چالش تصور من از آینده
چشمامو با دست راستم نوازش میکنم و آروم بازشون میکنم، سرم رو برمیگردونم میبینم خوابه، بالا سرمو نگاه میکنم ساعت 05:38. یه تکونی به خودم میدم و از رو تخت پایین میام، صورتمو میشورم، مسواک میزنم، میرم آشپزخونه میز صبحونه رو آماده میکنم. میز رو نگاه میکنم و میخندم، بعد از این همه سال به تفاهم صبحونه مشترک نرسیدیم نه ما دوتا، نه این دوقلوها. نصف کله پاچه دیروزی رو برا دخترمون و باباش گرم میکنم، دوتا تخم مرغ کنار میزارم برا نیمرو پسرمون، برا خودمم یه پرتقال پوست میگیرم و هرچی که بنظرم میشه برا صبحونه خورد و تو یخجال هست رو میارم رو میز. میرم اتاق، رو لبه تخت میشینم، نگاش میکنم، انگشت اشاره دست راستم رو میزارم وسط پیشونیش بین ابروهاش، میکشم تا نوک دماغش، حس میکنه و با انگشتش روی دماغش رو میخارونه. دماغش رو بین دوتا انگشت اشاره و انگشت شستم فشار میدم. چشماشو باز میکنه، میخنده و میگه: عه! تو زودتر بیدار شدی؟! میخندم و میگم: هیچ غیرممکنی غیرممکن نیست. میگه: اوهوم فردا به عینه میبینی. میره بچه ها رو بیدار کنه. ظرفای صبحونه رو میزارم داخل سینک، گوشیم رو تو دستش میبینم، میگه: نمیخوای وبلاگت رو ریفرش بزنی؟! میگم: توی راه اداره نگاه میکنم. میگه: یعنی نمیخوای ماشین ببری؟! میگم: دقیقا. جلو آینه مقنعه و یقه مانتو کُتیم رو درست میکنم، رُژ کالباسی رنگ میزنم رو لبام، از تو آینه لبخندش رو میبینم وقتی متوجه میشه زل زدم به تصویرش تو آینه اخم الکی میکنه. سوئیچ ماشینش رو از رو اُپن برمیدارم میرم کفش هامو بپوشم، محکم میگم: بچه ها لقمه برا خودتون بردارین، سرویستون رو هم معطل نکنید خواهشا، مواظب خودتونم باشید. پله ها رو میاد بالا میگه: نمیای من برم؟! سوئیچ ماشینش رو تو دستم نشونش میدم میگم: اوکی با آژانس سرکوچه عزیزم. از لای در رو به بچه ها میگم: برگشتنی به سرویستون میگید ببرتتون خونه مامان جون. بچه ها عادت دارن با کله جواب بدن پس طبیعیه صدای تاییدشون رو نشونم. سرم تو گوشیه، میگه: امروز چی کاره ای؟! توضیح میدم بهش، تاکید میکنه که بهتره یه جواب کلی بدم چون احتمالا تا برسیم به یک دهم توضیحاتِ با جزئیات من، رسیدیم محل کارم. پیاده میشم، منتظر میمونه تا داخل شم بعد بره، برمیگردم سمت ماشین. آقای صادقی به جفتمون سلام میده و میگه: باز تو ماشین نیاوردی و ایشونم قصد رفتن نداره؟! و با قدمهای آهسته به راهش ادامه میده، میگم: دقیقا. سرم رو از تو شیشه ماشین داخل میکنم و میگم: شب خونه مامانت میبینمت. تو ذهنم مرور میکنم تا شب قراره چیکارا بکنم و کجاها برم. ساعت 18:12 با مهدیه خداحافظی میکنم، رو بهش میگم: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز من همه اش حرف بزنم و تو فقط گوش کنی، لبخند میزنم و میگم: بازم بهت سر میزنم. هنوز تصمیم نگرفتم چجوری و با چی برم خونه مامان جون، چند متر میام پایین تر میبینم تکیه داده به ماشین، یه شاخه گل رُز نباتی رنگ هم دستش.
چالش تصور من از آینده: کلیک