اینروزهای من
چند وقتی است لباس سفید میپوشم، ست تاب و شلوار سفید، تاب بلند سفید با راه راه افقیِ قرمز، تاب سفید با گلِ قرمز رو سینه اش با شنل سفید که پشتش پاپیون داره. از اداره میرسم خونه، خانومانه لباس های اداره رو با یک لباس سفید عوض میکنم میچپم تو اتاقم، در اتاق رو میبندم، دیگه تخت ندارم ولی رختخوابم همیشه کنار در پهنه، میچپم تو رختخوابم، میچپم تو گوشیم، چک میکنم طبق معمول پیامی ندارم یعنی دارم ولی بیشترش هیچ لذت و ذوقی برام نداره، تو این بهارِ پاییزی لحاف رو تا روی گردنم میکشم، خودم رو بغل میکنم، اینروزا همش میچپم تو اتاقم، در اتاق رو میبندم، خیلی وقتا پرده پنجره رو میبندم تا حیاطی که دیگه جز یه درخت انجیر چیزی نداره رو نبینم، راستش من هیچ وقت عاشق و کُشته مرده گُل و گیاه و دار و درخت نبودم، اینروزا اصلا ناراحت نیستم، اینروزا غصه هیچی رو نمیخورم، اینروزا هندزفری میچپونم تو گوشم و تا وقتی که عرق کنم و کتفم درد بگیره با آهنگ های تکراری میرقصم، اینروزا همش تو اتاقمم. اینروزا همش در اتاقم رو میبندم.
+ "شب های روشن" داستایفسکی رو شروع کردم، بنظر کتاب خوبی میاد. :)