"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

میشود کمی از فقر جامعه کاست, حتی با خواهش .

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۱۵ ب.ظ

دنبال مهدیه میگشتم، یک آقا کت و شلوار پوش صدام زد ، برگشتم نمیشناختمش ، گفت روز اول دانشگاه همراه پدرم من را دیده. شماره بابا را میخواست .

درِ کلاس باز شد و استادِ دوست داشتنی من بیرون آمد، با خنده گفت: شماره دختر منو میخای چیکار ؟؟ همان آقا که حالا فهمیده بودم اسمش بابک است گفت: وقت دارین برا شما استاد و شاگرد گرامی قصه بگم ؟؟ من مشتاق شده بودم ، استاد هم از خدا خواسته قبول کرد و پیشنهاد داد بریم داخل کلاس ... شروع کرد:

 شغل آبا و اجدادی ما دامداری بود, وضعیت مالیمان با توجه به دید من و محیط اطرافم خوب بنظر میرسید , پسران خانواده های باکلاس اجازه پنج کلاس درس خواندن را داشتند, برایمان طوری جا افتاده بود که نه علاقه ای به تحصیل بود و نه انگیزه ای. از سال اول تحصیل هرازگاهی مردی را میدیدم که جایزه به دست به مدرسه ما می آمد, آن زمان هدف و ماموریتش را نمیفهمیدم چون آمدنش محدود به مدرسه نبود, حتی با اهالی هم معاشرت پیدا کرده بود, نفوذش تا جایی زیاد شده بود که رضایت چند خانواده را برای تحصیل دخترهایشان هم جلب کرده بود. پنج سال سپری شد و من کمی قد کشیده بودم, پدرم بجای گله بره ها که عصرها میبردمشان بیرون مسئولیت گوسفندها که کاری تمام وقت میطلبید را به من سپرده بود. چند روزی از مهر میگذشت باز همان آقا آمد روستا, به خانه تک تک بچه ها میرفت نوبت خانه ما شد و با اصرار و خواهش پدرم را راضی کرد و من را در یک مدرسه راهنمایی شبانه روزی ثبت نام کرد. سه سال هم اینگونه گذشت, دیدم بازتر شده بود, هدف پیدا کرده بودم, حتی مطالعه ام از کتاب های درسی رسیده بود به خواندن مجله و کتاب های غیر درسی که در مدرسه موجود بود و شدیدا علاقمند به درس و اجتماع بزرگتری که فقط در تصوراتم بود. ولی پدرم امکان نداشت اجازه ادامه تحصیل به من بدهد, مدرسه را وقت تلف کردن میدانست, با اینکه میدانستم سه سال راهنمایی هم در رودوایسی آن مرد مانده بود و اجازه داده بود خواستم شانسم را امتحان کنم پس دست به دامن مدیر مدرسه شدم ولی حرف او هم اثری روی پدرم نداشت. نا امید شده بودم, خودم را با این تفاسیر توجیه میکردم که: این هم سرنوشت ماست, خدا اینگونه خواسته ....

نمیدانم چند روز از پاییز گذشته بود که آقای مدیر با مرد جادویی خانه ما مهمان آمدند, نمیدانم جادوی اینبار مرد چه بود, با چهره خندان از خانه بیرون آمد. با این حرف پدرم قصه را پایان میدهم: من پسرم را از سر راه نیاوردم بگذارم برود مدرسه, جان این بچه است و جان گوسفندانم فقط به احترامِ خواهش این مرد میگذارم برود مدرسه.

آن مرد جادویی پدر این خانم هستن , حالا من حق دارم شماره شان را داشته باشم ؟؟

همان آقای "بابک" نام رییس یک مرکز فرهنگی در یک منطقه وسیع بود و دانشجوی ارشد علوم سیاسی :)

موافقين ۸ مخالفين ۰ ۹۵/۱۱/۱۵

نظرات  (۹)

خیلی خوشم اومد از پدرتون خییلییییی ...
خدا عمرشون بده ...
پاسخ:
خیلی هم خوب .. من قصدم این بود که بگم در هر شرایط باید برای اعتلای فرهنگ کوشید ...
خیلی ممنون . خدا همه باباها رو حفظ کنه :)
من درست نفهمیدم چی شد
مرد جادویی پدر شما بودن؟
پاسخ:
البته مهم عدم آگاهی هایی که الانم به صورت های دیگری وجود داره بودااا نه مرد جادویی :)
۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۰ یا فاطمة الزهراء
ای جانم
خدا حفظشون کنه پدرت رو ^_^
پاسخ:
مرسی ..
قربانت ^_^
سلام.واقعا پسره دمش گرم از کجا به کجا رسیده و اگر خودش نمیخواست نمیشد و
بنازم به این پدر؛بهش افتخار کنید و سعی کنید شبیه به اون پسر تربیت کنید در آینده.
راستی باز ببخشید امروز صبح اصلا حالم خوب نبود و دیشب نخوابیدم بخاطر مشکلی.
برای همین اونطور گفتم اون دو سه تا پست جدید شما رو درک نکردم.اما الان خوبم.:)
پاسخ:
آره واقعا معلومه ، خیلی انسان پرانرژی و هدفمندی بود ..
خیلی ممنون :) ایشالا .
مشکلی نیست ..
شکر که خوبین :)
آهان دوزاریم افتاد
نمیخواد بگید فهمیدم چی شد
اون مرد جادویی پدر شما بودن و اون آقا بابک همون پسری که میخواسته درس بخونه
دم پدرتون گرم
پاسخ:
بله بله ...
خیلی ممنون :)
پرچمشون بالاست
پاسخ:
به این میگن کامنت امروزی :)
مرسی ..
به معنای دقیق کلمه 
لایک :)
پاسخ:
چقد ظریف و دقیق :)
مرسی ...
۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۰ مرتضی خیری
یه جوری نوشتین من نفهمیدم.
احساس میکنم اون وسطا یه دو سه بار زمانو عقب جلو بردین. 
منم آی کیوم کمه اما باز به مدد کامنتها جریانو فهمیدم چی شد.
واقعا من اگه جای شما بودم، هر جا میرفتم میگفتم پدرم همچین آدمیه.
خیلی لذت بخشه.
به هر حال تبریک میگم به خاطر همچین پدری.
پاسخ:
باور کنید این پست روان بود :)
با تشکر از کامنت های امدادی ...
خیلی ممنون :) ولی خود بابام معتقده فقط سعی کرده کارش رو درست انجام بده ..
مرسی :)
ایوول به پدر گرامی :)
پاسخ:
خیلی ممنون :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">