"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

خستگی کار کردن خیلی بهتر و دلچسب‌تر از خستگی بیکاریه.

۱۱ نظر موافقين ۲۹ مخالفين ۱ ۰۵ مهر ۰۰ ، ۱۵:۲۸

وقتی یه کاری رو هی پُشت‌گوش میندازم، روبه‌رو شدن باهاش سختم میشه. شروع میکنم به فرار کردن، خجالت میکشم بخاطر به تعویق انداختنش و در نهایت دنبال بهانه میگردم تا سرپوش بذارم برا بی‌معرفتیم. دقیقا مثل الان با این تفاوت که غلبه کردم به این حسه و پنل وبلاگ رو باز کردم، اومدم بنویسم و بگم: اینجا بقدری خونه امن برا منه که بی‌معرفتیم رو بدون هیچ عذر و بهونه‌ای پذیرفتم ولی نمیتونم "دلتنگیم" رو کتمان کنم.

۱۲ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۶

پیشتر از خاطرات معمولی گذشته‌ام که همچنان ورد زبان فامیل هست گفته‌ام، بعدها هم از کتک‌هایی که به جان پسربچه‌های فامیل تحمیل کرده‌ام خواهم گفت، اینبار از ریاستم برای دخترهای فامیل میگویم.
بچه قلدر و زورگویی نبودم، ولی حرفم برو داشت، رفتارم مقلدان زیاد و عقایدم پیروان متعصب. از همان بچگی که نمیدانستم "تناسخ" چیست باورش داشتم، روزی دخترعموها و دختردایی‌ها را جمع کردم و شروع کردم به سخنرانی و به اشتراک گذاشتن توهماتم: که احتمالا ما قبلتر در یک کالبد دیگری بودیم، در جایی دیگر، در خانواده‌ای دیگر و در شرایطی دیگر و...
زهرا دختردایی‌ چشم رنگی‌ام دوسال از من کوچکتر بود، جسورتر از بقیه بود و اعتماد به نفس خوبی داشت او یادش بود که رقیه یا شاید هم معصومه(حضور ذهن ندارم) نامی بوده در اصفهان(جغرافیامون محدود به ایران بود) پدری مهندس داشته و... مرگ زندگی قبلش را هم به یاد داشت حتی.
خیلی وقتها ظاهری مقدتر، اعتماد‌ به نفسی ستودنی و جسارتی وصف نشدنی داریم، بیخبر از اینکه ندانسته خود را زیر سلطه دیگری قرار داده‌ایم و شده‌ایم مرید بی‌چون و چرایش، طوری که حتی مدیریت فکر و توهماتمان را هم خودمان در اختیار نداریم.

۹ نظر موافقين ۱۵ مخالفين ۰ ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۲۷

نمیخوام از چشمان زاغ و ابروان مشکی که ندارمشان حرف بزنم، اصلا بیایید دقایقی نهایت دو متر کشیدگی و چند ده کیلو گوشت و هر آنچه نقش و نگاری به روی این جسم است رو فراموش کنیم. از زیبایی‌هایی بگوییم که حال روحمون رو خوب میکنه و گام قابل توجهیه برای دوست داشتن خودمون. راستش رو بخواهید دوست دارم کلکسیونی از زیبایها پیدا کنم، شاید زیبایی برازنده من است ولی هنوز کشفش نکردم. بولدترین زیباییِ خودم که در حال حاضر حضور ذهن دارم "صراحتِ بیانه".

۱۹ نظر موافقين ۱۲ مخالفين ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۰۷

+ کامنت‌های پارسال رو جواب میدم به روم نیارید لطفا. :))

دلیل کم‌رنگ‌تر شدنم ننوشتن نیست، چون قراری بر "ننوشتن" ندارم و تا پری هست زندگی باید کرد و از خوشگلیای زندگی هم یکیش یادداشت کردن و ثبت کردنه. پس دلیل کم‌رنگ‌تر شدنم چیه؟! راستش را بخواهید من یک آدم مودی امروزی‌ام همان دم‌دمی مزاج دیروزی‌ها. در لحظه قابلیت ویران کردن یک جنگلِ کشف نشده و گروگان گرفتن سر دسته آدمخوارهای همان جنگل را دارم و لحظه‌ای بعد دختری آرام هستم که با متانت و صبر لاوصفی کار ارباب رجوع را راه می‌اندازم و این در حالی است که هر نیم ساعت یکبار مقنعه گُشادِ کج شده‌ام را درست میکنم و هربار به این تکرارِ خنثی لبخند میزنم. قاعدتا باید پشت بند این دلیل مینوشتم: بله فعلا رو مود نوشتن نیستم و... ولی دلیلش مود هم نیست، این پارگراف یکی از یادداشت‌هام بود دوستش دارم گفتم بچپونمش تو پست همین. واقعا مهمه دنبال دلیل بگردم؟! مهم الانه، مهم استمرار حضوره، مهم دلتنگیه، مهم بودنه، نوشتنه و خوندنه. 

[وی تقلب کرده و ماست‌ها رو در قیمه ریخته و یادداشت اینستا رو در وبلاگ قالب میکند]: ... ولی زندگی فقط گم شدن در انبوه‌ غم‌ها و تلخی‌ها نیست، نود‌ونه چه خوب و چه بد، چه شیرین و چه تلخ کوله‌بارش رو بسته و درگذر است. زندگی همین است قصه همیشگی "حرکت"، داستانِ پُرتکرار "رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها". عمیق‌تر که نگاه میکنم، حس‌هایی که به سال و ماه و روز ربط میدهیم را آنالیز میکنم به یک جواب غیرمنطقی میرسم "اجتناب‌ناپذیر"، راستش را بخواهید قانون زندگی و حتی لذتش همین "بی‌نظمی‌های غیرقابل کنترل" هست، مگر میشود لحظه به لحظه را برنامه‌ریزی کرد؟! کسالت‌بار نمیشود؟!
بوی بنفشه‌ها رو تا اعماق وجودم استشمام میکنم و باورم میشود تحولی در راه است، سال نو میشود و ما موظفیم بذر امید در دل بکاریم، به رسم نو شدن نو شویم و خودمون رو بازیابی کنیم. ما باید تلاش کنیم، ما حق نداریم کز کنیم گوشه‌ای و اختیارمان را بسپریم به دست زمان، زمان را در اختیار بگیریم و افسار دنیا رو در دست. حیف است موجود قدرتمندی چون من و تو باخت رو قبول کنیم، ما برمیخیزیم و میسازیم...
در یکی از کتاب‌هایی که نخوانده‌ام، یکی از همانهایی که خلق نشده جمله زیبایی است که می‌گوید: کیفیت زندگی من بسته به کیفیت لبخند جون‌دار توست. ما حق نداریم خواسته و ناخواسته کیفیت زندگی همدیگر رو پایین بیاریم.

به رسم هر ساله، سال جدید رو با تقدیم یک بغل "بنفشه" تبریک میگم. 

 

۷ نظر موافقين ۱۴ مخالفين ۰ ۰۲ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۴۸

اینروزها از سیر خوردن، از سیر پوشیدن و از هر آنچه سیرم کنه بیزارم. نه طعم غنی بودن چشیدم و نه فقر، ما همیشه لالوی معمولی‌های جامعه پرسه زدیم. لبخندمون دوخته به جیبمون نبوده، گاه با طالبی‌بستنی سه‌و‌پونصدی لبخند زدیم و گاه مهمان لاکچری‌ترین کافه‌های شهر شدیم.  گاه پیرهن نخی‌ای که از دست‌فروش سرخیابان خریدیم تن کردیم و گاه  برندِ فلان از مغازهِ فلان برج و فروشگاهِ شناس. ولی... اینروزها در تبریزم شهرِ بدون گدا دیروز و پریروز دستهای دراز شده به سمتِ مردمی که خود مینالند از نبود‌ها و نداشتن‌ها میبینم و این خود درد است.

+ میدونستید دیدنِ حتی "لبخند‌های" صورتهای بدون ماسک در کوچه و خیابان غمگینم میکنه؟! کاش همه آدمهای روی کره زمین میدونستند که یه نفر تو دنیا بخاطر ماسک نزدنشون ناراحته و رعایت میکردن.

۱۰ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۵

ای صاحب فال! بی‌هوا تفالی که از حافظ عایدش شده بود را فرستاد به من، بارها خواندمش حالا که خیلی وقت از آن شب میگذرد، من واو‌به‌واو آن شعر و تفسیرش را حفظم. من شاهد عینی بودم برای دیدنِ تفسیری که تعبیر شد. 

نمیدونم اعتقادی به این‌کار دارید یا نه، دوست دارم خودخواهانه ازتون بخوام چند دقیقه از وقتتون رو به من اختصاص بدین و برای من تفال بزنید به هرآنچه دوست دارید، قرآن، حافظ و.. هر آنچه که دوست دارید، تفالی که ازتون میخوام حتی میتونه "جمله‌ای باشه که در لحظه ذهنتون فرمان میده بهم بگید".

۱۱ نظر موافقين ۱۳ مخالفين ۱ ۲۳ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۲

برای بلاگردون به دعوت رامین :)

حالا اتفاق مهمتری افتاده، فانتزی‌هام شدن فانتزی‌هامون. حالا یک مهدی نامی هست برای ریختن فکرهامون روی هم، برای ساختن روزهای مشترک. "زندگی به سبک دوقلوهام" را چندین بار خوانده و هربار نتیجه‌اش دیدن نیش بازش بوده برای لبخند. در این چند ماه هیچ‌چیز فرق نکرده جزء ایجاد شدن چندتا علامت سوال و به‌ عبارتی بلاتکلیفی که فعلا به تعویقش انداختیم، همچنان کتابخوانی شبانه چهار نفره‌‌مان پا برجاست ولی باغچه پشت‌باممان تکلیفش مشخص نیست، همچنان قرار دوشنبه‌های خوشمزه‌مون برای مرور خوشی‌ها سرجاش هست ولی‌ پوست گرفتن‌میوه با منه و اتو کردن روسری من با مهدی. :)

زندگی به سبک دوقلوهام

۲۱ نظر موافقين ۹ مخالفين ۱ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۳۰

یه وقتایی منتظر اتفاقات مهمی، یه چیزی ته دل بهت فرمانِ جلو رفتن میده، انگار فقط خودت و اطرافیانت نیستی یه نیروی فرازمینی هُلت میده به یه مسیر قشنگ، به یک رویای سبزِ دست یافتنی. من این لحظات و ثانیه‌ها رو دوست دارم هر آنچه که رنگ و بوی امید داره دوست داشتنی‌ است. بیایید برای هم از اتفاقات خوب بگیم، از اون لحظات جذاب‌ِ فراموش نشدنی و ناب که باید لمسشون کنیم، بچشیمشون و ماندگارشون کنیم.

 


دریافت

۱۶ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۱ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۰:۳۰

میفرمایند: خبر در شهر پیچید که فلانی اصرار داره همسرش رو طلاق بده. دوستاش دوره‌اش کردند و پرسیدند آخه بگو مشکلش چیه؟! فلانی پاسخ میده فعلا که از هم جدا نشدیم، آدم عاقل پشت همسرش حرف نمیزنه. از هم جدا میشوند، دوستاش با کنجکاوی میرن سراغش و میگن حالا که از هم جدا شدین و با هم نسبتی ندارید بگو مشکلش چی بود؟! فلانی پاسخ میده آدم که پشت دختر مردم حرف نمیزنه. ماه‌ها میگذره و همسر سابق با شخص دیگری ازدواج میکنه، دوستاش اینبار با عصبانیت میرن پیشش و میگن: فلانی طرف جدا شد ازت و الان رفته ازدواج کرده حالا بگو مشکلش چی بود؟! فلانی پاسخ میده آدم که پشت همسر مردم حرف نمیزنه.

کاری به انتقاداتی که برای روایت این حکایت وارده از جمله اینکه مدام همه دنبال مشکلی در یکی از طرفین هستند و یا زن رو با نسبت‌هاش مثل همسرِ مردم و دخترِ مردم هویت میده و... ندارم، تنها حرف من اینه: واقعا پشت سر آدمها حرف زدن چه جذابیتی میتونه داشته باشه که دنیایی بهش اعتیاد داره؟!

به یکی میگن: تو محله آش آوردن، میگه: به من چه؟!

میگن: آخه بردن خونه شما، میگه: خب به تو چه؟!

از نتایجِ؛ وقتی یکی رو داری که یه عالمه داستان و حکایت کُهن بلده و اگر داستان متناسب با موضوع پیدا نکنه در لحظه میتونه داستان بسازه و خیلی جدی جای حکایتی از شیخ فلانی جا بزنه. :)

 

۱۵ نظر موافقين ۱۶ مخالفين ۱ ۱۳ دی ۹۹ ، ۱۵:۵۱