کوچ کرده از بلاگفا :) آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-) الان شده بیست و سه :) و الان شده بیست و چهار :) الکی الکی شد بیست و پنج :) شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :) 99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم) (در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی) یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :) 28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد. 8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.
"دل سرا پرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هرکس به قدر همت اوست"
با آقا خشایار(همسر محترمتون) سر اینکه توی عروسی پسرتون،که عقب ماشین نشسته وداره شیشه شیر میخوره،لباس آبیه رو بپوشه یا توسیه رو،سخت مشاجره ای خواهید داشت.
از اداره برگشتی با چندتا پلاستیک خرید توی دستت، یه راست میری توی اشپزخونه و خریدها رو روی زمین ول میکنی، بعدش لباس کوزتیت(🤣)رو میپوشی و میای کل خونه رو گردگیری میکنی،بساط پخت شام مورد علاقهی آقای همسر رو میذاری جلوت و مشغول پخت شام میشی، همزمان آهنگ گوش میکنی و با تصور سوپرایز شدن آقای همسر لبخند میزنی، بعد رو به راه کردن شام از اونجایی که خیلی کدبانویی کیک شکلاتی مورد علاقهی خشایار خان(؟) رو که خودت خیلی خوب درست میکنی میذاری تو فر،یه آهنگ خوشکل میذای و بعدش میری تا آماده بشی و برای دهمین شب سالگرد ازدواجت سنگ تموم بذاری:)
+ خیلی سعی کردم رمانتیک باشه، دیگه کسری هاش رو خودتون( خودت و خشایار) به بزرگی خودتون ببخشین:)))
+ ممکنه این سئوال پیش بیاد که دوقلوهات کجان؟ خب معلومه فرستادیشون خونهی مادربزرگشون:))
+ به امید اینکه انشالا امسال مزدوج بشی و ده سال بعد دهمین سالگرد ازدواجت رو جشن بگیری:))
پاسخ:
آقا احسان این خشی رو چطوری کشف کرد آخه؟؟!! :))
باز خوبه تو به اداره و کار و اینا اشاره کردی وگرنه بقیه فکر کنم نظرشون اینه که ما از نور تغذیه میکنیم :)
با این حساب خوش به حال همسر آینده. "کیک شکلاتی" دوست ^__^
چی چی دهمین سالگرد؟؟!! وای یعنی همین امسال؟؟!! لباس چی بپوشم من :))
آخه خشایار؟؟!!
+ وای دوقلوها :|| حالا من قبلنا جوگیر شدم یه چیزی گفتم، یعنی من دوقلو بزرگ میکنم!!
یعنی رسما همگی دست به دست هم دادین منو شوهر بدین :)
به جان خودم نمیتونم یکسال بعد خودمم تصور کنم حالا بیام ده ساااال بعد شما و آقا خشایار (همسر محترم!*) رو متصور بشم! :/ مردم چه توقعاتی دارن هاااا :)))
* البته اینم بگم ما یه چیز دیگه شنیده بودیم 😁
پاسخ:
میدونم خب حتی تصور یه هفته بعد هم بعضا سخت میشه ولی خب حالا من یه چیزی خواستم :))
حالا شاید من تا اون موقع مجرد بودم!!
+ آقا شما تو خواب منو با همسر احتمالی آینده میبینید و تازه طرف اسم هم داره نمیشه که رو حساب اون اسم دیگه براش متصور نشد البته اونم تازه اگه ازدواج کرده باشم تا اون موقع :))
ولی انصافا خیلی باحاله منو به همراه همسر آینده تو خواب دیدین :)))
گل دخترت و گل پسرت رو لباس عید پوشوندی و عکسشون رو واسه ما گذاشتی و ما کلی غش و ضعف کردیم براشون! زیرش هم نوشتی با آقاتون و بچه ها دارید میرید عیددیدنی D:
پاسخ:
کل فانتزی دوستان برای من تو شوهر و بچه خلاصه شده :| :)
وای خدا ده سال بعد هم یعنی اینقدر جلف و سبکم :))
فعلا تو سال 97 جز خونه دادش هیچ جا عیددیدنی نرفتم..
حالا زنده باشی تا انوقت، هر چی به صلاحته برات اتفاق بیفته:) و به نظرم حتما یه چند تا کوچول موچولو داشته باشی و یه خونه نقلی و یه ماشین خوشکل از شوهرت هدیه گرفته باشی:)
ده سال بعد در چنین روزی پری همراه با همسرش جناب (پیمان ؟پری و پیمان خوبه دیگه ؟:دی ، پری و سامان هم به هم میان خوبه :دی پری و پژمان هم خوبه :دی )
با دو قلو هاشون تو ایتالیا/کانادا شایدم اسپانیا از کجا معلوم هوم ؟:)) بسر میبرن و تو یکی از ویلاهای جنوب غربی اسپانیا /کانادا /ایتالیا تو طبیعت اونجا
دارن لذت کافی رو میبرن ^__^
دو قلوها الان خوابیدن و پری و همسرش دارن برای هم از بزرگ شدن بچه هاشون حرف میزنن :)) و از آرزوهای کوچک و بزرگشون :)
و اینکه بعد تعطیلات خودشون برن محل کارشون :)
(۵ روز عید رو مرخصی گرفتین وگرنه خارج که عید نوروز نداره :دی )
ولی جدا من احساس میکنم پری ایران نیست یا برای ادامه تحصیل یا برای زندگی خارج از کشور خواهی بود :))
چراش رو نمیدونم :))
ولی آرزو میکنم ده سال دیگه بهترین ها بهترین زندگی شیرین بهترین لحظات و موقعیت رو داشته باشی :)
و بیایی اینجا بگی که الان چه حسی داری ؟:))
و آیا احساس خوشبختی میکنی ؟:))
ایشالا خوشبخت بشی هرجا هستی و تو هر موقعیتی خواهی بود 🙏
پاسخ:
نمیدونم چرا از این اسم ها دوست ندارم :|
خدا رو چه دیدی شایدم ایران نبودم شایدم بودم، شاید.... واقعا سخته حدس زدنش ولی تصور چرا :)
واوووو یه زندگی رومانتیک طور ^__^
دوقلوها :))
شاید چون همین چندماه پیش حرف از اوکراین بود ولی خب همه چی هم مهیا باشه نمیشه رفت، الان حتی خودمم دوست ندارم. :|
واران عزیزم مرسی برا تمام آرزوها و دعاهای قشنگت برام...
من خیلی دوست دارم تصور کنم ولی....سخته پری! مخصوصا ده سال!
هومممم...
با یه تیپ مادرونه دست دخترت رو گرفتی و دارین تو پارک راه میرین و همینطور که صدای جیغ جیغ بچههای در حال بازی کردن میاد، شما دوتا دارین از شب گذشته و مهمونی و تولد بابای دخترت حرف میزنین و اون میخنده. و تو بهش میگی دیگه نباید انگشتش رو بکنه تو چشم پسر دوستت چون کار خطرناکیه و ممکنه کور شه مامان جان :دی
پاسخ:
خیلی سخته :)
مرسی که با وجود سخت بودن نوشتی :)
"مامان جان" گفتن یا فک کنم سخته یا سخت هم نباشه یه جوریه که واقعا موقعیت میطلبه گفتنش، الان من حس میکنم اگه مامان جان بگم خجالت میکشم :))
واقعا هم کار خطرناکیه، البته اگه خودمم تو این کارش همراهیش نکنم حتما بهش گوشزد میکنم. تولد وای من چی بپوشم؟؟!! کادو چی بخرم که بابای خیالیش دوست داشته باشه :| )
دیگه از رفیق بازیای چنگیز خسته شدی . هر روز بساط موادشون براهه از عرش به فرش رسیدی.
از اینجا به بعدش به زبون خودت:
دیگه خسته شدم از این زندگی.نه سال پیش وقتی اومد خواستگاریم ازش خوشم اومد.خودمو توی لباس عروس میدیدم.ماه عسل با محمد( که بعدا فهمیدم به خاطر ضایع بودن چنگیز تو خونه محمد صداش می کنن) رو می خواستیم بریم اسپانیا یا کانادا یا ایتالیا و شاید هم اوکراین . یک سال بعد از اون اتفاق که پدر و مادرامون رو (خدا نکنه)از دست دادیم . تازه فهمیدم بعله اقا قمار بازن.چون ارث و میراث رو نصفشو یه شبه از دست میده و بقیشو به مرور.بعد از یک مدت به تدریج بقیه ی سر مایه رو هم از دست داد . در این میان هر کاری می کردم نمی تونستم جلوشو بگیرم.با دایی و عمه و ... ها هم ارتباط نداشتم ٬ که کاری کنن برام. تا اینکه مجبور شدیم اسباب و اثاثیه رو جم کنیم و به محله های پایین شهر بریم.اونجا بود که چنگیز معتاد شد. اوایل خوب بود ولی بعد از یک سال هر شب بساطش برپا بود. رفقاش رو جم می کرد دور خودش.چن بار خواستم خود کشی کنم ولی هر بار مچمو گرفت و حسابی کتکم زد. میخواستم بچه دار شم ولی بعد از اینکه اون اتفاقا افتاد دست نگه داشتم . تا اینکه چن روز فهمیدم بچه دار شدم و سه ماهشه. دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده بود و به همین دلیل امروز که اون جونور خونه نیست اومدم و تیغ رو اماده کردم . دیگه نباید دست دست کنم و این بچه رو مثل خودم بد بخت . نفس عمیقی کشیدم.تیغ رو روی دستم گذاشتم . سرماش بدنمو لرزوند و یک لحظه پشیمونم کرد ولی خوب مصمم تر از این حرفام . تیغ و کشیدم و به این زندگی خاتمه دادم.
ده سال دیگه از نظر کاری باتجربه تر شدی و رفتی یک شهر بزرگتر. اما خب چون اینجا ایرانه نقطه ی عطفت ازدواج کردنه. اگه مجرد بمونی یه جور می شی اگه متاهل یه جور دیگه. برا هر دو مورد هم بلاگر می شناسم که الان سنشون تقریبا برابر با همون ده سال آیندته. برو و خودت رو ببین توی زندگی و احوالاتشون...
پاسخ:
خدا از دهنتون بشنوه :)
و این خیلی بده... البته ازدواج خودش بد نیست ولی اینکه نقطه عطف زندگی باشه هم درست نیست. خب خیلیا اصلا دلشون میخواد و خواسته ولی خب نشده و تا آخر عمر مجرد موندن :|
و اما راستش من سعی میکنم خودم رو تو خودم ببینم فقط :)
نگفتم خوبه یا بده. گفتم به خاطر جبر و شرایط توی ایران برا اکثر دخترا خصوصا اونا که توی خونواده های سنتی یا حتی نیمه سنتی زندگی می کنن نقطه ی عطفه.
باور ندارم دختر یا پسری توی سن بالا هنوز مجرد باشه اما دلش خواسته ازدواج کنه و مقصر نباشه. که حتما خودش نقش داشته با تصمیمات و انتخاب هاش. اونم به صورت پررنگ.
الان کامنتای بقیه نشون دهنده ی خودِ خودت بودن توی ده سال بعد؟!!!
صب پا میشی با بانجیجامپینگ میای پایین برج. فراریت رو سوار میشی و شوماخر طور تو خیابونای نیویورک ویراژ میدی میرسی محل کارت. یه طناب برات میندازن پایین میگیری اونو میری بالا از پنجره میپری تو.
هیجانش کافی بود؟! بقیهش رو ذهنم یاری نکرد دیگه :))))
پاسخ:
بانجی جامپینگ اسمه؟؟ میوه است؟؟ چیه؟؟!!
فراری؟؟!! ^__^
نیویورک؟؟!!
ویراژ؟! اینو شاید :))
اصلا میخوای نقش دختر مرد عنکبوتی رو برم :))
هیجان نخوام الان دکمه غلط کردم داره؟؟
بقیه هم داره تازه :))
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.