"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.
8آبان 1403 چند ماه مانده به تجربه 30 سالگی.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

انتخاب سوپی-اُ.هنری

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ق.ظ

«سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه می‌رسید و او می‌دانست که باید هرچه زودتر نقشه‌هایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولاً زمستان‌هایش را این‌گونه سپری می‌کرد.و حالا وقتش بود، چون شب‌ها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمی‌توانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه‌اش کرد.

نقشه‌ی ساده‌ای بود، در یک رستوان سطح بالا شام می‌خورد، سپس به آن‌ها می‌گفت که پول ندارد و آن‌ها پلیس را خبر می‌کردند. ساده و راحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد، آهسته به راه افتاد.

چیزی نگذشت که به یک رستوان در برادوی رسید. آه! خیلی عالی بود. خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. فقط می‌بایست یک میز در رستوان پیدا کند و بنشیند. آن وقت همه چیز روبه راه بود. چون وقتی می نشست مردم تنها می‌توانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش را نمی‌دید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛ اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوان شد، گارسون شلوار کثیف و کهنه و کفش‌های افتضاح او را دید. دست‌هایی قوی یقه‌ی او را گرفت و به او کمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالا مجبور بود که نقشه‌ی دیگری بکشد. از برادوی گذشت و همه می‌توانستند او را ببینند. آرام و با دقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست. مردم به آن طرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود. سوپی حرکت نکرد. در حالی که دست‌هایش در جیبش بود، ایستاد و لبخند می‌زد. با خود اندیشید: «به زودی در زندان خواهم بود.» پلیس به طرفش آمد و پرسید «کی این کارو کرد؟» سوپی گفت: «من بودم.» اما پلیس می‌دانست کسانی که چنین کاری می‌کنند، نمی‌ایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرار می‌گذارند. درست در همین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنابراین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظه‌ای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ بازهم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی می‌شد. اما آن طرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: «عالیه!» و وارد شد.

این بار هیچ‌کس متوجه شلوار و کفش‌هایش نشد. شام خوشمزه‌ای بود بعد از شام به گارسون نگاهی کرد و با لبخند گفت: «می‌دانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خسته‌ام.»

گارسن جواب داد: «پلیس بی پلیس. هی، جو!»

پیشخدمت دیگری به کمک او شتاقت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد. با سختی از جا برخاست، عصبانی بود با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره به راه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. کمی آن طرف‌تر هم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را می‌پاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن می‌توانست در عرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد، اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت: «بسیار خوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت.» و سوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.

سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود، با خود اندیشید: «با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد.» آهسته به راه افتاد و به خیابانی رسید که تئاترهای زیادی درآن بود. آدم‌های زیادی آن جا بودند، آدم‌های پولدار با لباس‌های گران‌بها. سوپی می‌بایست کاری کند تا به زندان برود. نمی‌خواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سرکند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سر و صدا کردن. این بار باید نقشه‌اش کارگر می‌افتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت: «زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه.» اما درست در همین وقت چشم سوپی داخل مغازه به مردی افتاد که چتر گران‌بهایی داشت. مرد چتر را در کنار در گذاشت و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت و آهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد. و گفت: «چتر مال منه.» سوپی جواب داد: «راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمی‌کنی؟ زود باش پلیس آن جاست.» صاحب چتر با ناراحتی گفت: «اشتباه از من است. امروز صبح آن را از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت می‌خواهم.» سوپی گفت: «البته که مال منه.» پلیس متوجه آن‌ها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که می‌خواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پلیس‌ها. درست حالا که او می‌خواست به زندان بیفتد، آن‌ها نمی‌خواستند او را به آن‌جا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمی‌رسید به طرف میدان مَدیسون و خانه‌اش یعنی نیمکت به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. این‌جا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره‌ی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه‌جا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»

ادامه:

سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت، به یاد آسا، به یاد ثانیه و دقایق و ساعاتی که تاریخ، نَفس های سوپی و آسا را کنار هم ثبت کرده بود، به یاد نوازش های صورتش که هُرم نفس های آسا نوازش گرش بود، نوازش هایی که روزگاری دنج ترین گوشه ضلع شرقیِ تنها کافه روستا با ولع به تماشایش مینشست. سوپی تحمل این حجم از خاطره که دیگر برایش توهمی بیش نبود را نداشت، شاید امروز روز اوست، روزی که همه چیز دست به دست هم داده تقدیر را آنگونه که باید پنج سال پیش رقم میخورد ولی نخورد را رقم بزند، امان از تک تک "کاش"های جهان، کاش آن کشیش هیچ وقت پا به روستا نمیگذاشت، کاش هیچ وقت آسا آن کشیش لعنتی را نمیدید، کاش آن کشیش لعنتی ذهن و فکرِ آسای من را تسخیر نمیکرد و جایگاه پدر نداشته را برایش پُر نمیکرد، کاش آسا راهبه نمیشد، راهبه نمیماند، کاش آسا دخترِ سختی نبود، کاش هیچ وقت آسا را دوست نمیداشتم که حال اینچنین دیوانه وار در کوچه و خیابان دنبال راهی برای زندانی شدن بگردم. سوپی افسوس های دیوانه کننده آن یک هفته شوم که تمام آمالش را به بازی گرفت و زندگی را فقط در دم و بازدم برایش خلاصه کرد را کنار زد و راه روستا و کلیسا را در پیش گرفت، راه آسا را، شاید امروز روز اوست، روزی که همه چیز دست به دست هم داده تقدیر را آنگونه که باید پنج سال پیش رقم میخورد ولی نخورد را رقم بزند. نزدیک روستا شده بود، آینه ای که یادگار آسا بود و همیشه همراهش بود را از جیب شلوارش بیرون کشید، بعد از دیدن خود در آینه چندقدمی عقبتر رفت، قرار بود بعد از پنج سال با این موهای ژولیده و ریش جوگندمی به دیدار آسا برود؟! نه نه، فکری به سرش زد بهترین فکر ممکن، راه آمده را برگردد، برود پیش رابرت همان هم خانه روزهای اول اقامت سوپی در شهر که الان آرایشگر ماهری است. باید تا غروب آفتاب خود را به آسا میرساند، تندتند راه میرفت و در فکر شب بود، شبی که قرار است دیدار سوپی و آسا را بعد از پنج سال در دلِ سیاه خود تا ابد به یادگار ثبت کند، با نام شبی که پنج سال به تعویق افتاد. سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد، چشم برگرداند پُلیسی را دید که با چشمانی که برق میزد سر تا پای سوپی را میکاوید، بدون هیچ حرفی دستبند بر دستانِ سوپی زد، لابد سوپی با آن قیافه نزار مظنون ترین منظنون برای قتلِ کشیش روستا بود...

برای سخن سرا: sokhansara.blog.ir

نمیدونم عادت خوبی است یا بد فقط عادت دارم بیشتر پست هام رو در لحظه و بدون ویرایش روی پنل مدیریت وبلاگم انتشار بدم، مثل همین پست "سوپی"، وسط آماده کردن پاورپوینت برا جلسه هفته بعد ایده ادامه داستان به ذهنم آمد و دلم خواست همین لحظه با صدای خودم بخونم و پست رو منتشر کنم. :)

موافقين ۸ مخالفين ۰ ۹۷/۰۳/۱۷

نظرات  (۲۷)

آقا یا نخون یا همه داستان رو بخون دیگه:)
پاسخ:
نه خب اونوقت بقیه که میخواستند داستان رو ادامه بدن سختشون میشد ولی الان قسمتی که من نوشتم انگاری خودش یه قصه مجزا ست. :)
چرا همیشه اینقدر غمگین میخونید آخه؟
آدم دلش میگیره

اینجا رو ببینید....یکم شاد و انرژیک باشه بهتر نیست؟
http://tamasha.com/v/7eO1E
پاسخ:
اینکه جنس صدام بغض داره و حتی لای خنده هامم بعضا حس میشه هم بی تاثیر نیست :)

ولی من فوتبال گزارش نکردمااا :|


من متن رو نخوندم. حتی وویس رو هم فعلاً گوش ندادم :| چون خودم هنوز چیز مشخصی ننوشتم. :)
ولی خوندن کل داستان خوبه! 
پاسخ:
بمونه برا دفعه های بعد. :)

فعلا که یهویی حس کردم اینجوری خوبه.!
فرقش چیه؟ داستان پر هیجان هم با فوتبال یکیه بنظرم
پاسخ:
باکمال احترام باید بگم اون لینکی که فرستادین اصلا هم بنظرم جذاب نبود. :) 

و اما در مورد فرق و هیجان، اوووم آره حق با شماست میشد انرژیک تر خوند البته حرفم به این معنی نیست که مثل گزارش فوتبال باشه ولی میشد بهتر و سرزنده تر خوند ولی تو محیط اداره بودن و در لحظه حس و موقعیت اینطوری ایجاب کرد ولی حتما دفعه های بعد توصیه اتون رو یادم میمونه و با طراوتتر میخونم. :)
حالا نگفتم خیلی خوبه ولی انرژیک بود البته نه در حد خیابونی!:)

ممنون...البته شاید روزه گی هم تاثیر گذاشته بود...ایندفعه برید تو پارک بخونید....:)
اصلا چرا زهرا خانم و وخانم آذری قیز رو جمع نمیکیند و گروهی نمیخونید؟ خیلی عالی میشه ها
پاسخ:
ولی بنظر من اصلا خوب نبود. :)

روزه نیستم. پست صوتی بعدی توی پارک :)
خب علایق من و شما و شاید من و شما و زهرا خانوم که نمیشناسم و آذری قیز یکی نیست!
عی بابا آخه این کار میکنییید ؟! دو ساعته دارم متن میخونم آخرشم خودتون ویسش رو گذاشته بودید خب اول میزاشتید دیگه گوش دادن بهتر از خوندنه به نظرم :/
این داستان رو یه جا خونده بودم ولی یادم نمیاد. سوپی بیچاره:/
پاسخ:
:))) مردم آزاری یه لذت غیرقابل وصفی داره. :)
خب باید لینک سخن سرا رو میذاشتم تا قابل فهم تر میشد، ببخشید یادم رفت!
بله قسمت اول داستان از یه نویسنده خیلی ماهره و ما طبق چالش جدید سخن سرا ادامه اش میدیم. 
بله درسته...
زهرا خانم همون بی نامه که حتما میشناسیدش
شما سه خانم تبریزی تو ذهنم مونده که آذری هستید و کلا رفتید توی یه دسته
پاسخ:
آها آره دورآدور میشناسم :)
مثل سه تفنگ دار :))

حالا فقط سه تا نیستیما زیادیم، حورا، شباهنگ، فروزان و ...آقایون تُرک هم تعدادشون زیاده تو بیان :)
آره مردم آزاری خوبه 😁
عه پس چالشه و این حرفاست نمیدونستم :/
ولی پایانش رو غمگین کردید باید میزاشتید به آسا برسه :)
پاسخ:
:)
آره الان لینکش رو میذارم.
حال میده. :))
خوب ادامه اش دادی آفرین
پاسخ:
ای جانم خانم معلم دوست داشتنی :)
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۶ مریــــ ـــــم
وای هلما
چقد خوب بود
همینجور محوش بودم
دمت گرم واقعا،دمت گرم
من منتظر بقیش هستم
پاسخ:
وای مریم ^__^ پس چه خوووووووووب :)
اصلا ذوق کردم با کامنتت خیلیااااا 
مرسی، وای من خوشحالم.
نه دیگه تموم شد بقیه اش با خودت :))
خیلی ایده‌ات خوب بود،زاویه‌ی دیدت رو دوست داشتم:)
افرین:)
پاسخ:
یه ایده یهویی :) خیلی خوشحال کننده است دوست داشتی *___*
مرسی :) مرسی :)
من اول فایل رو گوش دادم متوجه ربطش به متن نشدم
بعد متن رو خوندم تا ادامه مطلب
بعد بقیشو گوش دادم باز !
جالب بود :
پاسخ:
شما؟؟ :))
ببینم میتونید منو بسپرید دست قانون کلت آقاگل؟؟! :)
خوبه خوشتون اومده :)
من بتازگی با وب شما آشنا شدم
ممنون میشم به من سری بزنید.

+ ولی صداتون یه کم غصه دار بودها!! شاد باشید
بهونه هم برای غم زیاده هم برای شاد بودن

شاد باشید
پاسخ:
خوشبختم :) یه کله هم میام برا وب شما.

+ ببخشید دیگه، دفعه بعد شادترش میکنم. :)
بهونه برا شادی خیلی زیادتره :))

چشم. ممنون و شما هم شاد باشید.
ایده خوبی بود :)
بنده خدا همه کار کرد که بر زندون اونهم فقط برای فرار از زمستان ولی الان چیز دیگه ای نصیبش شد.
پاسخ:
مرسی :)
تهش هم رفت زندون :))
آره رفت ولی معلوم نیست به این زودی دربیاد :))
پاسخ:
:)) یکم سخت شد!
الان وقت شد وویس رو گوش بدم، یعنی تو خونه هم صدای این آقا مجتبی رو مخمه، از بس بجای حرف زدن داد میزنه. :|
پاسخ:
:)) امروز هم نود درصد تو مرخصی بودن، همه کاره شده بود و جوگیر :)
لنتی اون وویس رو اول می‌ذاشتی خب!:|
لنتی تو کِی اینقدر جذاب نویس شدی؟!

پ.ن:کشیش مُرد...سوپی بره با آسا...تو رو خدا! >_<
پاسخ:
:)) بدجنسی هم میچسبه ها :)
عزیزم نشنیدی فراق از عشق آدم رو هم دیوونه میکنه و شاعر؟! دوری تو منو وادار به جذاب نویسی کرد، از بس شب و روز برای تو سرودم :))

هعی هعی :)
از دست رفتی پرَپَر...
پاسخ:
آره ... پپرت پرپر. ..
من نوشته هاتو خیلی دوست دارم پری جانم ^_^ 
پاسخ:
خوشحال کننده است :)
منم قلم تو روووو بی تعارف :*
قربونت *: 
مایه ی مباهاته ♥ 
ولی قلم خودت یه حس خوب خاص دیگه ای داره ((: 
پاسخ:
:)
ای جانم.  *__*
بابا چاکریم :))
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۱ آشنای غریب
خوب قصه رو عاشقانه کردین 
و خوب ادامه دادین
من فقط فکر میکردم سوپی تو کلیسای ده خاطره داره نه کلیسای شهرمدیسون
واگرم آسا رو دیده فکر میکردم تو ده دیده باشه
بنابر این الان نمیتونه آسا تو همین کلیسا بوده باشه و سوپی توهم عشق زده بود
در کل ولی خیلی قشنگ بود مخصوصا پایانش :))

اگه زحمتی نیست نوشته منم بخونید و نظری بدین ممنون میشم:)

پاسخ:
مرسی :)
خب سوپی رفت روستا دیگه! دیدن کلیسا تو نزدیکی میدان مدیسون باعث شد بره روستا دنبال آسا. شما بنا رو به این بگیرید که روستا نزدیک شهر بوده. :)
خوشحالم دوست داشتین.

صددرصد میخونم و نظر هم میدم:)
بیخیال لحظه ای و بدون ویرایش بودنش بشیم، انگار دلت میخواد هـــــرچه سریع تر تمومش کنی ((=
داستان واقعا خوب بود. به دل نشست.
پاسخ:
آره :) شروعش کرده بودم دوست نداشتم نصفه بذارمش از یه طرف هم میترسیدم هر آن صدای بلندتری چیزی بیاد وویس زیادی خراب شه :)
خوبه خوشت اومده و خوبتر اینکه باعث شده کامنت بنویسی :)
۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
بیاین مراقب آرزوهایی که میکنیم باشیم، شاید در بدترین جای ممکن برآورده بشن:-))))))

نتیجه اخلاقی داستان!
پاسخ:
من همیشه زاویه نگاه تو رو دوست دارم :)

ولی واقعا بیایین مراقب آرزوهامون باشیم.
۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۹ نیوشا یعقوبی
چه تفاهمی :)) البته تو ذهن من بود بره کشیش رو اذیت کنه پلیس بگیرتش و بازم موفق نشد در آخر جلوی کلیسا خوابش میبره از سرما یخ میزنه میمیره :)) 
پاسخ:
خیلی بدجنسی :)) اگه غیر این بود به تخیلت شک میکردم!
ایول تفاهم :)
۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۳ نیوشا یعقوبی
:))))
بدجنسی ازم میچکه :)))
پاسخ:
خیلی :))
۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۷ نیوشا یعقوبی
:)))) امشب اگه برسم داستان رو خبیثانه ادامه میدم میذارم تو وبم حالشو ببری از خباثتم :)))))
پاسخ:
برس، ادامه بده، بذار وب، مام حالشو ببریم خبیث خانم :))
۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۳ آشنای بی نشان
اوف چه قدر طولانی:)
پاسخ:
جمع و جور کردنش طول کشید. :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">