انتخاب سوپی-اُ.هنری
«سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولاً زمستانهایش را اینگونه سپری میکرد.و حالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمیتوانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشهاش کرد.
نقشهی سادهای بود، در یک رستوان سطح بالا شام میخورد، سپس به آنها میگفت که پول ندارد و آنها پلیس را خبر میکردند. ساده و راحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد، آهسته به راه افتاد.
چیزی نگذشت که به یک رستوان در برادوی رسید. آه! خیلی عالی بود. خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. فقط میبایست یک میز در رستوان پیدا کند و بنشیند. آن وقت همه چیز روبه راه بود. چون وقتی می نشست مردم تنها میتوانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش را نمیدید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛ اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوان شد، گارسون شلوار کثیف و کهنه و کفشهای افتضاح او را دید. دستهایی قوی یقهی او را گرفت و به او کمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالا مجبور بود که نقشهی دیگری بکشد. از برادوی گذشت و همه میتوانستند او را ببینند. آرام و با دقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست. مردم به آن طرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود. سوپی حرکت نکرد. در حالی که دستهایش در جیبش بود، ایستاد و لبخند میزد. با خود اندیشید: «به زودی در زندان خواهم بود.» پلیس به طرفش آمد و پرسید «کی این کارو کرد؟» سوپی گفت: «من بودم.» اما پلیس میدانست کسانی که چنین کاری میکنند، نمیایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرار میگذارند. درست در همین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنابراین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظهای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ بازهم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی میشد. اما آن طرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: «عالیه!» و وارد شد.
این بار هیچکس متوجه شلوار و کفشهایش نشد. شام خوشمزهای بود بعد از شام به گارسون نگاهی کرد و با لبخند گفت: «میدانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خستهام.»
گارسن جواب داد: «پلیس بی پلیس. هی، جو!»
پیشخدمت دیگری به کمک او شتاقت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد. با سختی از جا برخاست، عصبانی بود با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره به راه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازهای ایستاده بود. کمی آن طرفتر هم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را میپاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن میتوانست در عرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد، اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت: «بسیار خوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت.» و سوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.
سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود، با خود اندیشید: «با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد.» آهسته به راه افتاد و به خیابانی رسید که تئاترهای زیادی درآن بود. آدمهای زیادی آن جا بودند، آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی میبایست کاری کند تا به زندان برود. نمیخواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سرکند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سر و صدا کردن. این بار باید نقشهاش کارگر میافتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت: «زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه.» اما درست در همین وقت چشم سوپی داخل مغازه به مردی افتاد که چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را در کنار در گذاشت و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت و آهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد. و گفت: «چتر مال منه.» سوپی جواب داد: «راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمیکنی؟ زود باش پلیس آن جاست.» صاحب چتر با ناراحتی گفت: «اشتباه از من است. امروز صبح آن را از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت میخواهم.» سوپی گفت: «البته که مال منه.» پلیس متوجه آنها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که میخواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پلیسها. درست حالا که او میخواست به زندان بیفتد، آنها نمیخواستند او را به آنجا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمیرسید به طرف میدان مَدیسون و خانهاش یعنی نیمکت به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. اینجا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجرهی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون میآمد. ماه در بالای آسمان بود. همهجا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»
ادامه:
سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت، به یاد آسا، به یاد ثانیه و دقایق و ساعاتی که تاریخ، نَفس های سوپی و آسا را کنار هم ثبت کرده بود، به یاد نوازش های صورتش که هُرم نفس های آسا نوازش گرش بود، نوازش هایی که روزگاری دنج ترین گوشه ضلع شرقیِ تنها کافه روستا با ولع به تماشایش مینشست. سوپی تحمل این حجم از خاطره که دیگر برایش توهمی بیش نبود را نداشت، شاید امروز روز اوست، روزی که همه چیز دست به دست هم داده تقدیر را آنگونه که باید پنج سال پیش رقم میخورد ولی نخورد را رقم بزند، امان از تک تک "کاش"های جهان، کاش آن کشیش هیچ وقت پا به روستا نمیگذاشت، کاش هیچ وقت آسا آن کشیش لعنتی را نمیدید، کاش آن کشیش لعنتی ذهن و فکرِ آسای من را تسخیر نمیکرد و جایگاه پدر نداشته را برایش پُر نمیکرد، کاش آسا راهبه نمیشد، راهبه نمیماند، کاش آسا دخترِ سختی نبود، کاش هیچ وقت آسا را دوست نمیداشتم که حال اینچنین دیوانه وار در کوچه و خیابان دنبال راهی برای زندانی شدن بگردم. سوپی افسوس های دیوانه کننده آن یک هفته شوم که تمام آمالش را به بازی گرفت و زندگی را فقط در دم و بازدم برایش خلاصه کرد را کنار زد و راه روستا و کلیسا را در پیش گرفت، راه آسا را، شاید امروز روز اوست، روزی که همه چیز دست به دست هم داده تقدیر را آنگونه که باید پنج سال پیش رقم میخورد ولی نخورد را رقم بزند. نزدیک روستا شده بود، آینه ای که یادگار آسا بود و همیشه همراهش بود را از جیب شلوارش بیرون کشید، بعد از دیدن خود در آینه چندقدمی عقبتر رفت، قرار بود بعد از پنج سال با این موهای ژولیده و ریش جوگندمی به دیدار آسا برود؟! نه نه، فکری به سرش زد بهترین فکر ممکن، راه آمده را برگردد، برود پیش رابرت همان هم خانه روزهای اول اقامت سوپی در شهر که الان آرایشگر ماهری است. باید تا غروب آفتاب خود را به آسا میرساند، تندتند راه میرفت و در فکر شب بود، شبی که قرار است دیدار سوپی و آسا را بعد از پنج سال در دلِ سیاه خود تا ابد به یادگار ثبت کند، با نام شبی که پنج سال به تعویق افتاد. سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد، چشم برگرداند پُلیسی را دید که با چشمانی که برق میزد سر تا پای سوپی را میکاوید، بدون هیچ حرفی دستبند بر دستانِ سوپی زد، لابد سوپی با آن قیافه نزار مظنون ترین منظنون برای قتلِ کشیش روستا بود...
برای سخن سرا: sokhansara.blog.ir
نمیدونم عادت خوبی است یا بد فقط عادت دارم بیشتر پست هام رو در لحظه و بدون ویرایش روی پنل مدیریت وبلاگم انتشار بدم، مثل همین پست "سوپی"، وسط آماده کردن پاورپوینت برا جلسه هفته بعد ایده ادامه داستان به ذهنم آمد و دلم خواست همین لحظه با صدای خودم بخونم و پست رو منتشر کنم. :)