"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

"ناشناس بیایید".. هر اونچه که در ذهنتون هست را بیان کنید..

یک جمله، یک کلمه، مسائل روز، دغدغه، علایق، سلیقه و هر چه که دوست دارین بگین لطفا. یک پست با افکار مختلف میخواهم، یک پست با کامنت های بی ربط میخواهم، لا به لای کامنت ها یکی هم متعلق به خودم خواهد بود...

+ حداقل یک روز نظرها تایید نمیشوند.

۱۷ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۷

ورود بدون هماهنگی، آن هم او کار سختی است ....

در نیمه باز بود، روی تخت دراز کشیده بودم و با گوشی خودمو سرگرم کرده بودم و آهنگ گوش میدادم ، ترانه ای از حامد همایون که میخواند: "خواب چشمم را بهم زد ناز چشم مست تو" . حس کردم کسی رو تخت نشست، چشم برگرداندم، باورم نمیشد، واقعا؟؟ لبه تخت نشسته بود، آرام گفت: در زدم، سلام هم دادم متوجه نشدی، حالا سلام . لبخند چشمان پنهان شده در پشت عینکش توجهم را جلب کرده بود، بعد از مکثی جواب سلام دادم، پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم، یک شاخه گل رز قرمز(درحالی که همه میدانند من نباتی رنگش را بیشتر دوست دارم ) و یک جعبه کوچک که هنوز باز نکردم روی تخت جا خشک کردند، فقط اینجا بودنش اندازه دنیا شادم کرده بود، ذوق زده و گیج شده بودم. گفت: خواستم بدونی هر جای دنیا هم بری، یکی پیدا میشه که غربت را تبدیل به هیجان و شادی کنه برات، چون آدما مهربانی رو میفهمن. 

کمی حرف های قابل پیش بینی زدیم، با آب پرتغال پذیرایی کردم، تشکر کردم و برای راهی کردنش برخواستم، کمی همقدم شدیم، دیگر باید او می رفت، چشمانم تا ناپدید شدن گام هایش تعقیبش کرد، از دور صدام زد و گفت: بازم بهت سر میزنم، لبخند چشم و لب هایم همزمان کشیده تر شدند ...

خواب شیرینی بود، یکی از خواب هایی که بعد ازبیدار شدن، چند دقیقه ای طول کشید تا موقعیت را تفکیک کنم، محیط را تشخیص دهم، حتی در فاصله این چند دقیقه همه چیز برایم باور بود نه خواب ... باید این خواب یکی از پست های اینجا باشد.

"عصر 95/11/6 بعد از یک روز بدو بدو برای گرفتن مدرکی که آخرین نمره درسی ام یک روز قبلش ثبت شد و درحالی که شب قبلش فقط یک ساعت خواب مهمان چشمانم بود."

۱۱ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۰

به این نتیجه رسیدم ، وبلاگ برای من عادت نبوده بلکه واقعا یک مکان آرامش بخشه .

و باز هم یک فاجعه نو ... "روحتان شاد"

برنامه هام که دست خودم بشه ، حتما فعالیتم میشه مثل قبل ... به زودی .

۱۲ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۹