"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

جمله ای که توی دفتر خاطراتم نوشت خیلی حرفه خیلی!

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۳۸ ق.ظ

بعضی وقت ها فکر میکنم آدم به جوگیری خودم نمیشناسم، قرار بود این پست در دو جمله که الان شده پست پیش نویس خلاصه شه و انتشار داده بشه. عصرِ جمعه به هم معرفی شدیم و در حد خوشبختم و از این تعارف هایی که اصلا هم از ته دل نیستن بینمون رد و بدل شد. اندازه ای فکرم داغون و اعصابم ناآروم و ته دلم آشوب بود که اصلا ذهنم تحلیل نکرد که با چه کسی سلام و احوال پرسی کردم، چرا که اگر هوای سرم سرجاش میبود باید حداقل نیم متر بالا میپریدم و چشمام از حدقه بیرون میزد و همینطور بی ملاحظه شروع میکردم به کشف کردنش.

تُرکی خودمون یادش رفته، هرچند به خیال من رازهای پنهان زیادی دارد و شاید همین فراموشی ای که ادعا میکند هم گوشه ای از همین رازهاست، تُرکی هایش استامبولی میشدند و کلافه ام میکرد خواستم مکالماتمان فارسی باشه، عمو اسماعیل هنوز به ساعت اینجا عادت نکرده، روز و شبش قاطی شده یک دیس میوه گذاشتیم روی میز عسلی و تا خود صبح حرف زدیم، دوست نداشتم اذیتش کنم، آروم دم گوشم گفت: نمیشه راز بیست و دو سال رو تو بیست و دو روز فاش کرد. بیست و دو سال غیبت، بیست و دو سال دوری، بیست و دو سال بی خبری. چه شب هایی که به اسماعیل فکر میکردیم و اینکه چه شد؟؟ کجاست؟؟ زنده است؟؟ چرا چرا چرا؟؟ حالا زنش نیست، دوتا پسراش باهاش غریبه ان. بهش گفتم اون شب هایی که حرف اسماعیل میشد نُقل شب نشینی ها موقع خواب میترسیدم، مجهول ها ترسناکن. اون شب تنها حسی که میفهمیدمش "هیجان" بود، لبخند میزد هیجان بود برام، حرف میزد هیجان بود برام، سکوت میکرد هیجان بود برام، نگاه میکرد هییجان بود برام و وقتی گفت: تو خیلی شبیه منی یه ترس بزرگی ته دلم حس کردم، یک لحظه بیست و دو سال نبودن رو تصور کردم، نباشم و نباشم و نباشم و بیست و دو سال بعد برگردم یعنی یه خانم چهل و شش ساله!! مثل الانِ عمو اسماعیل یه مردِ تقریبا پنجاه ساله!! قهوه خوردیم، قهوه اش رو تلخ خورد، عکس های گوشیم رو تک تک نگاه کرد و برای هر کدوم نظر داد. بیشتر از اونچه برا بقیه تعریف کرده بود برام تعریف کرد یه جاهایی خودم خواستم نگه، زیاد دونستن اصلا خوب، سهیم شدن تو رازهای آدمای پیچیده مطمئنا پیچیدگی داره، مسئولیتش تاوان داره، چهار نفری تا خود صبح نشستیم و حرف زدیم، من ایده میدادم و چهار نفری عملیش میکردیم، خیلی حرف ها زد، بنظرم این سالها هر ثانیه زُل میزده به رفتار آدما و واکاویشون میکرده، برای خودش روانشناسی بود یک مرد فوق العاده باهوش، آروم و ترسناک. حیف که نمیشه همه چیز رو نوشت، نمیدونم باز هم میبینمش یا نه یه مهمون ناخوانده که هیچ ربطی به ما نداشت و این سالها از دور داستانِ مبهم و ناقص از جوانیش رو شنیده بودم ...

ته ته تهش توی دفتر خاطراتم با خطی که کج کرد تا دست خط واقعیش نباشه نوشت و امضا کرد:

"بهترین شبی که فهمیدم حالا زنده ام و اونو(زندگی رو) دوست دارم." 

موافقين ۷ مخالفين ۰ ۹۷/۰۱/۲۹

نظرات  (۱۶)

واقعا حیف که همه چیرو نمیشه نوشت!
پاسخ:
برا کسایی که قراره بخونن زیاد هم حیف نیست. :)
‌نمیدونم اونی که میره براش چقدر سخته و چی به سرش اومده که رفته، حتما هم خیلی شرایط سختی داشته اما به نظرم اونایی که میمونن دردشون بیشتره، اونایی که مجبورن با درد رفتنش بسازن زجر می‌کشن.
فقط میتونم بگم کاش همه چیز درست بشه:)
پاسخ:
هیچ نظر مهمی که بتونه برای کامنتت جواب مناسبی ندارم. :)
"درد" کلمه معمولیه برا نبودن ها و نداشتنا ولی در نظر ماها که از دور نگاه میکنیم.!
اینقدر شرایط عجیبیه که به جرئت می تونم بگم درکش برام سخته. چه جای آقا اسماعیل بودن و چه جای تو و بقیه نشستن...
پاسخ:
آدما خیلی موجودات پیچیده این!
چه پست پیچیده ای نوشتی خانم بدیهی :)
پاسخ:
پیچیدگی رو به ساده ترین شکل ممکن نوشتم :)
شمام بنظر آدم باهوشی هستین.
۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۴ مریــــ ـــــم
عمو اسماعیل منو یاد یکی از دوستای بابام میدازه ،تاجر نقره بود .تو 7سالگی من یهو ناپدید شد
باهم خیلی صمیمی بودیم.و خیلی عجیب رفت.بدون اینکه حتی به بابام بگه
بابام خیلی دنبالش گشت،هنوز گردنبندایی که به منو خواهرم هدیه داد هستن
دقیقا یه ادم مجهوله برام
بابام هنوز امیدواره یه روز برگرده ایران
پاسخ:
شاید برگرده!
شایدم تا الان مُرده باشه!
شاید کشته باشنش!
خیلی برام جالبه که یه آدم چطوری می‌تونه ناپدید بشه؟ و چطور می‌شه که تصمیم به بازگشت می‌گیره؟ و چطور برمی‌گرده؟ این آدما باید ماجراهای جالبی داشته باشن. آدمایی که ترکشون کردنم باید نظرات جالبی نسبت به این آدما داشته باشن.
پاسخ:
من با تعریف های دست و پا شکسته عمو اسماعیل یه چیزایی دست گیرم شد!
یه شوخی هم باهام کرد، فاز منو دید گفت: معلومه دهنت قرصه، تحملت چطوره؟؟ گفتم: بیشتر از این منو نترسونید؟؟
موقع رفتن هزارتا دلیل براشون جور میشه، دلیل دووم آوردنشون بنظرم مهمتره. :)
قطعا برای خودشونم سخت بوده و چقدر درد کشیده این آدم که با دلخوشی هایی که کنار هر کدوم از ما پیدا میشه به نوعی، تونسته احساس حیات کنه ... اصلا خود این جمله واقعا خیلی حرفه خیلی...! 
پاسخ:
نمیدونم!
میشه به این فکر کرد برا همه این آدما هم سخت نیست، یه تعدادیشون آرمانشون رو تو نبودن میدونن. :)
۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
بعضی پدیده های مجهول بعد از کشف شدنشون دیگه ترسی ندارند!
 و بعضی برعکس. بعد از این که کشف شدند تازه ترسناک شدنشون معلوم میشه.
پاسخ:
ترس بعد از پیدا شدن که نمیشه گفت، ترس یا بهتره بگم ترسِ فکر کردن به بیست و دو سال عمو اسماعیل خیلی بیشتر از ترس زمان نبودنشه! الان که میدونی بوده و نمیدونی چی بوده، کی بوده ترسناکتره! مجهول بودن اون بیست و دو سال ترسناکه.!
اونایی که یه مدت طولانی میرن و نیستن
خودشونم میدونن نیستن؟
پاسخ:
عمو اسماعیل میدونسته. میگه: میدونستم که نبودنم انتخاب درستتریه. اندازه یک زنگ تلفن هم نبوده حتی!
آره، زجر شاید واژه‌ی مناسب تری باشه.

پاسخ:
نه نه منظورم این نبود.!
حتی میتونسته راحت هم بوده باشه :)
هرچند اون یک سال و نیم ای که غیب و کاملا خارج از دسترس شده بودم برای تمام دوستانم یادم می آد یه چیزایی دستگیرم می شه...
پاسخ:
یعنی میشه با نبودن مطلق مقایسه اش کرد؟؟
نه به هیچ عنوان. ولی سایه ای از اونه...
پاسخ:
احتمالا شرایط اطرفیان در هردو خیلی شبیه به همه..
اونی که میره رو درست نمیدونم ولی اونی‌ که میمونه چیزی شبیه درد یا زجر‌ رو تحمل میکنه، گفتم‌ که به نظرم موندن سخت‌تر از رفتنه،چون جای خالی اونی که رفته همیشه تو چشم‌ میزنه.
پاسخ:
اوهوم، یه چیزایی میفهمم. :)
تناسب نبودن با آرمان مثل تناسب مورچه با کله پاچه هست -_- 
پاسخ:
مورچه و کله پاچه های تاریخ زیادن :)
باهوشم کجا بود ؟!
پاسخ:
فکر کنم تو پس کله اتون باید دنبالش گشت!
مطلبی عجیب و پیچیده بود خانووم
ولی حقیقت کامل است
پاسخ:
اوهوم :)
حقیقتی عجیب و پیچیده.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">