همانطور که هیچ اصلی به ریش نیست، به ریشه هم نیست حتی. وقتی حرف از اصالت میزنم، وقتی "غ" غیرت رو غلیظ تلفظ میکنم بخاطر غره شدن به پدربزرگی که ندیدم و پدری که جانم براش درمیره نیست. چه بسا پسر نوح با بدان بنشست و خاندان نبوتش گُم شد، هرچند شاعر خواسته بخاطر پدرش آبروداری کنه وگرنه بَدان بنده خدا چه کنند خودش تُهی از شعور بوده. پس عقبه من اگر خوب بوده از خوشبختی و خوش اقبالی من است و اگر بد بوده هم... اصالت من خلاصه شده در یک "پری" است و تامام، با تمامِ خوبیها و بدیها، با تمامِ ضعفها و قدرتها.
(پست قبل)
وقتی پسران سلطان محمدعلی خطاب میشوند یعنی جابجا شدن مرزهای اصالت و غیرت. برادر بزرگتر به فرمان پدر اسبش را زین کرده و دهات به دهات، ایل به ایل و شهر به شهر به دنبال همسر ایده آلش میگردد و در نهایت به عاشقانه ترین حالت ممکن دختری ظریف جثه که پوستی به سپیدی برف داشته و لبخندی آرام و سربه زیر، لب چشمه حین پُر کردن کوزه سفالیش آرامش دل بیقرارش میشود. قصه ما روایت برادر کوچکتر است، برادر چابکتر، زرنگتر و حرف گوش کن تر، برادری که در جوانی اش پدر در کنارش نیست که فرمان زین اسب برای یافتن همسر را بدهد، پس او دلخوش به وعده های برادر بزرگتر است. از خان و خوانین هستند، دخترهای طوایف اطراف منتظر لب تر کردنش هستند، پسری بلند قامت و چشم رنگی و نجیب.
خبری به برادر بزرگتر میرسد، دختر داییشان که تازه شوهرش را از دست داده و مسئولیت دو فرزند خود و یک خواهر و یک برادرش را به دوش دارد را میخواهند بدزدند و به زور همسر رعیت یکی از خان های رقیب کنند. نه غیرتشان میتواند این ظلم را قبول کند و نه میتوانند اجازه دهند به همین راحتی موقعیتشان در منطقه خراب شود. در خانه دختردایی کمین میکنند و دزدها را گیر آورده و فلک و زندانی میکنند، صبح که دمید و روشنای هوا مشخص شد برادر بزرگتر به دادگاه خان بزرگ برده میشود و به خاطر دخالت در کار خان همجوار حکمش تبعید به سیبری میشود و عزل مقام. چاره ای میاندیشد، بهترین راه این است که دخترداییش را همسر دوم خود معرفی کند ولی در همان زمان برادرهای همسرش تهدید به مرگ را به گوشش میرسانند، وقتی برای بار آخر در محکمه قرار میگیرد با چهره ای حق به جانب میگوید: این خانم همسر عقدی یک ساله برادر من است و اینگونه برادر کوچکتر وارد آینده ای به دور از تصوراتش میشود.
برادر بزرگتر پدر مادرم و برادر کوچکتر پدر پدرم هست و دخترداییشان "پری" مادربزرگم.
شاید تنها کسی که با "چتر تابستان" گریه کرده منم، از اون گریههای تلخ که گلو رو میسوزونه نبود، شاید اشکهامم ترشِ بدمزه و بُرّنده نبود. من چتر تابستان رو زندگی کرده بودم، یک "دوست مُرده" بودم که بعضی وقتها حتی دل خودم هم برای خودم میسوخت. نگران بودم و اسمش رو گذاشته بودم احتیاط، از دوست داشتن، دوست داشته شدن، از دلبستگی و وابستگی ترس داشتم، ترس از دست دادن و وای که چقدر بیهوده چترم بدون اینکه بارونی بباره باز بود. من اگر عروسکی نداشته باشم هیچ وقت از دستش هم نمیدم ولی در مقابل لذت داشتن عروسک رو از خودم گرفتم، همین برای آبنبات و لباس و هر چیز دلخواه حتی یک دوستِ دوست داشتنی هم صدق میکنه. دردها و زخمهای تحمیل شده رو باید که التیام بدیم. وقتی یادداشتهایی که از کتاب برداشتم و براشون عنوان نوشتم رو میخونم خندهام میگیره: همزادپنداری_ هووووم_ موافقم_ حرف خوب_ خیلی..._ درسته_ امید_ یادم میمونه_ حس مشترک_ حتما و ...
چتر تابستان نوشته: لیزا گراف
(داستان کودک و نوجوان)
خواهرانه هامون رو دوست دارم، گاه آروم و درگوشی، گاه با خنده هایی که گوش فلک رو کَر میکنه و گاه جدی و مهم. یه بار یکی از شما گفت: پری متوقع است، یک متوقع بالفطره، توقع داره همه مثل خودش خوب باشن. اینکه ایشون درست گفتن درش شکی نیست ولی واقعا خارج از شوخی، آدمها ذات متوقعی دارند، دیشب خواهرم با دلیل و برهان قوی، عقلی و احساسی ثابت میکرد که خیلی از اتفاقات اطرافمون اشتباهه، یا درمورد ضد ارزشهایی که خیلیها ارزش تلقی میکنند با عصبانیت حرف میزد. حس میکنم ما آدمها یه حصار سفت و بلند بالا کشیدیم دور عقایدمون و توقع داریم هیچکس از مرزهایی که ما تعیین کردیم تخطی نکنه و اینگونه یک دنیای دیکتاتوری رو درست کردیم، دنیایی که آدمهاش از هم دور و دورتر میشن. چقدر بهتره که بعضی وقتها کمی آسون بگیریم، ول کنیم، رها کنیم مثل اسم وبلاگ بانوچه "ول کن جهان رو قهوه ات یخ کرد".
چند وقت پیش خبر خودکشی مشکوک یه دختر جوون تو شهر پیچید، هر کس از نگاه خودش قضیه رو بررسی میکرد و من به این فکر میکردم که "مُرد"، تموم شد همین. میتونست بمونه، زندگی کنه ولی...
حافظه خوبی دارم، یعنی به نسبت اهمیت موضوع حافظه ام یاری میکنه. اسم دختر بنظرم آشنا بود، بعد از چند ساعت درگیری ذهنی متوجه شدم همون عروس هجده ساله این پست بوده.
هیچ منظور و نتیجه گیری خاصی مدنظرم نیست، فقط ناراحت شدم.
دیدین بعضی وقتها هرکدوممون دنبال بهونه ایم؟! دنبال بهونه برای انفجار، خالی شدن، عشق ورزیدن، حرف زدن، گند زدن، گریه کردن و بلند خندیدن و هزارتا عمل و ریکشن دیگه که منتظریم یکی بهونه اش رو بده دستمون. لطفا هوای همدیگه رو داشته باشیم و بهونه ها رو از همدیگه دریغ نکنیم، دنیای با بهونه پرجنب و جوشتر و صادقتره.
پدرم عین سی سال خدمتش رو در منطقه عشایری بود، تابستون که میشد، جیپ سبز رنگمون رو آماده سفر میکرد. برادرها بزرگتر بودند، پس یا خونه میموندند یا جدا از ما به مسافرت میرفتند. پدر، مادر، خواهر و من کار هر ساله مان بود که کارنامه بچههای مدرسه رو ببریم ییلاق هاشون. چادرهای عشایر سمت ما آلاچیق هست، اغلب هر خونواده دو سه تا آلاچیق دارند، یکی برا استراحت و گذران روزمره خودشون، یکی برا مهمان و از یکی هم بعنوان آشپزخونه و حتی حمام استفاده میکنند، زندگی سختی است.
دو روز مداوم مهمون یه خونواده بودیم، حوصله ام سر رفته بود، همه تصمیم گرفتن برن برا جمع کردن "سبزیهای کوهی" خودم رو زدم به دلدرد و همراهشون نرفتم. سرم رو از لای در آلاچیق بیرون میاوردم و صدای گرگ درمیاوردم، یه زوزه هایی میکشیدم خودمم باورم شده بود گرگم، سگها افتاده بودن به جون هم، من زوزه میکشیدم و سگها کنار آغل بره ها بدو بدو میکردن و گرد و خاک به پا کرده بودند. یادمه شب شد و همه دور هم جمع شدند، چندتا از آقایون همسایه هم اومدند و درمورد شویی که سگها به پا کرده بودند تبادل نظر میکردند، به این نتیجه رسیدند که در همین نزدیکی ها گرگ گرسنه ای هست و لابد قصد حمله داره. بندگان خدا شب رو نوبتی کشیک دادند.
رفتیم ییلاق دیگه ای، یه دختر خوشگل لُپ گل انداخته ای اونجا بود که باهاش بازی میکردم، منو بُرد بالای تپه تا مسابقه دو بدیم. بهش پیشنهاد دادم صدای گرگ درآریم، صدای گرگ درآوردم و اینبار نتیجه فرق داشت، دو سه تا سگ اندازه گاو نزدیکمون شدن، بی اختیار پا به فرار گذاشتم و سگها هم به دنبالم. یه جایی تعادلم رو از دست دادم و قل خوردم رو ناهمواری زمین، دقیق یادم نیست اون آقا چوپان چطوری پیداش شد یا همونجا بود و من متوجهش نشده بودم، بلندم کرد و آب به خوردم داد، اون دختر خوشگل هم خیلی ریلکس اومد بالا سرم، آقا چوپان ما رو برد تحویل ننه بابامون داد.
غم که یکی دوتا نیست، ما هم که بلدیم بال و پرش بدیم و شاید... بهتره بگم ما هم که بلدیم با واقعیت ها روبهرو شیم. دوست داشتنی هام رو برا خودم دوست داشتنی تر میکنم. بجای اینکه حرص اونی که ندارم رو بخورم، وقتم رو بیشتر صرف داشته هام میکنم. محبت زوری نمیشه، دوست داشته شدن زوری نمیشه ولی میشه لبخندم برا محبتهایی که میبینم پُر زورتر شه، میشه قدر دوست داشته شدنهام رو جون دارتر بدونم. تلاش میکنم برا موفقیت، میجنگم برا حق، نفس میکشم برا خوشبختی ولی موفق نمیشم با کوبیدن دیگری، حقم رو با باج دادن نمیگیرم، خوشبخت نمیشم با بدبخت کردن دیگری. آگاهتر میشم، آزادتر میشم، آرومتر میشم، جسورتر میشم و "تر"های خوب زندگیم رو به "ترین"های رنگی و خوشمزه تبدیل میکنم، لحظه هام رو با "ترین"های دوست داشتنیم زیباترین میکنم. مگر نه که از گریه تولد تا خاموشی مرگمان را لحظه ها رقم میزنند؟!