دقیق یادم نیست چند کلمه حرف زدم.
زنگ زد، گفت: نخوابیدین هنوز؟! خواستم توضیح بدم که خواب بودم تو زنگ زدی بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم آب جوش خوردم خوابالو بودن صدام برطرف شد و در نهایت جواب تلفن تو رو دادم ولی خب توی دلم به شیطان لعنت گویان پاسخ دادم: نه بیداریم. گفت: میخوایین بخوابین یا دیر میخوابید؟! درسته سوال مسخره ای بود ولی گفتم: دیر میخوابیم. گفت: میخواییم بیاییم خونه اتون، گفتم: اوکی تشریف بیارید. اومدن، با زن عمو دست دادم، دخترعمو صورتمو بوسید، به پسر عمو گفتم برو تو گفت نه تو برو گفتم برو تو گفت تو برو به جهنم گویان داخل خونه شدم. نشستم نشستن، هیچ حس خاصی نداشتم، فقط بخاطر اینکه اومدنشون باعث شده بود شلوار ساق بلند و سارفن بپوشم و روسری سر کنم کلافه بودم. زن عمو از عمه ام میگفت، طبق معمول مامانم تو باغ نبود. در مورد چیزایی که اطلاع صددرصد داشت از ما میپرسید و تهش میگفت: آره تازه شنیدم، خب میدونی مرض داری میپرسی؟! پسرعمو گوشیش رو پرتاب کرد سمت من و خواست رمز وای فای رو بزنم، دخترعمو آمار ازدواج و طلاق و زاد و ولد میداد، با دوستم چت میکردم، هرازگاهی لبخند میزدم به دخترعمو. میوه امون تموم شده بود، یعنی آخریش هندونه ای بود که من عصر خوردمش، پسرعمو رفت از حیاط سیب و آلو چید آورد. باز هم به این نتیجه رسیدم نسبت به حضور فامیل هامون ریکشن خاصی ندارم، خنثی ترین آدم های اطرافم رو تشکیل میدن.