"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

دو سه روزه رسما کار ریخته سرم اونم کار مفید نه ها اصن واسه خودمم نفعی نداره صبح از خواب پا نشده طبق روال چن سال اخیر وقت امتحانا ساحله میاد باهاش ریاضی و فیزیک کار کنم تصحیح نصف بیشتر برگه های امتحان زبان انگلیسی داداش بزرگم ب عهده منه امسال اصلا ارفاق نکردم تایپ سوالای معماری دانشگاه اون یکی داداشمم با منه عکس 20 صفحه از جزوه رو هم گرفتم واسه شیرین فرستادم .............

الان همه کاراشون تموم شد خداروشکر اگه کسی کار دیگه ای نداره یا نداشته باشه میخوام بخوابم از صبح فردا هم به درسای خودم برسم ایشالا ...

:)

۳ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶

در شتاب زندگی باید گوشه ای باز ایستی و بگویی:

"خدایا میدانم که هستی"

۲ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۵

بخدا دیوونه نشدم فقط الان بدون دلیل خنده ام گرفته خب چیکار کنم میخندم خندیدن خوبه خب :)

۲ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۵

عاشق آهنگ سریال مدار صفر درجه ام ک علیرضا قربانی خونده .....

شاعر: دکتر افشین یدالهی

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی


اینم آهنگ دریافت

۰ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۷

بعد نهار ی کوچولو تلویزیون تماشا کردم بعد رفتم اتاق ی خورده درس و مطالعه و تو نت گشتم شده بود ساعت شش عصر مامانم صدام زد رفتم پیشش کار خاصی نداش یکم نشستم کنارش متوجه شدم گشنه امه ...

من: مامان گشنه امه

مامانم: عصرونه حاضر کن بخوریم

من: چشم :)

وسط عصرونه از مامانم پرسیدم راستی کاری داشتی صدام زدی؟؟

مامان: قدیما بابام ی دوستی داشت خان ی شهری بود مهمونم بود برامون خاطره تعریف میکرد میگف من چن تا نوکر و کلفت تو خونه دارم ی شب با صدای یکیشون از خواب پریدم نوکر همش ناله میکرد مردم از تشنگی مردم از تشنگی خان میگه همون نوکرو صداش کردم گفتم آهای پسر برو ی پارچ آب واسم بیار میگه وقتی آورد گفتم بشین همشو بخور نوکر گفته آخه خان این واسه شماست میگه گفتم بدبخت داشتی از تشنگی تلف میشدی تنبل بودنت نمیذاشت بری آب بخوری حالام "پری بالام" تو اینقد غرق شده بودی تو خودت یادت نبود گشنه اته من ک مادرتم میدونم دخترم کی غذا میخاد :)

الهی فدای مامانم بشم من ....

۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۲

من از جبهه گرفتن سر موضوعی یا رو کم کنی و ب کرسی نشوندن حرفی خوشم نمیاد شاید ی دوره ای از زندگی حتی اینطوری هم بودم ولی در حال حاضر حداقلش اینه ک سعی میکنم اینطوری نباشم چون حتی نظرای خودمم درمورد ی چیزی بعد فکر کردن یا تاثیر گذاری مطلبی شخصی میتونه تغییر پیدا کنه ب این معنی نیس ک من ثبات شخصیت ندارم فقط ب این معنیه ک همیشه دنبال بهتر شدنم ..... "اعتماد بنفس :)"

از لحاظ مذهبی تو ی محیط معمولی بزرگ شدم حجاب رو در حدی ک بنظرم مطلوبه شناختم تا قبل دانشگاه فقط چادر رو برا مسجد میدونستم ی دوره ای یکم رو این موضوع متمرکز شدم حتی درموردش مطالعاتی هم کردم ب این نتیجه رسیدم ک بهتره محدوده مکانهایی ک چادر سرم میکنم رو گسترده تر کنم حتی طوری ک اولین بازخورد خانوادمم همراه با تعجب بود تو عمرم ی چادر داشتم وقتی با بابام رفتیم ثبت نام دانشگاه پیاده شدنی چادرمو بیرون ک آوردم بابام متعجب نگام کرد و گف: میخای چادر سر کنی ؟؟ من: آره. بنظر همه با جثه من و نوع مانتوهام و البته نوع رفتار اجتماعیم نیازی نبود ولی خودم دوس داشتم از ی طرفم بابام میدونست جمع کردن چادر ساده واسم سخته و ب قول خودش بهم نمیاد قبل پیاده شدن منو برد بازار واسم چادر ملی خرید بعد سه سال از انتخابم راضیم الانم همه جا چادر سر نمیکنم ولی سعی میکنم حرمتها همیشه حفظ شه البته اکثر دوستام بدون چادرن حتی توی فامیل و آشناهامونم بین هم سن و سالام هیچ کدوم چادری نیستن ی جورایی اصن تو شهر ما جا افتاده نیس ک دخترای جوونم چادر سر کنن .....

+ مهم چادری بودن مانتویی بودن نیست مهم حفظ حرمتهاست مهم رعایت ارزشهاست مهم پاره نکردن حریمهای اخلاقی است مهم آگاه بودنه ..

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۱

اینروزا مثلا تو فرجه ب سر میبریم از 16ام امتحانام شروع میشن این ترم شاید حجم بعضی درسام زیاد باشه ولی در عوض درسایی هستن ک من دوسشون دارم راحت باهشون کنار میام ترم شش ام فقط یک ترم دیگر باقی است تا با کارشناسی خداحافظی کنم(23 واحد ام مونده) تصمیم دارم برم سرکار ارشد بخونم و تحولاتی تو خودم و زندگیم ایجاد کنم فکرایی دارم ک باید براشون تلاش کنم تصمیمات بلند مدتی دارم ک ب موقعش عملیشون میکنم ذهن و دلمو از کینه و بدی خالی کردم درسته نمیتونم هیچ چیزو فراموش کنم ولی میتونم با خیلی چیزا کنار بیام یکم خودخواهی خوبه بخاطر خودمم ک شده سعی میکنم غصه نخورم ب خوبیا و انرژیای مثبتی ک اطرافم کم نیستن و مطمئنا خیلی خیلی زیادن بیشتر توجه کنم :)

انفورماتیک پزشکی   -----> 3/16

حفاظت و ایمنی و استانداردهای عمومی بیمارستانی  -----> 3/17

اصول توانبخشی و وسایل و دستگاه ها  -----> 3/18

اخلاق اسلامی  -----> 3/19

تجهیزات عمومی بیمارستانی و کلینیک های پزشکی  -----> 3/25

ریزپردازنده  -----> 3/26

+ پروژه رو بعد امتحانا تحویل میدم ... آز مدار منطقی و آز الکترونیک2 هم ک دیروز بود ...

:| ---> بیشتر غصه هامون الکیه در حالی ک خوشحالیای فراوانی داریم ک نسبت بهشون بی توجه ایم :|

۱ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۸

بعضی وقتا

بعضی چیزا

بعضی حرفا

بعضی آدما

بعضی رفتارا

بعضی واکنشا

بعضی ریلکسیا

بعضی حسا

بعضی طعنه ها

بعضی شکستنا

بعضی برخوردا

بعضی خنده ها

بعضی تظاهرا

و خیلی بعضیا دیگه هیچوق فراموش نمیشن هیچوقت :)

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۰

حال من دست خودم نیست ، دیگه آروم نمی گیرم
دلم از کسی‌ گرفته که می‌خوام براش بمیرم
باز سرنوشت و انتهای آشنایی
باز لحظه‌ های غم‌ انگیز جدایی
باز لحظه‌ های ناگزیر دل‌ بریدن
بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن
پای دنیای تو موندم ، مثل عاشق های عالم
تا منو ببخشی آخر ، تا دلت بسوزه کم کم
مثل آینه رو به رومه ، حس با تو بودن من
دارم از دست تو میرم ، عاشقی کن ، منو نشکن
باز سرنوشت و انتهای آشنایی
باز لحظه‌ های غم‌ انگیز جدایی
باز لحظه‌ های ناگزیر دل‌ بریدن
بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن

۰ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۴

میگن ی روز ی دختری بوده خیلی خسته بوده ولی از ی طرفم دلش خیلی تنگ بوده اصلا هم نمیدونسته دلتنگه چیه کیه فقط یکم حال و حس مبهمی داشت بد نبودا ی جوری بود صبح هم مثلا دوتا امتحان داده بود آزمایشگاه اولیو ک فقط حضورشو امضاء کرده ولی دومی انصافا امتحان بودا بعد امتحان از فرصت استفاده کرده بود و ی سرم ب زن عمو جونش زده بود وقتی بعد ناهار از مهدیه جدا شد دوتا خیابون و دوتا کوچه رو بدون نگاه طی کرد ب همه چی فک میکرد الا مسیری ک میرف ولی یهو دید جلو دره بچه خوبی بود شبم برگشت خونه اشون :)

+از صبح هم عذاب وجدان اینو داش ک ب شوخی ب محمدامین گفته بود میبرمت دانشگاه اونم حتی دوساعت بعد رفتنشم گریه میکرده ک من میخام با عاشکم برم دانشگاه :(

۰ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۹