جفت جیب های کُتش رو بیرون کشید جز یه سوراخ هیچی نداشت
یکی از دوستام عاشق یه آقایی شده بود که ده دوازده سالی از خودش بزرگتر بود، رفتار دختر، دستپاچگی هاش، گیج بازی هاش حین دیدنِ پسر و چشم هاش امان از چشماش که همه چیز رو لو میداد. رازدلِ دختر برملا بود، قرار بود از مرد رویاهاش جواب رد بشنود، روزهای عید بود پسر دل را به دریا زده بود تا دختر را با واقعیتِ دوست نداشتن روبه رو کند. این پهلو و آن پهلو میشد، دست هایش را در هم گره میزد و باز میکرد، آنقدر تکرار کرد که کلافه شدم، دست هایش عرق کرده بودند و سرخ شده بودند، رو به من گفت: پری دخترم یه لیوان آب میدی به من؟! قبل از اینکه من بگویم باشه، دوستم با لبخندی روی لبش و استرسی که از صدای لرزانش مشخص بود گفت: دخترم؟! یعنی شما بابای پری هستی؟! جواب داد: هم تو و هم پری برای من مثل دخترم میمونید. تبدیل حرارت عشق به عرق سرد را به چشم میدیدم، کاش زودتر از پیشمان میرفت تا دوستم رو بغل کنم و یکی رو بازوش بزنم و بگم: بیخیال. ولی نرفت فضا سنگین شده بود، آب رو دادم دستش و گفتم: خب خب و اما بحث شیرین عیدی دخترتون.
یکی نیست بگه شما غیرمستقیم به هم حرف میفهمونید چرا این وسط با احساسات من بازی میکنید هان؟! عیدی هم نداد. :|