"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

حتی میتونید پارت به پارت و در چند روز بخونید.

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

همه میدونن که خیلی اتفاقی رفتم مهندسی پزشکی, این از این.

دانشگاه زیاد چیز شاخی نبود برام, فرزند آخر خونواده هم هستم تجربیاتی هم از برادرا و خواهر بزرگترم کسب کرده بودم. اولین و مهم ترین اتفاقی که افتاد برمیگردد به روز ثبت نام, خیلی خودجوش موقع پیاده شدن از ماشین تنها چادری که داشتم و موقع مسجد رفتن سرم میکردم رو سرم کردم. اولین واکنش پدرم خنده از ته دل بود و گفتن این جمله: بو نمندی؟؟(این چیه؟؟) توضیح دادم که دوست دارم همین, البته به این معنا نیست که من الان یک دختر چادری حساب میشوم. به نظر بابا ضرورتی نداشت ولی پدرم همیشه سعی میکند به خواسته هامون احترام بگذارد, فقط پیشنهاد داد چادر ملی بخرم چون معتقده داخل چادر ساده گم میشوم. به هرحال ثبت نام کردم و اتاق 2/4 در خوابگاه را هم تحویل گرفتم. 

ترم اول: چند هفته اول که گذشت حس خوبی نداشتم, فکر میکردم حیف شدم, قرار است از آمال و آرزوهام دور شوم. واقعیت میتوانستم موقع کنکور یا حداقل انتخاب رشته به توصیه های خانواده ام بیشتر اهمیت بدهم ولی ندادم به هرحال راهی بود که انتخاب کرده بودم. کلاس آزمایشگاه فیزیولوژی کمی از این کسالت میکاست. درسم خوب بود مثل همیشه ولی آزمایشگاه و هر چیز عملی برایم جذابتر است و بالطبع یادگیری و فعالیتم بهترتر. اتاقمان چهار نفره بود(من, مهدیه, فرشته, مهتاب) ولی درواقعیت میشد اتاق هشت نفره ندا به عنوان مهمان میماند, پروین و ندا چاقه هم همیشه خدا اتاق ما بودن. آخرهای ترم این صمیمت های بیش از حد باعث درگیری شد و تقریبا بجز من همه اشون درگیر شدن باهم. نمره های آنچنان عالی نداشتم, و نهایتا معدلم شدم 15/73 فکر کنم.

ترم دو: از بچگی نمره های نیم سال اولم همیشه بهتر از نیم سال دوم بوده, در هوای سرد درس خواندن یا کتاب خواندن برایم لذت بخش تر است, در هوای بهاری حال و هوای شاعری و عاشقی دارم. مهم ترین اتفاقی که افتاد آشپزی روال بهتری پیدا کرد, من و مهدیه با هم پخت و پز میکردیم هرازگاهی فرشته هم همراهی میکرد. هیچ کدام زیاد خوابگاه نمیماندیم تا یه روز تعطیل میدیدیم خانه هامون بودیم. کم کم با همکلاسی ها صمیمی تر شدم. یک روز قبل از امتحان ریاضی دو, سر یک موضوع مسخره اعصابم خورد شد طبق بارم بندی که استاد بانمک خانم حمیده خانم در اختیارمان گذاشته بود توانستم اندازه نه نمره بخوانم, و در عین ناباوری سه و نیم نمره هم از انچه سر کلاس خوانده بودیم یادم بود بالاخره با 13 پاس شدم. معدلم نزدیکه 15 بود حدودا 14/90. اردیبهشت ماه اردوی جمکران از طرف دانشگاه ثبت نام کردیم, طی هفت روز اردو با مهدیه آتیشی نماند که نسوزانده باشیم. مسئول برگزاری اردو کسی نبود جز آقای "ش" که نمیدانم با چه کلمه ای توصیفش کنم, شوخ؟؟ مرد گُنده شیطون؟؟ باحال؟؟ دیوونه؟؟ جلف؟؟ لوس؟؟ مهربون؟؟ موقع برگشت, مسیر بصورت دلبخواه تغییر داده شد و سر از "ماسال" ویلای برادر آقای "ش" در آوردیم, فکر کنید یک اتوبوس دختر با چند تا مسئول خانم و یک ماشین پریشا با پلاک قرمز اداری, باور کنید بساط قلیان را با دوتا چشم سبز خودم دیدم. فقط بگویم که اردوی هفت روزه ما ده روز طول کشید.  

ترم سه: کم کم جدی تر شدم, میدانستم که بالاخره قرار است فارغ التحصیل این رشته بشوم پس آسان گرفتن و بی توجه بودن باید که سرمی آمد. شبنم یا همان جِسی هم با ما هم اتاقی شد, اوایل به هم عادت نکرده بودیم و رابطه خیلی سردی داشتیم بعدها با هم کنار آمدیم. حافظه زیاد خوبی ندارم پس لابد اتفاق آنچنانی در این ترم رخ نداده که بتواند در ذهنم ماندگار شود. معدل این ترمم دقیق یادم هست: 16/98.

ترم چهار, پنج و شش: درس میخواندیم, شیطنت میکردیم. معمولی گذشت با بالا و پایین های معمول دانشجویی. ترم شش تغییر اتاق دادیم و رفتیم اتاق 3/7, اتاقمان در طبقه دوم و لاین اول عالی بود چون طبقه دو را کلا خالی کردند مجبور به نقل مکان شدیم. با مهتاب یک ترم, با فرشته سه ترم و دو ترم هم با شبنم سر کردیم. و اما ترم شش فرشته ای جدید و کُرد زبان شد هم اتاقی من و مهدیه بهتر است بگویم ما با فرشته که دانشجوی ارشد بود هم اتاقی شدیم. زمان کلاس هایمان طوری بود که درواقع اتاق تک نفره داشتیم, زیاد همدیگر را نمیدیدیم و این موضوع تلنگری شد برای رفتن سراغ سلفی که از ترم دو حتی نزدیکش هم نشده بودیم. نمرات ترم چهار و شش ام خوب شد یعنی معدل "الف" شدم. ولی ترم پنج تجزیه و تحلیل سه واحدی را حذف کردم و مدارمنطق سه واحدی که قبل از امتحان نمره نوزده برایش در نظر گرفته بودم رو با 9/75 افتادم و ترم بعد نوزده رو گرفتم. همیشه پرجنب و جوش بودم و هستم به همین دلیل فعالیت هام فقط در حد کلاس رفتن و برگشتن نبود, در دوره های هلال احمر شرکت کردم, برنامه ای همایشی بود حتما خبرم میکردند. یه مدت کوتاهی در سایت دانشگاه کمک کردم ولی نتوانستم ادامه بدهم, مدتی عضو تیم والیبال دانشگاه بودم ولی سطح بیش از حد پایین تیم اذیتم کرد و ترجیح دادم ادامه ندم.

ترم هفت: آخرین ترم کارشناسی با روزهای شلوغی سپری شد, کارآموزی داشتم و مجبور بودم هفته ای حداقل دو روز بیمارستان باشم, اواسط ترم هفت نتیجه آزمون استخدامی آمد, نتیجه ای که همه فکر میکردن آینده شغلی ام تضمین شده, حتی فائزه که از هم اتاقی ام شنیده بود بدون در زدن وارد اتاق ما شد و خیلی شیک و مجلسی رو به من گفت: خدا شانس بده, مُهره مار که داری همه بچه ها و اساتید دوست دارن اینم از کارت که جور شد و بعد رفت. یادم هست دو ساعت با سمیه به حرفش خندیدیم. که آن هم بعد از شش ماه تلف شدن وقتم علوم پزشکی فرمودند: عه وا ببخشید این همه بردیم آوردیمتون باید 23آبان فارغ التحصیل میشدی ولی رو مدرکت نوشته زمان فارغ التحصیلی 30 دی پس بدو برو خونه اتون. اواسط ترم هفت همایش ملی رباتیک برگزار کردیم بجز استادمون که دبیر علمی همایش بود همه عوامل اجرایی از دانشجوها بودن, این برنامه نیز چند هفته ای مشغولمان کرد. در آخر یادگاری که از دانشگاه برایم ماند دو تا لوح تقدیر بود.

طولانی نوشتن آن هم از نوع تعریف و روایت برام سخته, حوصله ام سر میره. از اساتید خوب و دوست داشتنی از استادهای نچسب و دوست نداشتنی هم ننوشتم, از سویل از بهروز از دعواها از شوخی ها از خوش گذشتنا از تصادف ادیب از علی که قرار بود از مشهد پارچه سبز برایمان بیاورد ولی هیچ وقت قطارش به مشهد نرسید ننوشتم. از اون استادی که روز تولدم بعد از خوردن شیرینی مزه پرونی میکرد. حتی نگفتم ترم آخر سمیه و سولماز باهامون هم اتاقی شدن. از رقص های شبانه خوابگاه که من بدون لباس مجلسی حتی از رو تختم بلند نمیشدم, از پریسا تنها دوست واقعی دانشگاهم که ترم آخر هم اتاقی هم شدیم از حاج آقای دانشگاه که به پیشنهاد آقای "ش" قصد صیغه کردن مادربزرگ پریسا رو داشت ولی غافل از اینکه وی همسری قوی هیکل و قلدرتر از حاج آقا داشت همون حاج آقایی که به بهونه دیدن عکسای نمایشگاهی که مهدیه کف دستش گذاشته بود کل عکسای یه پوشه از گوشیم رو دید بی انصاف زوم هم میکرد و ....

این پست آقاگل سبب نوشته شدن این پست شد. حتی میتونه پستی که قرار بود به پیشنهاد فروزان با عنوان خوابگاه بنویسم رو هم دربربگیره. :)

یه پست طولانی برا یه هفته ای که نیستم.

موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۹۶/۰۶/۱۹

نظرات  (۲۹)

۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۱۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
تا اینجا که دانشگاه پر از اتفاق بوده برای من تا بعدش چی پیش بیاد!
پاسخ:
خداروشکر :)
همین که خوب شروع شده ایشالا خوب هم پیش میره.
چه پر فراز و نشیب :)
خیلی این پستارو دوس دارم!دارم تجربه کسب می‌کنم :دی
انگشتای گلت درد نکنه :*

پاسخ:
:) تو سه و نیم سال بدون ترم تابستان :)
منتظر پست های دانشگاهیت هستیم. :)
میسی میسی :*
چه خوبن این مدل پستای بچه های دانشجو:)))
من که هنوز مونده تا دانشگاه!!
اینطوری قشنگ تجربه ها رو یادم میمونه :*
پاسخ:
چه خوب هم استقبال میشه :)
ایشالا یه دانشگاه خوب و رشته ای که دوستش داری.
استفاده کن ^__^ الکی مثلا تجربه های جالبی هم دارم. :))
سنتون درس همونیه ک حدس میزدم :)))

پاسخ:
:)) خوبه
23 سال و 6ماهو22 روز :)
۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۵۳ ماهی کوچولو
پستا رو میخونم به درجه خ... خونی رفیق گرامی پی میبرم :)) معدل هاش خیلی خفنن :/ فرمودن از منم توقع میره اون جوری باشم :|
پاسخ:
:))
راحت باش جانم بگو خر خون :))
میشی بنظرت؟؟ ولی اونجوری باش :)
البته بگم که اصل پست رو یک آشنای بزرگوار نوشته بودن. لینک پست رو براشون بفرستین. :)
ممنون که نوشتین. به نظرم چون نزدیک مهر هم هستیم این سری پستا میتونه برای بچه هایی که در شرف دانشگاه هستن مفید باشه.

پاسخ:
عه مگه شده چالش؟؟ باشه چشم میفرستم. :))
خواهش میکنم تداعی چند سال اخیر جالب بود.
آره واقعا. نباشه هم با قانون کلت مفید میکنیم براشون. :)
آخیش منم امروز کارای فارغ التحصیلی مو انجام دادم و تمام :)))
باورتون میشه که تو اتاق ما هم تنها من بودم که درگیری نداشتم با دوستام ولی اونا با هم خیلی درگیر میشدند حتی دعوا خونین هم میکردند :/
پاسخ:
مبارکه :))
آره چرا باور نکنم..
من ذاتا از 19 سالگی به بعد قوه فضول بودنم تحلیل رفت و برا همین تو کار کسی دخالت نمیکنم و تا خوب نشناسمم زود صمیمی نمیشم شاید بخاطر اونه.
چقدر شیرین:)))
فک میکردم جوون تر باشی ننه:دیی
رشتتم خیلی های کلاسه:)))
پاسخ:
نوش جان :))
نه ننه روزگار پیرم کرده :))
آره انصافا خودش چیزی نباشه هم اسمش باکلاسه. :) 
تازه خودمون میگیم: bma
۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۵۵ دُچــــ ــــار
لاید میدونید که من نخوندم پست رو :)
+شاید خوندمش بعدن
پاسخ:
مشکلی نیست :)
+ خب خاطره است فقط, حرف مهمی نداره.
۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۱۲ ماهی کوچولو
تو دعا کن حسم خوب شه بله حتی خفن تر :)))
خیر سرم یه زمانی خیلی خفن بودم خودم :/
پاسخ:
حتما چشمممممم :))
تو هنوزشم خفنی دختر :)
بذا ببینیم اصن این سازمان سنجش قصد دارن تشریف مبارکشونو از رو خر شیطون بیارن پایین و نتیجه‌ رو بزنن یا خیر!
پاسخ:
نگران اولما. دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. :)
۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۰ ماهی کوچولو
بله بله هنوزم خفنم... :) 
پاسخ:
بلی که هستی :)
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۲۸ פـریـر بانو
چقدر دوست دارم این پستای دانشجوطوریتون رو... برام تازه اس :))

میگی ثبت نام دانشگاه و خوابگاه من هی استرس می گیرم! نتایجو نمیدن تکلیفمون مشخص شه >_<
پاسخ:
:)) نیشم باز میشه با دیدن اینجور کامنت ^_^

استرس چی بیخیال یه رشته عالی تو یه دانشگاه عالی قبولی :)
:*
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۴۵ פـریـر بانو
عزیزم ^_^

خدا داند! ولی خدایی آروم  و قرار ندارم این روزا... خیلی بدجنسن که اینقد طولش میدن :(
پاسخ:
^__^

ای جانم نگران هیچی نباش *_*
در حال کسب تجربه...
مرسی که نوشتی، اینارو که میخونم از استرسم کم میشه، دمت گرم:دی
پاسخ:
:)
قربونت، حس مفید بودن دست داد بهم . :)
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۲۱ مریــــ ـــــم
عععع
چرا من اینطوری ننوشتم
کاش اول پست تورو نگا میکردم بعد مینوشتم
حیف شد
:|
الان ناراحت شدم چیکار کنم؟
پاسخ:
مریم برعکس منم دوست داشتم مثل تو بنویسم :|

چرا ما دوتا حسامون اینطوریه نسبت به هم؟؟
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۲۲ مریــــ ـــــم
میگم هلما استادتون جلوی بچه ها اون حرفو بهت زد؟؟
پاسخ:
آره عزیزم جلوو همممه :)
خیلی عالی ، خیلی خوبه که نوشتی ، ممنونم
لینک مطلب شما رو قرار دادم توی پست ، البته با اجازه 
ولی اونطور که متوجه شدم ، خیلی حس خاصی نبوده دانشگاه براتون ، یا حداقل از متنی که نوشتید اینطور برداشت کردم
موفق و پیروز باشید
پاسخ:
:)
ممنون. خوشحالم خوشتون اومده.
راستش خاص که چرا تجربه جدیدی بود ولی زیاد هم خاص نه. 
همچنین شمام موفق باشید. :)
۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۴۲ دُچــــ ــــار
فعلا رسیدم تا سر قلیون چشم سبز! :)
پاسخ:
:))
قلیون ضرر داره نکشید.
ماشالا تو همه ی دوره های زندگیت فرشته ها حضور داشتن^_^ سعادتیست بس بزرگ:))
+مهر نزدیک است و ما باز دلمان دانشگاه میخواهد و باز هم خبری نیست:((
اللهم ارزقنا دانشگاه:))))
یاعلی
پاسخ:
آره آره :))
فرشته بیان هم به لالمه دیگه است..

+ فدای سرت سال بعد ایشالا..
انشاالله :))
یاعلی مدد
سلام هلمای عزیز خوبی ؟
خیلی خوب بود این پست :) همه شو خوندم ...انقدر که دلم میخواد زودتر دانشگاه ها
شروع بشه اما یکم اضطراب دارم اگر خوابگاه قبول بشم ، فکر میکنم برام سخته 
چون من همین امسال خواهر دار سدم و قبلش تک فرزند بودم همه چی دراختیارم بوده
و خب به نظرم کمی سخته :(
این درسته که میگن سعی کنید تو خوابگاه خیلی زود صمیمی نشین و سرتون تو لاک 
خودتون باشه ؟ آخه این جوری که آدم تنها میمونه و دوستی نداره !‌
به هرحال ممنونم خیلی پست خوبی بود :***💜💜
پاسخ:
سلام شاتوت خوشمزه. خوبم خوبی تو؟؟
فدات ایشالا زود مهر میشه و تجربه ها و روزای خوبی مصیبت میشه.
شاتوت احتمالا اندازه من اون موقع سوسول نیستی. ایشالا که شهر خودت قبول میشی نشی هم سخت نگیر عزیزم خوش میگذره..
نه خب دوست خوب هم پیدا میشه. یکمم به آدم و شخصیت روانیش ربط داره جانم..
قربووونت.
حالا رشته بدی هم نخوندی که، میتونی واسه ادامه برق رو انتخاب کنی.
خوش بحال شما با این همه درس خونی، من که همیشه اخراجی کلاسا بودم، همیشه ته کلاس و همیشه تاخیرهای بالای نیم ساعت داشتم، درس هم که اصلا حرفشو نزن.
در مورد استخدامی هم، نامید نشو، اگه یه بار قبول شدی دفعه بعدی هم قبول میشی.
پاسخ:
من برا این کامنت جواب نوشته بودمااااا!
آره بابا ناراضی هم نیستم. کجا درس خووون مدارمنطق افتااادما :)))
پس شما از لوژ نشینانی شیطون بودین.
مرسی :) ناامید نمیشم.
۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۰ 🍁 غزاله زند
چه جالب بود :)  من همیشه خاطرات دانشگاه رفتن همه رو دوست دارم بخونم 8) 
موفق باشی عزیزم :* 
پاسخ:
:)
قابلی نداشت...
فدات همچنین :**
در کل دخترِ خوبی بودی! :D
پاسخ:
:))
خیلی خیلی :))
۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۲۲ یــاسـᓄـךּ ●‿●
:)
پاسخ:
:)
کجاهایی؟ اوضاع خوبه؟
پاسخ:
عزیزم.....
خوبم مرسی.
یکم حرف زدیم بقیه اش هم گفتم که مختو میخورم :))
۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۲۱ یــاسـᓄـךּ ●‿●
میخوای بری مسافرت عزیز جان  ؟   :)
پاسخ:
ای یه همچین چیزی بود. الان هستم :)
۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۴ مریــــ ـــــم
:))))
جدی؟
چقد جالب
پاسخ:
:)))
آره والا جدی.
کلا آدم عجیبیه.
۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۵ مریــــ ـــــم
راستی نیستی؟کجایی؟
:|
پاسخ:
آره یکم سرم شلوغ بود. میگم حالا :)
قربونت دوست جونم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">