"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

شوخی کرد... شوخی کردم... ناراحت شد.

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ
یک هفته بود "اجتهادی" نامی دنبالم میگشت، از بچه های کلاس شنیده بودم، تا اینکه بعد از تمام شدن کلاس چهره ناآشنایی بهم سلام داد و گفت: بچه ها گفتن جزوه شما کامله و حتی توضیحات اضافه هم نوشتین، میشه وقت بذارین یکم بهم یاد بدین و جزوه اتونو بدید کپی کنم؟؟ جزوه رو دادم کپی کنن ولی چون زمان فرجه ها رسیده بود بار و بندیلم رو جمع کرده بودم برم خونه و گفتم: ببخشید نمیشه.
منتظر موندم کپی کرد، آورد با لبخند گفت: دستت درد نکنه ولی واجب شد برم یه ذره بین بخرم جزوه رو بخونم. 
من: عذرخواهی میکنم، میبخشین منو؟؟
متعجب گفت: چرا؟؟
من: نمیدونستم قراره شما از جزوه ام کپی بگیرین وگرنه درشت و خوانا مینوشتم، اصلا نستعلیق چطوره باهاش دشواری ندارین؟؟

+ چند مورد واسه نوشتن دارم، حسش رو ندارم. حتی چند روز پیش یادم رفت چه موضوعی رو میخواستم بنویسم تا دو روز کلافه بودم. خاطره نویسی و روزمرگی نویسی خیلی راحت و بعضا مسخره (البته فقط نوشته های خودم برا خودم) است.
موافقين ۹ مخالفين ۰ ۹۶/۰۲/۱۴

نظرات  (۹)

عجب بچه ی خوبی بوده اجتهادی :))) 
پاسخ:
خیلی خووب خیلی، اصلا باحال بود :))
جماعت چه رووووویی دارن !
پاسخ:
:)) سخت نگیرید جوون خب :))
آخ که من چقدر بدم میاد از این تنبلای غرغرو
متاسفانه نه هم نمیتونم بگم بهشون
فقط آماده مفت خوری هستن!
یه نه بهشون بگی تازه میرن پشت سر آدم صفحه میذارن که طرف چقدر خسیسه
پاسخ:
آخ آخ صاحابش اومد :))
چی بگم ترجیح میدم به حیطه شما نفوذ نکنم ولی من اگه استاد یا معلم میشدم احتمالا کمی تا قسمتی سختگیر میشدم، والا آخر سر سخت گیرها بین دانشجوها دوست داشتنی تو هم میشن :)
حالا شما یه کوچولو نرمش به خرج بدین خوبه.
در ضمن چقد سحرخیز 5:50
البته الان که من جواب مینویسم: 6:48
اینم سرم اومده!
خانم شما چقد مطالب اضافی تو جزوت نوشتی!
چرا هیچ کدوم از آ ها کلاهک ندارن!
و ..........
با ملت ..... پررویی طرفیم تو دور و برمون!
پاسخ:
:)
چرا اون آ تو کلاهک نداشت؟؟ هان؟؟ :)
پررو که بله زیاد داریم ولی بعضیاش واسه دلخوشلوخده :))
میتونم حس کنم که اون لحظه لابد از شما به عنوان یه دختر، توقع داشت فروتن باشید و یا حتی خجالت بکشید و سکوت کنید و سر به زیر بندازید و از این حرفا ولی قورتش دادین هههههه

ببخشید زیاده گویی منو اینا همش فرضیه است شاید هم خواسته بود شیرین بازی در بیاره توجه شما رو جلب کنه حالا یا لحظه ای یا پیوسته اما با جواب شما احساس کرد خیلی حرفش مسخره بوده.

به نظرم اون بیشتر از حرف شما از خودش ناراحت شد که چرا اون مزاح رو در مورد دست خط شما کرد حتی اگر از روی ابراز علاقه هم نبوده باشه آدم محترمی به نظر می رسید که بخاطر کوچیک کردن خودش و باز خورد این حرف کوچیک ولی مسخره ای که زد آدمی با شخصیت دیگه تلقی شد در دید شما.

خلی پیچیده گفتم اما امیدوارم به عمق فرضیه های من پی ببرید.

متاسفانه من به شخصه با دختر جماعت در دانشگاه و همسایگی و حتی تازگی ها در فامیل اصلا هم کلام نمیشم و فقط با خواهرم اونم که اصلا جنسیتش برام مهم نیست(در مجازی هم اصلا ازدم به دختر بودن همه شک دارم پس مهم نی) 

بنابر این در فضای بیرون از مجازی با کوچکترین دیالوگ هایی که گاهی اجبارا مثلا برای کاری اداری حتی بین من و منشی شرکتی که توش کار کردم یا بین من و خانم راننده ای که آدرس می پرسه در خیابان ازم و از این قبیل ارتباطای ساده،

خلاصه کنم که یا خاطره می سازم در ذهنم و به عنوان یک شخصیت در دختران در گوشه ای از ذهنم قرار میدم شخصیتشون رو که بعد ها اگر بهتر از اون شخصیت پیدا نکردم که بهم بخوره در بحث ازدواج از اون مدل شخصیت پیدا کنم برای ازدواج

و یا اینکه اینقدر فرضیه سازی می کنم که شاید ماه ها طول میکشه به درست بودن یا غلط بودن فرضیه هام برسم برای مثال من با یه همکلاس قدیمی رفت و آمد دارم یه اتفاقاتی افتاد که هر جایی برام نمی افتاد جز مثلا خونه فامیل هام.

برای مثال یه اتفاقی که خیلی درگیرشم رو بگم: یک روز که رفتم خونه دوستم بنا به درخواستش همینجوری نشسته بودیم تو اتاقش که حرف از ازدواج افتاد و پرسید که تا به حال عاشق شدی؟ گفتم آره ولی توی نوجوونی.گفت الان هم میخوایش؟

گفتم الان دیگه نمیدونم کجا هستن اصلا رفتن از محل قبلی و خبر ازشون ندارم و فراموششون کردم و تو که یادم انداختی مثل خاطره شیرین یادش افتادم.کنجکاو شد و گفت بیشتر توضیح بدم که چطور شد عاشقش شدم.گفتم دوران نوجوانی بچه بودیمو زیاد حجاب رو رعایت نمی کرد شاید برای همین توی دلم افتاد مثلا:

یه رو سری و یه پیرهن و یه شلوار  که پیراهن اغلب آستین کوتاه بود و شلوار هم همون شلوار راحتی خونگی و این چیزا بعد ها که بزرگتر شدم فهمیدم عشق بود که بخاطرش با پسرا دعوا می کردم که سمتش نرن و از این حرفا.

گفت هنوز هم اگر ببینیش عاشقش میشی؟ گفتم نه خب اون دختر اخلاقش با گذر زمان تغییر کرده.(البته بعدها اخلاقش هم فهمیدم تنها بخاطر ظاهرش نبود)

(حالا فکر کن این حرفا رو دقیق کنار هم نذاشته بودم بفهمم منظورش چیه ولی)

من گفتم با اجازه من برم دیگه خیلی وقته اومدم.نذاشت و گفت بذار بببینم بابام رفته یا نه!؟ گفتم بابات چه ربطی به من داره خب من راهمو میکشم و میرم.

(آخه این رفیقم اتاقش از راه پله از کنار طبقه اول رد میشد و اتاقش در واقع بهار خواب یا به قولی شیروونی بود و جدا از خونه بود.)

خلاصه کنم رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و از توی پنجره نگاه به حیاط انداخت و گفتم بابات رفته بیرون؟ میتونم برم؟ :)
گفت بابام اصلا بیرون بود خونه نیست.

من در حالی که متعجب بودم گفتم خب پس من با اجازه ات برم.
همونطور که لب پنجره حیاط رو نگاه می کرد گفت نه صبر کن.نرو.
بعد گفت حالا نشستی بشین یه کمی حرف بزنیم.گفتم:مرسی
خیلی حرف زدم دیگه با اجازت برم هر وقت دیدی مشکلی نداره.
جالب قضیه اینجاست!
نشست و پرسید خب ادامه بده یه نفرو دوست داشتی ولی الان
اگر ببینی دوستش نداری درسته؟ گفتم خب آره چون بچگی فرقه
زیادی با بزرگی داره و ممکنه 180 درجه عوض شده باشه.

چه چیزی عجیبی پرسید؛ گفت: دیگه بعد ااز اون عاشق نمیشی؟
گفتم شاید بشم.گفت چطور؟ گفتم اگر آدمی پیدا بشه که همون
شرایط پیش بیاد منتها الان که با داشتن یه شغل میتونم برم بگم،
حتما این کار رو میکنم.(چون نوجوانی محدودیت سنی داشتم... )
گفت یعنی همون طوری مثل اون موقع با همون لباس خونگی یکی
رو ببینی؟ گفتم اگر بعدش خصوصیاتش رو هم ببینم و بپسندم آره.

گفت: پس اینطور !!
گفتم حالا چرا اینا رو می پرسی؟
یکی از پایین صداش کرد و سریع رفت و  گفت من برم یه لحظه بیام
رفت و برگشت و گفتم خب برو یه خبر بده که من برم دیگه :|
گفت باشه بریم خودم با ماشین تا یه جایی می رسونمت. :)
رفتیم

به درب حیاط که رسیدیم خواست ماشین رو دربیاره گفت برو درو باز
کن.

من یهوو متعجب خشکم زد یکی دو ثانیه چون درست داخل حیاط و کنار در زیر سایه درخت مادر و دختری نشسته بودند که مادر و خواهر همون رفیقم بودند!

و چیزی که منو تعجب زده کرد و با اینکه رد شدم بدون اینکه سلام بدم رفتم تو فکر این بود که، دختره با یه شلوار خونگی و پیراهن آستین کوتاه و رو سری بود!

این برای من خیلی عجیب بود و همش فکر منو مشغول کرد تا جایی که از رفیقم توی ماشین پرسیدم: حالا حرف از ازدواج که انداختی واقعا منظوری داشتی؟!
گفت: چطور مگه؟
گفتم آخه فقط منو یاد بدبختی و بیکاری انداختی.
برگشته میگه آدم باید جنمشو نشون بده حتی اگر یه کار کم در آمد و نا چیز باشه باید بگه من همون هم تونستم و کاری بودنش رو به همه ثابت کنه.
گفتم گیرم ثابت کردم به همه ولی با اون در آمد نمیشه زندگی کرد زندگی سخته.

گفت: حرف نزن که حواسم پرت نشه موقع رانندگی(تازه یاد گرفته بود رانندگی رو).

منم چون دیدم ادامه بدم ممکنه این اتفاقات بی منظور بوده باشه و با خرف زدن راجع به خواهرش رفاقتمون به هم بخوره قطع کردم حرفمو ساکت شدم.


این اتفاق نهایتا نیم ساعتی،فکر منو تا امروز که حدود شش ماه میگذره درگیر کرده

واقعا چرا من اینقدر فرضیه سازی می کنم به نظر شما؟
آیا دلیلی غیر از این داره که ارتباطم با خانم ها کم بوده
و به زبون خودمونی یه جورایی ندید بدید دختر جماعتم؟

خواهش می کنم اگر نظر قابل تایید بود اینجا جواب بدید و حتی دیگران هم اگر اتفاقی این کامنت رو خوندن اینجا پاسخ بدن حالا که اینجا نوشتم.چون که وب خودم رو آدرسش رو دادم به این رفیقم می ترسم ببینه.

اگر هم قابل تایید نبود یا پاسخی نمیدید که هیچی. :)
پاسخ:
واسه "قورتش دادین" کلی خندیدم :))
فرضیات جالبیه....
راستش بنظرم این فرضیاتتون دلیلش ندید بدید بودن نیست، شما واسه خیلی چیزا فرضیه میسازین، قضاوت کردن چه خوب و چه بدش جذاب نیست حالا که پرسیدین میگم، حس میکنم توهم و تخیل خیلی قوی دارین و حتی پرورشش میدین، معلومه هنوز هم حس میکنید چون رفیقتون یه لحظه از اتاقش رفته بیرون یحتمل با خواهرش هماهنگ شده در حالی که اگه من بودم حتی به چشم اتفاق هم بنظرم مهم نمیومد، و اینکه بنظر میرسه شما الکی خودتونو محدود کردین، مطمئنا دوست داداش من از کنار من رد میشد و سلام نمیداد به داداشم میگفتم دوستت بی ادبه :))
اینا صرفا نظرمه و ارزش خاصی نداره.
ممنون افکارتون واقعی و روشن بود نسبت به این قضیه :)
واقعا خیلی تخیلی فکر می کردم.اتفاقا مادرمم همینو گفت:

بعد از تعریف کردن همین قضیه... مادرم پرسید وقتی که دیدیشون سلام نکردی؟
گفتم نه ماتم برد یه لحظه و رفتم تو فکر و رد شدم.گفت کار بدی کردی.
گفتم خب چی کنم با اون وضع نشسته بود بیشتر تعجب کردم، نه نگاه

مادرم گفت منظورم اینه بد شد سلام نکردی بهشون :))))

خندیدیم گفتم مامان تو توی فکر چی هستی و من توی فکر چی ام.

باور نمیکنی مادرم اصلا نفهمید منظورم از این داستان چی بود پرسید

تو توی فکر چی ای؟
گفتم هیچی ولش کن.

الان که شما هم گفتید از اون زاویه که من نگاه کردم خیلی نگاه خیالی بوده و غیر واقعی دارم به این فرضیه هام شک می کنم و کم کم رد  و فراموشش می کنم.
ممنون.موفق و موید باشید
پاسخ:
:)
با این حساب بشینید با خودتون و تخیل و توهماتتون و فرضیاتتون سنگاتونو وا بکنید :)
مرسی ... همچنین.
سلام عه نظر من کو؟  
اینجا دموکراسی نیستا! :))
پاسخ:
سلاام..
کدوم نظر؟؟ کامنتا رو جواب دادم...
نه بابا این چه حرفیه اینجا مهد دموکراسیه :))
چه رفتار زشتیه جزوه گرفتن از دخترا آخه!؟ :)

+از اون بدبخت تر اون دختری که یک ترم به امید این لحظه جزوه می نویسه :)
پاسخ:
:)
چرا؟؟

+ یعنی واقعا اینجور دختری داریم؟؟!!
چنین دختری رو همون نداشته باشیم بهتره :))
پاسخ:
موافقم :))
والا من خودم از جویندگان جزوه بودم بیشتر حالا هرازگاهی هم مینوشتماا 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">