از کابوس هایت حرف بزن.
يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ب.ظ
زیاد خواب میبینم ولی همه اش یادم نمیمونه, بعضا میتونم رو خواب هام تسلط داشته باشم و به سمتی که دوست دارم سوقش بدم. حتی شده وسط خواب بیدار شدم رفتم آب خوردم, رفتم بابا گردنم رو ماساژ داده برگشتم خوابیدم و ادامه خوابم رو دیدم. خواب های تکراری هم دارم اما الان بحث سر کابوس است. دوتا از کابوس هام که تلخ بودن یادم هست اولی را حداقل دو سال یک بار میبینم آن هم در زمان مشخص در فصل زمستان, دومی را یک بار در اوایل نوجوانی دیده ام.
اولی: جنگ وحشتناکی رخ داده, زیرزمین های پناهگاهی در همه جای شهر درست کرده اند. سربازهای وحشی دشمن سرتاسر شهر پخش شده اند, یادم میافته داخل خانه یک چیز باارزش دارم دقیق نمیدانم چیست, یک چیزی مثل تابلو نفاشی یا شبیه به این. میروم تا بیارمش پیش خودم. کنار پله ها یک سرباز با صورت سیاه شده, چکمه های گِلی و با لخند چندش آورش که دندان های زرد زشتش بیرون میزند سد راهم میشود. نفسم بند میاید و مثل تمام وقت هایی که در خواب میترسم و هرچقدر به خودم فشار میاورم تا حرفی بزنم صدایم در نمیاید نمیتوانم کلمه ای از دهانم بیرون بیاورم, بلند بلند میخندد و با اسلحه اش روی پهلویم فشار میدهد تا جایی که میچسبم به دیوار ولی همچنان فشار میدهد نه میتوانم جیغ بزنم و نه حرفی بزنم. همیشه به اینجا که میرسد تمام میشود ولی تا دو روز در زندگی واقعی پهلویم درد میکند.
دومی را نمیتوانم به زبان بیاورم اذیت میشم, کابوس وحشتناک نبود مادر(ایشالا تا وقتی که نفس میکشم صدای نفسش رو بشنوم) است.
شمام اگر دوست داشتین در این چالش شرکت کنید البته سه تا از دوستان هم به دعوت من مجبور به شرکت کردن هستند(همین اندازه دیکتاتور گونه) به ترتیب: "نرگس" عزیز, "آقا رامین" و "جناب میرزا".
۹۶/۰۵/۲۹