.......... نباشیم.
از آن آدمهایی است که اگر بخواهد همراهت شود پیچاندنش سخت ترین کارِ عالم، زمان با هم بودنتان صرف کنترل کردنش و در نهایت نود درصد انرژی ات صرف اینکه پشیمانت نکند(همان غلط کردم خودمان) میشود، دوستم را میگویم اسمش مهدیه است. با آرامش از نمایشگاه خارج شدیم، حتی با آرامش روز را شب کردیم، یک چیزی ته دلم میگفت: آرامشِ قبل از طوفان است.
_ پری؛ ما هم میتونیم همچین نمایشگاهی را در دانشگاه خودمان درست کنیم مگه نه؟؟!
+ نه.
_ چرا؟؟ چرا؟؟ چرا؟؟
+ دوماهِ بعد دیگه من دانشجوی اینا نیستم و تو هم فقط ترم بعد هستی.
_ تو رو خدا!! ما شروع کنیم حتما بقیه هم ادامه اش میدن.
خلاصه راضی ام کرد، نامه اش را نوشتیم و زیرش را امضاء کردیم داخل آسانسور با دستمال کاغذی رُژهایمان را محو میکردیم، سمیه و مهدیه بدون چادر داخل آسانسور شده بودند و با چادر خارج، از همان عالم بچگی و ماجرای "من در میزنم تو حرف بزن" من حرف زنشان بودم. رئیس دانشگاه از ایده تقلیدی مان استقبال کرد، زیر نامه را پاراف کرد و فرستادمان به ساختمان تبلیغ و فرهنگ اسلامی دانشگاه یا فرهنگ و تبلیغ اسلامی یک همچین اسمی، همان جایی که همه آقایان ریش دارند و همه خانم ها چادر، همان جایی که با چفیه و سنگر دیزاین شده است. اینیار داخل شدنی علاوه بر سفت کردن چادرها دستمال کاغذی دادیم دست سمیه برای پاک کردن رُژگونه اش. مثل دفعه قبل مهدیه در زد و من حرف، رئیس حاج آقای روحانی و اهل دلی بود، عزیزم ورد زبانش بود. گوشی را دادم دست حاج آقا تا عکس فضای نمایشگاه را ببینید، سی ثانیه نگذشته بود که چشمان حاج آقا نورانی تر شد، سمیه زیر چادر دستش را به نشان پیروزی مُشت کرده بود، مهدیه لبخند میپاشید به صورت حاج آقا و من ماتِ محو شدن نگاه طولانی حاج آقا به یک عکس غیر هنرمندانه ای که من عکاسش بودم. حالا چند دقیقه ای هم گذشته بود، به این فکر میکردم که چه نکته تاثیرگذاری در عکس هست که این چنین گوشی را در دست حاج آقا ثابت نگه داشته است. شنیدن جمله: "به به دخترا اینجا چه خوشگل افتادین" مثل ضربه کاری یک پُتک، مُشت گره شده سمیه را شُل، لبخند مهدیه را نابود و تک تک نکته های یافته شده و نشده من را تکه تکه کرد. بله حاج آقا رسیده بود به عکسهای سلفی پیتزا خوران من و مهدیه در توسکا، گفتم: نمایشگاه در ساختمان مرکزی دانشگاه تبریز بود نه توسکا و گوشی را از حاج آقا گرفتم. با لبخند گفت: هنوز پوشه های دیگه مانده بود آخه؟!
به بهانه داستانک آقاگل.