ آبان دخت ...
:))

قشنگه...به نگه داشتنش می ارزه :))

:: خیلی خوبه این :) درود بر تو بانو ;)
پاسخ:
:))

ممنون :)

Oh god .. فدای تو دختر :)
چی بگم. شیر دختری دیگه به قول خودت :)
پاسخ:
بععله چ کار کنیم ما اینیم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">