"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

۷۰۳ مطلب توسط «هلما ...» ثبت شده است

ماجرا از این قرار است که از هر ور بوم نگاه کنی نتیجه‌اش سقوط است، از جامعه بزرگی نمیخواهم حرف بزنم، محدوده‌ای اندازه یک خیابان را در نظر بگیرید کفایت میکند. دختران یازده سال به بالایی که بزک کرده در پی معشوق‌اند، نه اینکه کسی زورشان کرده باشد نه، خودشان دوست می‌شوند و سر یکی دوماه پایشان بیخ گلوی پدر و مادرشان فشار وارد میکند تا با ازدواجشان و همراهیشان در راه دادگاه برای گرفتن گواهی رُشد موافقت کنند. پسر‌های جوانی که توانسته‌اند مدرک ارشد بگیرند و جملگی تا پیدا کردن کیس مورد نظر برای ازدواج سودای دکتری دارند اغلب جلوی درب درمانگاه‌ها و مراکز درمانی کیشیک می‌دهند تا خانم دکتری تور کنند، تا پنج سال اختلاف سنی بزرگتر از خودشان هم ممنوعیتی ندارد، بالاخره قرار است پُز شوهر خانم دکتر بودن را بدهند و لِول خانوادگیشان با حضور یک پزشک چند مرتبه‌ای صعود کند. دخترهای بیست‌ودو سه سال به بالا غیرشاغل یا باید قید ازدواج را بزنند یا اگر بختشان آورده و انتخاب شدند چشم بسته بله را بگویند، شاغل‌ها حق انتخابشان زیاد محدود نیست ولی فرهنگ جامعه به آنها القا کرده است که بخاطر کارت بانکی که هرماه پُر می‌شود انتخاب شده‌اند پس تمام زورشان را میزنند از بوتاکس و ترزیق ژل و لیفت ابرو و... جانمانند چون احساس خطر میکنند، میترسند چشم شوهرشان یکی بهتر از آنها را بگیرد.

و ما فکر می‌کنیم زن‌ستیزی ‌کم‌کم رنگ میبازد و ما فکر می‌کنیم روشنفکرتر شده‌ایم. مواردی که چند خط بالاتر نوشتیم همین ما هستیم، ما‌هایی که اکثریت جامعه را تشکیل دادیم، منتظریم معجزه شود و جهانی آرمانی داشته باشیم، شدنی است؟! 

+کامنت‌های جامانده رو جواب میدم، ببخشید بابت تاخیر.🤦‍♀️

 

۱ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۲۲

خیلی وقت‌ها به جد یا به شوخی دوستانم "خودشیفته" خطابم کرده‌اند، راستش خیلی هم از خودشیفته بودن بدم نمیاید. بعضی شب‌ها تو خودم غرق میشوم و با مرور زیبایی‌‌های درونی‌ام لبخند به جان چشمانم مینشیند، با دوست داشته شدن توسط خودم آرامش در وجودم حاکم میشود، اعتماد به نفسم تقویت میشود و از همه مهمتر عزت نفسم بالا و بالاتر میرود. بنظرم وقتی ما یاد بگیریم قدر خودمان را بدانیم، خودمان را محترم بشمریم قدم گذاشتیم در یک راه بزرگ، درواقع شروع کردیم به تمرینِ آدم بهتری شدن. هربار که نقصی را در خودمان میکشیم، هربار که شگفتی و خوب بودنی را در خودمان بولد میکنیم ناخودآگاه موظف به حفظ کردن شرایط مطلوبِ ایجاد شده میشویم. آدمیزاد ذاتا پیشرفت را به پسرفت ترجیح میدهد.

۵ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۳۴

ساعت گوشی ۴:۵۵ دقیقه صبح رو نشون میداد، یادم نمیاد صدای بارون که به شیشه میخورد بیدارم کرد و متوجه درد شدم یا بدن درد بیدارم کرد و متوجه صدای بارون شدم. شاید بیشتر از یازده ساله که از خواب بیدار شدنی اگه آب بخورم حالت تهوع میگیرم و عجیب‌تر اینکه همیشه از خواب بیدار شدنی تشنه‌ام، ایبوپروفن رو با یه لیوان دلستر با طعم انگور سرکشیدم، یادم نمیاد لیوان رو دست مهدی دادم یا گذاشتم بالا سرم و خزیدم زیر لحاف. خزیدم زیر لحاف، دیگه نه درد رو فهمیدم و نه صدای بارون رو شنیدم، خوابم برده بود. خواب دنیای عجیب غریبیه، نه مرگه، نه زندگی، گاه فراموشیه و گاه آگاهی...

+ عنوان بی‌ ربط

۶ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۱ ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۵

دوستی داشتم که عاشق شده بود، درگیر معشوق بود، او چه دوست دارد، او چه موسیقی‌ای گوش میدهد، رنگ مورد علاقه او چیست و او و او و او شده بود زندگی روزمره‌اش. تمام تلاشش را کرد و شد اویی که کامل هم او نبود، جسورتر شد و به معشوق نزدیک‌تر، می‌دانید چه شد؟! معشوقش او را پس زد و دلیلش جالب بود: من از خودم یکی دارم و میخواهم زندگی‌ام را با کسی شریک شوم که مرا به دنیایی جدید وارد کند و متاسفانه تو نمونه‌ای شبیه به خودم هستی.

اینروزها پست‌های وبلاگی را ورق میزدم که دلنوشته‌های دو سه تا از دوستان وبلاگی را میکس کرده و به خیال خام و کودکانه‌اش متن‌های شسته‌رفته‌ای از خودش درکرده بود، چند دقیقه‌ اول فقط خندیدم، کمی که عمیق‌تر شدم غصه بر دلم نشست. می‌دانید آدمها نامحدود هستند و هر کداممان در قالب و شخصیت خودمان زیبا هستیم، هرچقدر از خودمان دور شویم تبدیل می‌شویم به هیچ‌کس، میشوم یک رانده شده از اینجا و مانده شده از آنجا، محدود میشویم و کم‌کم نابود.

۳ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۱ ۳۰ دی ۰۰ ، ۰۰:۲۷

آدمها اغلب زمانی قدر لحظه به لحظه از زندگیشون رو میدونن که دیر شده مگر وقتی که خدا فرصتی دوباره بهشون داده باشه. روزها و ماه‌ها گذشت و من ننوشتم از لحظاتی که شیرین گذشت، از عروسیمون، از مهمون‌های ویژه عروسیمون، از ناراحتی کنسل شدن برنامه اومدن آقاگل، از حضور قشنگ نسرین، از تجربه‌های جدید، از بزرگ شدن و از خیلی اتفاقات معمول که سوژه‌های نابی برای نوشتن بودن. دیشب مهدی فرمان رو سفت چسبید و پاش با تمام قدرت روی ترمز رفت دروغ چرا ناامید نشده بودم، منتظر بودم چند میلیمتر مونده به تریلی ماشین بایسته ولی نایستاد، وقتی ماشینمون چسبید به تریلی و دیگه هیچ امیدی در دلم نبود به مهدی نگاه کردم و چشام رو بستم. حسی که داشتم ترس نبود، غم هم نبود، تقریبا مطمئن بودم که دیگه تمومه و از لحظه‌ای بعد در دنیای دیگری خواهم بود، یک آن دلم خواست تصویر مهدی آخرین توشه من از این دنیا باشه. خدا رحم کرد و بطور معجزه‌آسایی جفتمون هم سالم از تصادفی که بیشتر کابوسی وحشتناک بود بیرون اومدیم.

۸ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۲

خستگی کار کردن خیلی بهتر و دلچسب‌تر از خستگی بیکاریه.

۱۱ نظر موافقين ۲۹ مخالفين ۱ ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۵:۲۸

وقتی یه کاری رو هی پُشت‌گوش میندازم، روبه‌رو شدن باهاش سختم میشه. شروع میکنم به فرار کردن، خجالت میکشم بخاطر به تعویق انداختنش و در نهایت دنبال بهانه میگردم تا سرپوش بذارم برا بی‌معرفتیم. دقیقا مثل الان با این تفاوت که غلبه کردم به این حسه و پنل وبلاگ رو باز کردم، اومدم بنویسم و بگم: اینجا بقدری خونه امن برا منه که بی‌معرفتیم رو بدون هیچ عذر و بهونه‌ای پذیرفتم ولی نمیتونم "دلتنگیم" رو کتمان کنم.

۱۲ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۶

پیشتر از خاطرات معمولی گذشته‌ام که همچنان ورد زبان فامیل هست گفته‌ام، بعدها هم از کتک‌هایی که به جان پسربچه‌های فامیل تحمیل کرده‌ام خواهم گفت، اینبار از ریاستم برای دخترهای فامیل میگویم.
بچه قلدر و زورگویی نبودم، ولی حرفم برو داشت، رفتارم مقلدان زیاد و عقایدم پیروان متعصب. از همان بچگی که نمیدانستم "تناسخ" چیست باورش داشتم، روزی دخترعموها و دختردایی‌ها را جمع کردم و شروع کردم به سخنرانی و به اشتراک گذاشتن توهماتم: که احتمالا ما قبلتر در یک کالبد دیگری بودیم، در جایی دیگر، در خانواده‌ای دیگر و در شرایطی دیگر و...
زهرا دختردایی‌ چشم رنگی‌ام دوسال از من کوچکتر بود، جسورتر از بقیه بود و اعتماد به نفس خوبی داشت او یادش بود که رقیه یا شاید هم معصومه(حضور ذهن ندارم) نامی بوده در اصفهان(جغرافیامون محدود به ایران بود) پدری مهندس داشته و... مرگ زندگی قبلش را هم به یاد داشت حتی.
خیلی وقتها ظاهری مقدتر، اعتماد‌ به نفسی ستودنی و جسارتی وصف نشدنی داریم، بیخبر از اینکه ندانسته خود را زیر سلطه دیگری قرار داده‌ایم و شده‌ایم مرید بی‌چون و چرایش، طوری که حتی مدیریت فکر و توهماتمان را هم خودمان در اختیار نداریم.

۹ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۲۷

نمیخوام از چشمان زاغ و ابروان مشکی که ندارمشان حرف بزنم، اصلا بیایید دقایقی نهایت دو متر کشیدگی و چند ده کیلو گوشت و هر آنچه نقش و نگاری به روی این جسم است رو فراموش کنیم. از زیبایی‌هایی بگوییم که حال روحمون رو خوب میکنه و گام قابل توجهیه برای دوست داشتن خودمون. راستش رو بخواهید دوست دارم کلکسیونی از زیبایها پیدا کنم، شاید زیبایی برازنده من است ولی هنوز کشفش نکردم. بولدترین زیباییِ خودم که در حال حاضر حضور ذهن دارم "صراحتِ بیانه".

۱۹ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۰۷

+ کامنت‌های پارسال رو جواب میدم به روم نیارید لطفا. :))

دلیل کم‌رنگ‌تر شدنم ننوشتن نیست، چون قراری بر "ننوشتن" ندارم و تا پری هست زندگی باید کرد و از خوشگلیای زندگی هم یکیش یادداشت کردن و ثبت کردنه. پس دلیل کم‌رنگ‌تر شدنم چیه؟! راستش را بخواهید من یک آدم مودی امروزی‌ام همان دم‌دمی مزاج دیروزی‌ها. در لحظه قابلیت ویران کردن یک جنگلِ کشف نشده و گروگان گرفتن سر دسته آدمخوارهای همان جنگل را دارم و لحظه‌ای بعد دختری آرام هستم که با متانت و صبر لاوصفی کار ارباب رجوع را راه می‌اندازم و این در حالی است که هر نیم ساعت یکبار مقنعه گُشادِ کج شده‌ام را درست میکنم و هربار به این تکرارِ خنثی لبخند میزنم. قاعدتا باید پشت بند این دلیل مینوشتم: بله فعلا رو مود نوشتن نیستم و... ولی دلیلش مود هم نیست، این پارگراف یکی از یادداشت‌هام بود دوستش دارم گفتم بچپونمش تو پست همین. واقعا مهمه دنبال دلیل بگردم؟! مهم الانه، مهم استمرار حضوره، مهم دلتنگیه، مهم بودنه، نوشتنه و خوندنه. 

[وی تقلب کرده و ماست‌ها رو در قیمه ریخته و یادداشت اینستا رو در وبلاگ قالب میکند]: ... ولی زندگی فقط گم شدن در انبوه‌ غم‌ها و تلخی‌ها نیست، نود‌ونه چه خوب و چه بد، چه شیرین و چه تلخ کوله‌بارش رو بسته و درگذر است. زندگی همین است قصه همیشگی "حرکت"، داستانِ پُرتکرار "رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها". عمیق‌تر که نگاه میکنم، حس‌هایی که به سال و ماه و روز ربط میدهیم را آنالیز میکنم به یک جواب غیرمنطقی میرسم "اجتناب‌ناپذیر"، راستش را بخواهید قانون زندگی و حتی لذتش همین "بی‌نظمی‌های غیرقابل کنترل" هست، مگر میشود لحظه به لحظه را برنامه‌ریزی کرد؟! کسالت‌بار نمیشود؟!
بوی بنفشه‌ها رو تا اعماق وجودم استشمام میکنم و باورم میشود تحولی در راه است، سال نو میشود و ما موظفیم بذر امید در دل بکاریم، به رسم نو شدن نو شویم و خودمون رو بازیابی کنیم. ما باید تلاش کنیم، ما حق نداریم کز کنیم گوشه‌ای و اختیارمان را بسپریم به دست زمان، زمان را در اختیار بگیریم و افسار دنیا رو در دست. حیف است موجود قدرتمندی چون من و تو باخت رو قبول کنیم، ما برمیخیزیم و میسازیم...
در یکی از کتاب‌هایی که نخوانده‌ام، یکی از همانهایی که خلق نشده جمله زیبایی است که می‌گوید: کیفیت زندگی من بسته به کیفیت لبخند جون‌دار توست. ما حق نداریم خواسته و ناخواسته کیفیت زندگی همدیگر رو پایین بیاریم.

به رسم هر ساله، سال جدید رو با تقدیم یک بغل "بنفشه" تبریک میگم. 

 

۷ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۴۸