"آدم باحالی نیستم"
از جلسه امتحان اومدم بیرون سلام داده یکم در مورد امتحان حرف زدیم بعد میگه چرا زیاد خوابگاه نمیمونید ؟؟ من: ترجیح میدم بیشتر پیش خونوادم باشم البته فرار از آشپزی و غذای بیرون هم موثره . یهو بی ربط درمورد افرادی ک اونجا نیستن حرف میزنه فلان کسو میشناسی واسه سلام دادن بهش هم میترسم و ... من: ماه رمضان و غیبت ؟؟ آخ آخ
صداها اینقد در هم پیچیده ک تفکیکشون سخته یواش یواش داره گوش خراش میشه و من کنار پنجره نشستم و به فضای پشتش ک تا حالا توجه نکرده بودم نگاه میکنم هر از گاهی چیزی رو کاغذ مینویسم ی لحظه متوجه میشم با خودکار رو صندلی میزنه و میپرسه شما چرا ساکتی بعیده ازتون ؟؟ من: حرف و نظر خاصی ندارم . کنجکاو میگه یعنی قرار نیس شما با اکیب بیای کوه یا هرجا ک تصمیم گرفته شه ؟ من( با لبخند): نه ...
میگه عزیزم جمعه هفته بعد وقتتو خالی کن باید باهام بیای کافی شاپ .. من: اوکی دوتایی یا کس دیگه هم هس پیشنهاد میدم ویدا هم بیاد خوش میگذره . میگه نه تولده و اسم چن نفر ک نمیشناسمو میگه تا حرفش تموم شد میگم نه من نمیام .. با لب و لوچه ای ک حالا شکل خاصی ب خود گرفته میگه واقعا ک .
دارم رد میشم میشنوم ک میگه این پری شما غیرقابل پیش بینیه بعضا دختر باحالیه بعضی وقتا ضدحال و حرص درآرترین موجوده آروم رد میشم (با لبخند) لبشو گاز میگیره میگه یعنی شنید ؟
باحال بودن من در حد ی تنه والیبال بازی کردن با کساییه ک صددرصد قدرت بدنیشون از من بیشتره .. باحال بودن من در حد بازی با محمدامین و بقیه بچه ها تو مهمونیاس .. باحال بودن من در حد جوگیر شدنام اس ک فوقش دوروز چوبشو میخورم .. باحال بودن من در حد غافلگیریایی اس ک ب قول خیلیا ب عقل جن هم نمیرسه .. باحال بودن من در حد جمع کردن دستمال کاغذیای بستنی فروش طفلیه ک بعد دو هفته متوجه میشه و ب محض ورود ما اولین کارش برداشتن کاغذ دستمالی از رو میزه ..
من نمیتونم بخاطر دلخوشی خیلیا باحال باشم نمیتونم الکی خودمو باحال نشون بدم باحال بودنای من شاید مشتی و تو چش اومدنی نباشه ولی خودم دوستشون دارم..