بیشتر از نیم ساعت(3)
شاید پشت پارک، مدرسه یا مهدکودکی هست که فوج فوج دختربچه از داخل پارک خود را به خیابان میرساندند، بعضی ها با مادرشان و بعضی ها تنها یا دست در دست یکدیگر. دخترک مثل همیشه عاشقانه با چشم دنبال بچه ای میگشت که یادآور کودکی خودش باشد، از همان فاصله دور میتوانست عاشق دخترکوچولویی شود که در یک حرکت مقنعه سفیدش را از روی سرش کَند، موهای خرماییش دل آدم را به رعشه درمیاورد، آرام آرام دکمه های مانتوی صورتی رنگش باز میشدند لابد زیر مانتو لباس گرمی پوشیده بود، چون اکثر دوستاش سویشرت به تن داشتند، نزدیکتر که شد چشم های تیله دخترک محو تماشای قهوه ایه دوست داشتنی چشم های همزاد کوچکش شد.دخترک قدمی به رسم عادت برای دوست شدن با دخترکوچولو برداشت، حتی میتوانست یکی از توپ ها را به او هدیه بدهد ولی نه او تصمیم گرفته بود چند دقیقه ای بدون کلام آدم ها را تماشا کند، پس به یک لبخند و تکان دادن دست اکتفا کرد. با چشم دنبال گربه گشت، پس کجا بود؟ بله آن طرفتر خانمی که مانتو سفید و کفش اسپرت پوشیده بود گربه را بغل کرده بود، وای خدا گربه در بغل یک زن، دخترک با وسواس چشم به زن دوخته بود، تلفن زن زنگ خورد و در همان حال گربه از بغلش جست، دخترک گوش هایش را برای شنیدن حرف های نصف و نیمه زن تیز کرده بود، زن میگفت: برای عروسم سفارش دادم، مثل دخترم میمونه خیلی مهربونه، نه عروسم شهرستانه، من بخاطر کارهای اداری دوماهی پیش دخترم میمانم، آره مرزداران، فقط نیاییا زنگ بزن خودم میام، نه نمیخوام دامادم بداند. دیگر اطراف دخترک شلوغ شده بود، قصد جابه جا شدن یا حتی قدم زدن کرد، چند قدمی جلو نرفته بود که شنیدن صدای هق هق دختری گامهایش را سست کرد، دختر پشت تلفن میگفت: شمام مثل پدر من، بخدا دیگه بُریدم، امروز به زور ساعت یازده بیدارش کردم، سرکار که نمیره، زبون نرم هم نداره دلم خوش باشه. دخترک نگاهی به ساعت روی مچ دست راستش انداخت، سیزده و ربع؟؟ یادش آمد ساعتش همان به وقت قدیم تنظیم است پس ساعت دوازده و ربع بود. لا به لای توجه هایش صدای اذان را شنیده بود، صدای اذانی که از مسجد کنار پارک می آید همیشه دلنشین است. دخترک کمی خستگی به جان احساس کرد، از پارک بیرون زد به امید اینکه کار همراهش تمام شده باشد ولی چشم دخترک به جای همراهش به همان دو تا روحانی خورد، آنها در حال چای خریدن بودن، دلش خواست کمی پررو شود و از روحانی ها درخواست کند به فاصله خوردن چایشان مصاحبتی دوستانه باهم داشته باشند، چه بسا یک چای مهمان برادران روحانی شود اما فقط در حد خیال کنج ذهنش ماند، روحانی ریشو باز هم خیره دخترک را نگاه کرد اینبار با لبخند. مجدد برگشت داخل پارک، اینبار ...
ادامه دارد...
فقط قسمت آخر مونده. فکر کنم یک پست هم تحت عنوان "پسا بیشتر از نیم ساعت" لازم است برای جمع بندی :)