"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

من نه آنم که تو میپنداری

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ

این عکس در برگیرنده هر سه دوره کودکی، نوجوانی و جوانی من هست.

شلوار شش جیب با پیرهن مردونه آستین کوتاه پوشیده بودم، ابروهایم یادآور دختران قاجار بود و موهایی که حداقل روزی دو بار با شانه عجین میشود، رنگ و بوی شانه ندیده بود که هیچ حتی از صبح دور انگشتانم میپچیدم تا کمی وِز یا حداقل فرفری شود. حتی خُشک بودن دستانم را به جان خریده بودم و سراغی از مرطوب کننده دست نمیگرفتم. قصد نداشتم تیپ پسرونه بزنم، از شسته رُفته بودن های اخیر حالم بهم میخورد، حس میکردم شده ام یک رُبات با یک شکل واحد که برنامه ها و حرکت هایش از قبل پیش بینی شده بود، فقط کارم شده بود پیروی کردن. قیچی به دست خودم را رساندم به حمام، پسِ ذهنم عکس ثبت شده از کف حمام بود که موهایم را میزبانی میکرد. نگاهم چرخید سمت آینه و با پوزخند به آخرین لحظه دخترانه بودن موهایم نگاه کردم. بود و نبودشان برای هیچ کس مهم نیست، شاید برادرم دو روزی را قهر کند آن هم اگر متوجه بشود یا نه. در همان فکر و خیال بودم که انگشت وسط دست چپم خورد به دستگیره حمام و ناخنم برید، همه چیز را فراموش کردم و به حال دستم که حالا بدریخت شده بود غصه خوردم، چهارتا انگشتم را لاک نقره ای زدم و ناخن وسط که ناهماهنگشان کرده بود را لاک قرمز، کمی به خُل بازی ام خندیدم و آهنگ دیوونگی حامد همایون را پِلی کردم. من همانم که هستم، نه ربات با برنامه تنظیم شده و نه خُل و چِل همیشگی، من را لحظه هایم میسازند، لحظه ای دختری شیک و آرام، لحظه ای بعد دختری خیره سر و آزاد و رها از تمام دنیا.

+ شاید دیدن فندک در تصویر برایتان سوال باشد، باید بگویم من از بچگی عاشق فندک بودم ولی همیشه یکی پیدا میشود که فندک هایم را با خود ببرد، گاه فرشته برمیدارد به عنوان یادگاری، گاه عزیزجون(دخترعموی بابا) برمیدارد برای روشن کردن سیگارهایش و گاه دایی بابک برمیدارد با گفتن این جمله: بمونه برات کار دستمون میدی و گاه ...


موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۹۶/۰۸/۰۶

نظرات  (۱۴)

زمون ما پدر مادرا به اسم بچه شون از این نقاشیا میکشیدن میفرستادن انتهای خیابان الوند که توی تلوزیون ساعت 18:30 نقاشیای بچه هاشون رو نشون بدن. گفتم یحتمل مثلا روی اینم زده هلما 8 ساله از(کجا؟)  :)))

پاسخ:
البته زمان منم یه چند سالی با شما تفاوت داره و دقیقا همین شرایط بود. :))
فقط من همیشه نقاشیم خیلی بد بود، به این خوشگلی نبود، نقاشی برا پارساله از نمایشگاه خیریه. :)
۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۸:۴۳ مریــــ ـــــم
چقددد جینگول جات داری دختر
:))
زدی؟؟از ته؟؟؟
پاسخ:
مریمی خیلی زیادتر داشتم و دارم، اینا دم دست بود باقیش هم بچه های فینگل اطرافم به تاراج بردن :))

نه جانم نزدم، یادم افتاد با اینکه تا نوزده سالگی همیشه موهام پسرونه بود ولی خودم همیشه خیلی دختر بودم. :)
ولی قصد دارم یکم کوتاه کنم.
۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۱ مریــــ ـــــم
من تنها چیزی دارم یه گردنبند و گوشواره تتانیومه که هردوتاشم خراب شدن
:|
هیچوقت هوس خریدن این بامزه ها به سرم نزد
|:
ینی خیلی بی ذوفم؟

هلما من میخوام بزنم از ته ،ته ته
یه بار 5سال پیش نصفشونو زدم اندازه قطع کردن عضو درد داشت(بااینکه عاشق موی کوتاهم)
اما بازم میخوام بزنم
فقط نمیدونم مامانمو چیکارکنم
و کمی جرات نیاز دارم

پاسخ:
عه نه بابا چرا بی ذوق!!
من یکم لوس بودم :)))

مثل حریر کچل میشیاااا
اگه حس کوتاه کردن داری بزن، مامان فوقش دو روز خونه راهت نمیده اونم میری خونه عارفه :))

۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۹:۰۸ مریــــ ـــــم
:)))
عالی بود قسمت عارفه

میبینی چه زندگی دارم؟
اختیار موهای خودمم ندارم
:|
پاسخ:
:)))

والا ...
من بابت بلند بودن موهام از برادر باج میگیرم حتی :))
۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۹:۱۴ مریــــ ـــــم
ازش درامد کسب میکنی
:)))
پاسخ:
دیگه باید یه درآمدی داشته باشم دیگه :))
http://dinky28.blog.ir/post/351 اینم لینکش :))
۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۷ جناب دچـ ــــار
مامان شما چیزای اضافی رو نمیذاره دم در؟ :)

+ کودک درونت رو ببر مهد :)
پاسخ:
http://dinky28.blog.ir/post/103 این موضع خونواده ام در مورد دم در گذاشتن چیز اضافی.
اینا چیز اضافی ان؟؟ :|

+ مهد پول میگیره. آی ام فقیر :)
۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۰ جناب دچـ ــــار
وقتی  کفش کالج  آبی نفتی و زرشکی آشغالی باشه اینا که دیگه هیچی :)
پاسخ:
اتفاقا دیشب با مامان در موردش حرف زدیم. :))
آخرین حرفش هم این شد: این جینگیل مینگلات رو زوود از جلو چش دور کن خیلی زود.
هلما ^.^
منم از این گلسر های فلزی داشتم *.*
مهره های مشکی داخل جعبه، احیانا واسه دستبند نبوده؟ ^.^

+ با دیدن عنوان یاد اقای محمدحسین افتادم =(
پاسخ:
آراگل ^_^
همه دخترا داشتن فک کنم *_*
آره هم برا دستبنده و هم گردن آویزش وسطش یه شکل خاصی داشت اونم شکست نگهش داشتم. :)

+ عه آره منم عنوان رو نوشتنی یادشون افتادم، خوشبخت باشن ایشالا :)
امکان داره ازدواج کردن خیلی ها رو از وبلاگ جدا کنه.
عاقا من خیال کردم فقط خودم از این ها دارم :))
من یه چمدون پر از اینا که کلی خاطره است  از بچگی نوجوانی و جوانیست دارم ^__^
فکر کن از هر کی کادو گرفتم تو اون چمدونه است ^__^


+
احتمالا یه پا  تارزان بودی واسه خودت ؟!:)))


++
منم‌ فدک دوست دارم ^__^
فقط دوست دارم نگه دارم وگرنه کاربردش رو دوست ندارم :)))
یه خاطره از فندک هم دارم که خیلی خنده داره :))

فندکتو دوس داشتم ^__^
پاسخ:
یه چمدااااان ^_^
آورین :)

+
نه اتفاقا :))

++
بابا تفاهم ^_^
من خیلی زود گازش رو تموم میکنم :)) حتی از کبریت روشن کردن هم خوشم میاد. :))
بگو خب *_*

مرسی ^_^
یعنی خاطره رو بگم ؟:))
آقا من بچه بودم تقریبا ۴_۳ابتدایی یک بار با داداش کوچکم که دو سال از من کوچکتر بود رفتیم بیرون که برای روز مادر برای مادربزرگمون کادو بگیریم :)))
مادر بزرگ منم (مادرِ پدرم ) گاهی سیگار میکشید :|:))
مونده بودیم چی بگیریم چی نگیریم براش که یهو یه دستفروش دقیقا خیابون اونور کوچه مون  رو دیدیم که فندک مخصوص سیگار رو میفروشه ،  رفتیم جلو و گفتیم آقا این چند تومنه ؟:))
جناب دستفروش تا ما رو دید خیلی عصبانی شد :/  و چون ما رو میشناخت :|
خیلی ناراحت شد از حرفمون ولی با آرامش بهمون گفت اینا فروشی نیست !!
گفتیم چرا ؟
گفت بهمون بچه این برای شما نیست !! شما نباید از اینا استفاده کنید ! برین خونتون تا به باباتون چیزی نگفتم !!
داداشم گفت خب آقا ما از اینا میخوایم (اسمش هم حتی نمیدونستیم فقط میدونستیم مادربزرگ ازش یکی  داره  که کار نمیکنه )
آقاهه هم دیگه اومد گوش داداشم رو گرفت و گفت از اینجا میرین یا همین الان بیام پیش باباتون ؟
که یهو من داد زدم و  گفتم نمیخواد بیایی !ما  رفتیم !! بعد دیگه بجای فندک  که میخواستیم کادومون متفاوت باشه بازم مثل هر سال جوراب گرفتیم برای مادربزرگ :|:)
اون موقع نفهمیدیم چرا این شکلی با ما رفتار شد بعدا فهمیدیم و کلی خندیدیم :))
البته  آقای دستفروش به بابام اومده بود همه چی رو گفته بود :))
بعد بابام همه چی رو براش گفته بود :))
طولانی شد ببخشید :))



پاسخ:
آره خاطره رو :)
چه مرد باحالی بوده آقای دستفروش :)
ای بابا کجا طولانی شد مرسی که تعریف کردی.
خواهر منم از اینا خیلی داره :)
من عشقم فندکه 
پاسخ:
معلومه خواهر شما گلی است از گل های بهشت :)
اصلا خیلی باحاله.
من تو خوابگا که بودم دوستام وسایل خطرناک رو ازم دور میکردند فندک و چاقو :)))
پاسخ:
چاقو؟؟ :||
من به فندک قانع ام اونم اصلا از بعد خطری نگاه نمیکنم. :)
۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۴ بیوکده biokade
چه طولانی
پاسخ:
آره طولانی شد.
برات فندک می خرم روز تولدت و می فرستم تبریز!!!
پاسخ:
چقد حس خوبی داره شنیدن و دیدن همچین جمله ای پای همچین متنی *_*
یعنی هیچ وقت نباید 5تیر یادم بره که امسال ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">