"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

دقیق شدن اینبارم رو آدما نتیجه خوبی داشت.

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۰۹ ب.ظ

هیچ وقت فلسفه لذتی که از دید زدن آدما و داستان ساختن براشون دارم رو نفهمیدم، براشون اسم انتخاب میکنم، براشون رفتار و اخلاق مشخص میکنم، یکی تُخس یکی شیرین زبان و یکی آروم. منتظر بودم تا غذامو بیارن، زُل زده بودم به دختر بچه ای که کنار باباش بالا پایین میپرید و با زبون درازی از همه چیز ایراد میگرفت، من اصلا اینجالو دوشت ندارم، ببین بابا اینجا هم آسغال ریخته. داستانم داشت جون میگرفت، سَلوا داشت بهونه مادرش رو میگرفت، زبون درازیش و اذیت کردنش بخاطر نبود مادر بود، باباش باید کم کم عصبی میشد و میگفت: سَلوا بفهم اون خودش ما رو نخواست، نه تو رو نه منو. ولی قرار نیست که داستان های من بشه روایت واقعی زندگی مردم کوچه و خیابان، پدر جوونش گفت: صبر کن مامانت دستش رو بشوره بیاد بعد هرجا خواستی میشینیم. بعد خوردن غذامون سلوا و مامان بابا و اون مرد سیاه سوخته همراهشون رو ندیدم، قرار بود پیاده بریم سمت باغ نادر، روز تاسوعا بود و باغ نادری تعطیل حتی با دونستن این موضوع مسیر هدفمون باغ نادری بود، چند متری جلوتر نرفته بودیم که یه بچه رو دیدم که سرگردان خیابون رو میدوید، حتی از پُشت تشخیص دادم سلواست، تنها بود تنها تنها، گفتم: بابا بابا این سلواست، بابا: سلوا کیه؟!. من: بعدا میگم این همون بچه ای که تو رستوران بود. مامان: خب که چی؟!. من: اه چرا اینقدر سوال میپرسید تنهاست، الانه که گم شه. بابا: پس بدو بگیرش. با سرعت دویدم رسیدم بهش، بچه بابات کو مامانت کو اینجا چیکار میکنی؟! هیچ جوابی نداد، گفتم دستتو بده من ببرمت پیش مامانت، باز هیچی نگفت فقط سفت دستم رو چسبید. یکم باهم دویدیم خسته شد، گرفتم بغلم مستقیم بردمش جلو رستوران، مامانش نشسته بود رو زمین و تو سرش میزد گریه میکرد، از دور داد زدم نگران نباشید دخترتونو پیدا کردم. نفس نفس میزدم، باباش رسید بچه رو بغل کرد مانتو منم گرفته بود و میگفت: بگو چطوری ازت تشکر کنم. اون یکی مرد سیاه سوخته رو به بچه گفت: توله سگ نمیگی میری گم میشی؟! اهل سنندج بودن.

موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۹۷/۰۶/۲۹

نظرات  (۱۶)

سلام و تشکر برای پیدا کردن دختر مردم
پاسخ:
سلام :)
ممنون.
خدا خیرت بده روله :*
خیر از جوانیت ببینی روله 💚


+

با خوندن این پستت یاد خاطره پارسالم افتادم :))
پارسال که عید غدیر تو مشهد بودم  من و دوستام تو راه برگشت یهو دو تا بچه ی که تو حرم بودند و گم شده بودند دیدیم که بابا و مامانشون رو گم کرده بودند :|:) 
البته بابا و مامان این بچه ها بیخیال بودند :| ولی خدا رو شکر  تونستیم با نشونی های که پسر بچه از محل اسکانشون میداد 
تو اون اوج شلوغی ،  اونا رو تا دم در هتل شون برسونیم و به پدر و مادرشون بیخیالشون تحویل بدیم :))


++

سلام 
زیارت قبول 💚💖
پاسخ:
مرسی :)

خودت که دست به خیرتری.

++
سلام.. ممنون. البته الان تو راه برگشتم. :)
واقعاً کار بزرگی کردید
شاید من بودم بیخیال می شدم، نمی دونم والا.
زیارت قبول و بسلامتی برگردید :)
پاسخ:
ممنون :)
خداروشکر بچه گم نشده پیدا شد.
خدا خیرت بده مهربون :)
پاسخ:
عزیزم :)
سلام و ادب
نیازی نبود بگید اهل کجا بودن بعد از اون فحش........
عجیبه!!!!سنندجی ها فوق العاده زیبا رو و بور هستن🤔
سیاه سوخته کجا بوده🤥
پاسخ:
سلام... 
فحش ربطی به اهل جایی بودن نداره، حتی تو اون شرایط میشه بهش نرمال نگاه کرد.
سیاه سوخته الزاما معنای زشت نداره، من رو چهره بچه دقیق شدم خیلی خوشگل بود. :)
خدا روشکر بهشون دقت کردین از یه فاجعه جلوگیری کردین 

من معمولا یه جا میرم به هیچ کس دقت نمی کنم .
پاسخ:
حس خیلی باحالی بود. :)

پیشنهاد میدم هرازگاهی دقت کنید.
بار اولی که مشهد رفتم ترم دوم بودم، یه دانشجوی ورودی که هیچی بلد نیست و هیچ دوستی بین هم سفرهاش نداره. اونجا توی حسینیه با کلی دختر آشنا شدم که سه تاشون شدن جزو بهترین همسفرهای تمام زندگیم. اون ها سال آخری بودن و درسشون تموم شده بود. خیل یهوای منو داشتن و کلی مراقبم بودن. وقتی تو حیاط یه بچه ی سیاه سوخته ی کوچولوی دلبر پیدا کردیم که داشت گریه می کرد، کلی دنبال پدر و مادرش گشتیم و آخرش تونستیم باباش رو بیابیم. حس خوبی داشت رسوندن بچه به باباش.
پاسخ:
مسافرت دانشجویی خیلی خوبه منم ترم دو قم رفتم با اردوی دانشگاه، منتها منو مهدیه بقدری شیطنت داشتیم که خیلی ها دوست داشتن با ما دوست شن :))
هیجان شیرینه :)
چه اسم عجیبی داره :) دختر کوچولو رو می‌گم.
پاسخ:
من براش انتخاب کردم :)
همه‌ش فکر می‌کنم تا آخر پست مث اولش توی خیالت هستیم‌ هنوز...
پاسخ:
بنظرم حس خوبیه یعنی اونجوری که باید تونستم برسونم :)
ولی تهش واقعیت بود.
دوس داشتم این پستتو هلما :)
حسِ خوبی داشت :)
پاسخ:
خیلی هم خوب حوا جان :)
مثل همیشه عالیه عالی بود
پاسخ:
:)
سنندجی ها مثل ترک ها ناسیونالیسم هستن و با خودشون فقط محلی صحبت میکنند و حتی با اقوام دیگه سخت غیر زبان رسمی شون صحبت میکنند.‌‌..
عجیبه که فحش فارسی داده و باید کوردی حداقل فحش میداده...
پاسخ:
:)
درضمن دیگه اینطور حداقل مرسوم نیست که سیاه سوخته تعبیر زیبایی باشه
پاسخ:
:)
۳۰ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۹ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
داستان واقعی جذاب‌تر بود که:-)))
پاسخ:
برا من هیجان بود و یکمی ترس :)
عزیزی خیلی میدونستی؟
و میدونستی که منم تو ذهنم برات داستانای قشنگ می سازم؟! (:
پاسخ:
مستورر میدونم که مرسی جواب جالبی نیست ولی خب مرسی :)
خودت هم که باید بدونی عزیزی :*
واااووو *__*
یه بار یادت باشه یکیش رو برام تعریف کنی :)
تا آخرش منتظر بودم بگید این گم شدن هم داستانی بود که خودتون ساختید :))
پاسخ:
ولی تهش واقعیت بود. :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">