"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

آذربایجان در طول تاریخ مهد شعر و ادب بوده، فرهنگ غنی مردم و لطافت و طراوت آب و هوا و زبان سلیس و شیوا بستر پرورش ادبیات و داستان های اساطیری را دوچندان کرده. غیرت، شجاعت، دلاوری، وفای به عهد، عشق ناب و ... در ایرانیان زبان زد خاص و عام بوده و هرکدام قابلیت ثبت و ضبط شدن در طول تاریخ را دارند. انتخاب یک داستان بعنوان نماینده داستان ها، واقعیت ها، ادبیات و تاریخ آذربایجان کار سختی است، خواستم از شهریار و شعرش در وصف طبیعت و عید بنویسم، از حماسه های تاریخی بنویسم، در نهایت "سارای" نجیب شد انتخاب من.

سارا یا همان سارای نماد وفاداری و نجابت است، سارایی که خلاصی از ظلم و سیاهی را در سپردن خود به آغوش سرد آب زلال رود آرپاچایی میابد.

۲۰ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۳۰

امیرمحمود یک لیوان چای رو که سرد شده میریزه داخل قندان، بهش میگم:

_ یه لحظه فکر کن، ببین چیکار کردی.

میگه: کار بدی کردم. خجالت بکشم یعنی؟؟

_ آره زود خجالت بکش، دیگه هم اینکار بد رو نکن.

جفت دستاش رو میگیره رو صورتش و هی با خودش تکرار میکنه: خجالت میکشم.

هرکی هم ازش بپرسه چرا دستات رو گرفتی رو صورتت، میگه: کار بدی کردم، دارم خجالت میکشم.

۱۳ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۴ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۰

دیروز خواستم بنویسم، از روزی که با بغض گذشت، از لحظاتی که نباید به تنهایی سپری میشد ولی شد. از پا روی پا گذاشتن و قُلپ قلُپ قهوه تلخی که راه گلویم را طی میکرد، از عطر تلخش که با هر استشمام تا ته ریه هام که هیچ تا بند بند عصب هام را دربرمیگرفت، از چشم هایی که در هر نفس عمیق بسته میشد، از دم هایی آرام که بازدمی سخت و ناآرام و گاه بی فرجام داشت، از احساسات، از شعور، از چشم انتظاری های بیهوده، از زندگی، از بیست و چهارسالگی که هیچ نمیدانم چگونه باید باشد، هرچند من عادت دارم به منطق بی نظمی. از افسردگی موقت، از جنگ، از ...

امروز خواستم بنویسم، از خنده هایی که گونه های صورتم را به درد آورد. همین درد کافی است تا ته اعماق روزی خوب هر چند خسته را فهمید.

راستش را بخواهید مرز این دو روز و دو احساس نمیدانم کجاست، فقط میدانم دلم اینروزها شدید هوای حول حالنا دارد، خدایا حول حالناهامان را به سمت احسن یاری کن.


دعای شب: خدایا ما را با سر درد امتحان نکن فدات شم...

۱۷ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۲