"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

مادرم بی تقصیر است.

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ

ما یک شوهر عمه ای داریم، ایشان بسی آدم خوش صحبتی هستند برای معرفی ایشان همین بس که، قدیم الایام وقتی اینجانب طفل صغیری بودم ساعت پنج عصر در را به روی ایشان گشودم، شوهر عمه جان با ذکر این جمله که عصرِ بهار حیاط نشستنش لذت بخش است و فقط یک ربعی با پدر کار دارد داخل نشد و کنار درخت انار و زیر سایه درخت توت در حیاط زیراندازی پهن کردیم تا یک ربعی با هم مصاحبت داشته باشند. یادم هست ساعت شد هشت شب و مادر به اصرار برای صرف شام به داخل خانه هدایتشان کرد، دقیق یادم هست که ساعت یک بامداد شده بود پدر سفارش قهوه داد و مادر مثل همیشه چشم گفت، قبل از سرو شدن قهوه تک تک برادران و خواهرم در اتاق هاشان به خواب رفته بودند، نمیدانم چه ساعتی به خواب رفتم فقط مادر میگوید: اذان صبح متوجه میشود پایش که من سرم را رویش گذاشته و خوابیده بودم خواب رفته، شوهر عمه همچنان حرف میزده و پدر با چشم های کاسه خون شده و خمیازه های پی در پی ملتمسانه به شوهرعمه میگفته: جان عزیزانت یا بگیر اینجا بخواب یا برو خانه خودتان.

پارسال عمه و شوهرش برای شب نشینی آمده بودند خانه ما، اوصولا بی هدف و صرفا برای دیدوبازدید نمی آیند، همان در بدو ورودشان شیطنتی ریز کردم و آرام زیرگوش برادر گفتم: فیلم امشب رسید، پایه ای تا اذان صبح بخندیم؟؟ و او آرام گفت: بیچاره مادر و پدر که قرار است دو روزی را در رختخواب سپری کنند. تا سهِ شب شد آنچه با برادر پیشبینی کرده بودیم، بحث سر حق خوری و اینکه خدا از حق الله هم بگذرد از حق الناس نمیگذرد بود، مادر گیج خواب بود، در واقع در عالم خواب و بیداری بود. نمیدانم چه شد شوهرعمه بی هوا از برادرش که تازه یکی دو ماه از فوتش گذشته بود حرف به میان آورد و مدام از مادر تایید میخواست؛ مگرنه حاج خانم؟؟ شما بگو حاج خانم؟؟ نه نه بگو تو رو خدا شما بگو. مادرم هنوز فکر میکرد بحث در مورد پایمال کنندگان حق است و بلند گفت: "والا چی بگم، خدا خودش بهتر میدونه با این مال مردم خوار چیکار کنه، میخواد ببخشه میخواد لعنت خدا همراش باشه، گرفتار عذاب دو عالم شه." همگی شوکه شدیم، چهره شوهرعمه سرخ سرخ شد و چشماش گِردوگِردتر، هر چقدر تلاش کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم، قبل از خارج شدن از پذیرایی بلند بلند زدم زیر خنده. درست است فیلم ما جذابتر از همیشه تمام شد ولی شوهرعمه به سان بادکنکی که بادش خالی شده باشد بود و زودتر از اذان صبح مهمانی را خاتمه داد، بهتر است بگویم مادر مجلس بامداد نشینی را قبل از موعد تمام کرد.

موافقين ۹ مخالفين ۰ ۹۶/۰۷/۲۳

نظرات  (۱۸)

بیچاره شوهر عمه ات با خاک یکسان شده الان:))
یاد این افتادم که خاله ام یه بار رفته بود فاتحه، وقتی میخواستن بیان خانواده ی صاحب عزا دم در ایستاده بودن، نمیدونم چرا خاله هول میکنه میگه:
-خدا رحمتشون کنه
_ممنون ، لطف کردید تشریف اوردید
_خواهش میکنم ان شاا... روزی عزیزاتون باشه!!
خاله میگفت زنه یه جوری نگام کرد که تازه فهمیدم چی گفتم بعدم تند تند عذر خواهی کردم و اومدم بیرون:)))

پاسخ:
:)))
مامان من رسما خواب بود. :)
وااای خدا تصور اینکه طرف چطور نگاه کرده :))
ای وااای :))

پاسخ:
:))
۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۱ آقاگل ‌‌
حکایت حکایت آن داستانی است که میگفت فردی ناشنوا خواست که به دیدار دوست بیمارش برود از قضا برای آنکه خیتی بار نیاورد و دوستش گمان بد به او نبرد پیشاپیش یک سری سوال و جواب پیش خود حاضر کرد و رفت. پس به دوست گفت خب رفیق جان بهتری؟ گفت نه اصلا حال خوبی ندارم. گفت الحمدالله. ان شالله که خیر است. خب پزشکتان کیست؟ گفت عزرائیل. آنقدر بدم که فکر کنم به فردا نکشم. گفت خوب است. پزشک ماهری است. کارش را به خوبی بلد است. :))))
گذشته از این. به قول شاعر : مهمان گرچه عزیز است ولیکن چو نفس/ خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود! 
پیشنهاد میکنم این بیت شعر را به خط خوش بنویسید و مواقعی که ایشون میاد آویزان کنید در پذیرایی خانه جوری که دقیقا مقابل دید باشد. :d
پاسخ:
:)))
طفلی نمیمردم دوستش کشتتش :))
پیشنهاد خوبیه ولی خونه ما عملی نمیشه :)
۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۲ مـــحـــدثـــه ...
وای خدایا چقدر خندیدم:)))))
بعد از این ماجرا ، پیوند خانوادگی شما با عمه و شوهر عمه محترمتون پابرجا و مستحکم موند؟ ؛))
پاسخ:
:)))
فرداش عمه ام تنها اومد خونه امون و خودش هم میخندید ولی میگفت شوهرش تا صبح تو خونه راه میرفته. :)
بسی جالب و خنده دار بود..
با این مهمونا همینطور باید صحبت کرد که مادرتون صحبت کرد....
کاملا مشخص بوده چقدر دقت میکرده به حرفای شوهر عمه محترم
پاسخ:
:))
از عمد نبود انصافا...
اصلا خیلی :))
خدا خیرت بده هلمایی خیلی خندیدم 😀😄
ببخشید واقعا ولی واقعا من بودم همونجا جلوی شوهر عمه میزدم زیر خنده😀😀😀
بیچاره شوهر عمه :))))
بنده خدا مامانت چقدر خواب بوده :)) والا گناه داشته :)
سایه شون مستدام ایشالا :)


+
یاد خاطره ای از مادرم افتادم با این داستان ولی چون نصف و نیمه یادمه تعریف نمیکنم :)))

++
دقیقا همون کامنت آقاگل :)))

پاسخ:
:))
خب منم تقریبا همین کارو کردم :)
نه بابا چه بیچاره ای، بیچاره داداش خدابیامرزش :))
خیلی خواب بود و خیلی هم خسته.
فدات.

+عزیز :)

++
دقیقا همون جواب آقاگل :))
۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۷ دُچـــ ــــار
هوف!! :))
پاسخ:
:))
هوف؟؟ یعنی چی دقیقا؟؟ به چه زبونیه؟؟
احساس میکنم همون لحظه برادر شوهرعمه ت سرشو از قبرش بیرون آورده به مامانت گفته :اعوذ بالله من که این گوشه واسه خودم نشستم.... مارو چیکار داری صلات صبح حاج خانوم؟!:)))))
پاسخ:
:))
امکانش هست :))
از داداشش باید بپرسه.
همه پست یه طرف این قسمت یه طرف :😀😀😀😀😀

فرداش عمه ام تنها اومد خونه امون و خودش هم میخندید ولی میگفت شوهرش تا صبح تو خونه راه میرفته. :)
بنده خدا شوهر عمه و بقول شما برادرشون :))
پاسخ:
:)))
خب بنده خدا لابد جلو شوهرش هم نمیتونسته بخنده. :)
۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۰ دُچـــ ــــار
هوف یه مدلی از تعجب میکس شده با خنده است از دست شوهر عمه و علی الخصوص پاسخ محلس براندازاننده ی مادر سرکار :)
پاسخ:
اوهوم :)
پس فقط "هییییییییم" بنده نبوده که تعجب خلق الله رو برانگیخته بود هوف هم داریم. :))
ولی انصافا یه "هوف" خیلی حرف داشته ها :))
۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۳ پسر مشرقی
واقعا همچین آدمایی و رفتارایی هنوزم وجود دارن؟!!!
به نظر من که حقش بوده این شوهرعمه ت!

پاسخ:
بله هزارماشالا الان سرومرو گنده زندگی میکنه. :))
آخه طفلی داداشش :))
۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۷ پـــــر ی
:)))))))))))))))
پاسخ:
:)))
۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۸:۳۷ مریــــ ـــــم
:|
خدا هیچ مومنی رو به این حدتو و شدت ضایع نکنه
بلنند بگو امییین
پاسخ:
:))
الهی آمین آمیییییییییین :)
۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۹:۱۲ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
خخخخخ
چقدر به جا بود:-)))))))))
پاسخ:
:))
به جااا :))
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۳ آقای دیوار نویس
خداییش تا اذون صبح :|||||

پاسخ:
به همین سوی فانوس :))
وای خدا مردم از خنده چقد خاطره بامزه ای بود.. خدا حفظ,کنه مامانت رو. دایی کوچیکه منم این شکلیه هیچ وقت رفتن شون رو نمیبینم چون دو به بعد دیگه باطری لم تموم میشه
پاسخ:
:))
سلامت باشی.
کلا اینجور مهمونا باحالن :)
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۶ آقای دیوار نویس
خب میگرفتن بخوابن دیگه :| از ساعت یک به بعد اسمش شب نشینی نیس دیگه سحر نشینیه :|
پاسخ:
نه دیگه صاحیخونه بخوابه یعنی بدو برو خونه اتون. :))
وااااای یعنی در این حد!!!!!
من اگه بودم فی الفور می خندیدم...
حالا بعدش شوهر عمه ات متوجه اشتباه مادرت شد؟!!
هنوز دلم میخواد بگم وااااااای...
پاسخ:
دقیقا در این حد!!
والا منم خندیدم :))
آره خب فهمید که مامان خابالو بوده :)
بگو بگو :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">