"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

میگم تا همین دو سه ماه پیش چقدر احمق بودم که دوست داشتم یه زمانی وارد سیاست شم، واقعا قابلیت بیخود بودن بیش از اندازه رو ندارم.

۱۵ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۰

صبح یک روز تابستانی بود، تنها بودم تو خونه، ظهر کلاس داشتم. یکم تو خونه دور خودم چرخیدم حوصله ام سر رفت. سر صبح رفتم خیابون گردی، تنها تنها خیابونا رو وجب به وجب دور زدم، وقتی خسته میشدم سوار بی آرتی میشدم و ایستگاه بعدی. هیچ وقت هیچ جا "همون همیشگی" نداشتم راستش هیچ وقت دوست نداشتم پاتوق همیشگی و ذائقه همیشگی داشته باشم. بی هدف رسیدم به یه پیتزا ساندویچی کوچیک دور و بر میدان ساعت، یادم نیست چی خوردم ولی همون همیشگی نبود. فضاش رمانتیک بود، تاریک و باریک، میزی که نشسته بودم رو نگاه کردم خنده ام گرفت، کوله ام، کتاب، بطری آبم، گوشیم، عروسک باب اسفنجی و ماگ سرراه خریده بودم، هندزفری همه و همه روی میز بود، جا برا سفارشم نبود غذا رو دادن دستم. یکم دیگه قدم زدم، به عشق همیشگی رفتم برج شهر، امیرشکلات تنها کافی شاپیه که چندبار مداوم رفتم ولی تنها نه، اونجا میرفتیم برا امتحان کردنِ منوی عجق وجقشون. درواقع همیشگی مد نظر، همون تجربه طعم جدید بود، انتظار داشتم بگم همون همیشگی و باز یه چیزیی که اسمش رو نمیتونم تلفظ کنم بیارن برام ولی خب تنهایی همون همیشگی نمیچسبه، یه لیوان آب خواستم تا تو اون فاصله یه چیزی هم انتخاب کنم، آب رو ریختم تو بطری آبم نمیدونم شاید کار بدی کردم آخه چند نفر زُل زده بودن بهم. تهش کلاس ساعت سه رو با نیم ساعت تاخیر رسیدم.

+ سه و نیم سال کارشناسی یه کافی شاپ مانندی بود همه چی توش پیدا میشد و قیمت همه اشون فقط 2500 تومن بود بعدترها 3000 شد، میرفتیم طالبی بستنی و باقلوا میخوردیم. این همیشگی بود انصافا.

۱۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۰

درسته ازش خوشم نمیاد ولی انصافا این یه مورد رو خوشم اومد. :)

جدیدا زیاد بحث نمیکنم. :)

۲۵ نظر موافقين ۱۱ مخالفين ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰

جناب دچار در جواب کامنتم نوشت: خونه ی بابا عملا مهدکودکه براشون + عمه ای که خاله است برا اون مهد :))

چند روز پیش یکی گفت: بیشتر به تو میاد خاله باشی تا عمه.

الان یه سوال پیش میاد که "عمه" باید چطور باشه؟؟

بنظر خودم بیشتر بهم میاد دوست بچه ها باشم.

یکی دیگه هم بهم گفت: یه جور لوس بودن ذاتی وجودداره که تو با این جذبه اونو نداشتی خیلی نچسب میشدی. :)

قبلنا اولای پرش از نوجوونی به جوونی حس های مبهم زیادی داشتم، بعضا سرم شلوغ میشه یادم میره ولی امروز صبح با حجم زیادی رو دلم قلمبه شده، هرچقدر هم مشغول میشم باز ولم نمیکنه چسبیده بهم.

کم کم دارم قبول میکنم که دیگه نوجوان نیستم.

چند نفری هم نصیحتم میکردن: 

_ یکم بددل بودن بد نیست سعی کن یادبگیری. 

_ شرمنده ها یه ریلکس بودنی داری که احمق نشونت میده.

_ خیلی مسخره است سعی داری خودت رو به ساده ترین شکل ممکن بیان کنی.

_ کی میخوای بفهمی شوخیای تو فقط برا خودت آپدیت میشه بقیه آدما به ذهنت دسترسی ندارن.

* راستی چرا آدما ناگفته های همو نمیفهمن؟؟

۲۰ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۰

نیوتون عزیز همش فکر سیب و بخور و بخواب نبود، خدابیامرز طی سومین قانونش یه حرکتی زد و گفت: هر عملی عکس العملی دارد. این عکس العملی که مدنظر من هست شاید به ظاهر تلافی کردن معنی شه ولی به واقع ریکشن منطقی هست. پس آدما باید تو خودشون دنبال مشکل بگردند، تو دنیا به تعداد آدمهاش ادبیات گفتاری و رفتاری وجود داره و قرار نیست کسی ادبیات خود رو بر دیگری تحمیل کنه. وقتی لحن حرف زدن یکی دیگری رو اذیت میکنه، امکان داره بازخورد اذیت کننده ای از طرف مقابل بگیره. یک برخورد نرمال که ناخودآگاه یک صحنه آنرمال رو میسازه، نمیگه: زدی تو ذوقم میزنم تو ذوقت ولی ناخواسته همین اتفاق میافته. من نمیگم خودمون رو بازی کنیم و پیش هرکس با شکل خاصی ظاهر شیم فقط میگم زیادی خودخواه نباشیم، به انتخاب کلماتمون حین حرف زدن توجه کنیم، علایق بقیه رو هم در نظر بگیریم. 

من وقتی بچه بودم هرکس از دستم ناراحت میشد، چند ثانیه بعدش عذاب وجدان میگرفتم. ولی غرورم اجازه نمیداد پا پیش بذارم و از دل طرف درآرم، عوضش طور دیگه کاری میکردم که خوشحالش کنم به خیال کودکانه ام اگه جور دیگه خوشحالش میکردم دیگه به ناراحتیه فکر نمیکرد.

۲۱ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۰

مامانم میگه هرگز تو شوهر دادنم دخالت نخواهد کرد.

استدلال جالبی داره، نمیخواد جمله "بر جدوآبادِ کسی که این شلخته رو فرستاده تو خونواده ما" رو از کسی بشنوه.

پریروز استکان رو روی میز گذاشتم متوجه شدم تهش خیسه، با دستمال قرمزم که مامان روز اول داد دستم، میز رو تمیز کردم لکه اش نمونه.

شادی و آقای عمو تاکید کردن خیلی با سلیقه ام.

دیروز عصر با مامان تلفنی حرف میزدم میگه: جان من راستشو بگو خونه بوی آت و آشغال گرفته؟؟ ظرفا کپک زدن؟؟ چند نوع جک و جونور و چند گونه گیاه جدید تو خونه رویت شده؟؟

زنداداش اومده تو خونه یه دور چرخیده و آخرش فرموده: با همین فرمون بری جلو شاید یه فکری هم به حال تو کردیم.

تو این دوهفته دوبار از مهمون ناخوانده پذیرایی کردم.

خواهر بالاخره تشریف فرما شده و بعنوان اولین پروژه کاری جورابم رو انداخته بیرون، مانتوم رو گذاشته لای لباس چرک ها.

محمدامین فقط منو میذاره رو تختش بخوابم، معتقده من نه تنبلم و نه بی سلیقه فقط مثل خودش بازیگوشم و حسم شبیه مامانا نیست.

شلخته ترین وضع ممکن میزکارم:

 

۴۴ نظر موافقين ۹ مخالفين ۱ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۳۰

فضای جدید وبلاگ زیاد برام جالب نیست، کشیده شدن صددرصدی وبلاگ و آدماش به تلگرام و اینستاگرام جذابیت اینجا رو گرفته. یه کامنت پای یه پست نوشته میشه و بحث سر ادامه ماجرا میره تلگرام. دیدارا دیگه کشکی شده همه راحت تو دسترسن، اون هیجان دیدار کم شده. تفاوت این فضا دوست داشتنیش میکرد، این جوری پیش رفتنش حداقل به عقیده من خوشایند نیست. من با نرگس تو تلگرام حرف میزنم، حتی تلفنی حرف زدن باهاش و حتی تر برنامه چیدن برا پارک رفتن باهاش رو دوست دارم ولی خب اون زمانا نگاه دوستی وبلاگی ندارم بهش، میشهیه دوست خارج از دنیای وبلاگ.

من کلا بلد نیستم خوب بنویسم، با نوشتن نمیتونم منظورمو قشنگ برسونم. لطفا این پست رو بد برداشت نکنید هر چند من بی منظور بد نوشتمش. 

موافقين ۲۰ مخالفين ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۰

دیشب به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید منتظر تهِ هدف یا اتفاقی باشم. من سیری ناپذیرم، دلم، روحم، ذهنم هر کدام هرروز یه چیز جدید طلب میکند، امروزم روز پرانرژی تری نسبت به دیروز میخواهد. توی این مسیر با وجود همه روزنه های امید صدها مانع وجود دارد، یا باید پسشان بزنم یا راه سخت تری به جان بخرم و با وجود و همراهی آنها راهم را هموار کنم. هر چقدر هم فکر میکنم نمیتوانم یک نقطه ایده آل انتخاب کنم و کلمه "تمام" شود ورد زبانم، تلاش برای اتمام دوست نداشتنی است.

خلاء ها و مشکلاتی که بولد شدنش را احساس میکنم:

جبر جغرافیایی _ نداشتن دوست (کسی که ناگفته بفهمتم، حماقت هام رو بفهمه، هدف هام رو بهم یادآوری کنه، ازش حساب ببرم) _ تشویش های ذهنی _ وسواس _ غرق شدن تو تله پاتی های دنیا _ نگرانی _ حتی جبر اجتماعی

۹ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۹
دو روزه سعی میکنم مامانا رو درک کنم. بخاطر به دنیا اومدن این پسر فسقلی بهمن ماهی، جدیدترین عضو خونوادمون، جز من و بابا هیشکی خونه نیست. دیروز مسئول آبدارخونه نبود تا برسم خونه و چای دم کنم بخورم سرم میترکید، بعد از نوش جان کردن چای، آماده کردن پری پخت رو شروع کردم که نهایتا نهار و شام دیروز با خوراک دل و قلوه و آش(شبیه آش گوجه بود ولی خب باز بهتره بگیم همون آش پری پخت) سر و تهش رو هم آوردم. واما امروز روز خیلی شلوغی بود، پنج دقیقه به سه خونه بودم بله دیدم پدرجان به همراه برادر جان با نشستن دارن از خودشون پذیرایی میکنند، منم که جوگیر مقنعه رو درنیاورده استارت کار رو زدم و یه پلو کته ای با همراهی خورشت مرغ و هویج تدارک دیدم که دلتون نخواد داشتن انگشتاشونم میخوردن تا این حد، بععله چی فکر کردین یه پا کدبانوام آیکون عینک دودی لطفا. پخت و پز و ظرف شستن و کابینت دستمال کشیدن و از صبح هم بیرون بودن واقعا خسته ام کرد و عصری یه دو ساعتی خوابیدم، بعله با صدای عروس جدیده بیدار شدم و باز هم روز از نو روزی از نو نهار تموم نشده باید شام آماده میکردم، برادر پیشنهاد اُملت خودش پخت داد ولی در نهایت همون رگ جوگیری من باد کرد و واقعا واقعا جوگیرانه گفتم: نخیر امشب ماکارونی که زنداداش دوست داره براش میپزم.

+ فسقلمون کپ مامانشه
++ یه توصیه کدبانوانه: روی سُس که برا ماکارونی آماده کردین، یک عدد پرتقال ملس بچلونید.
۲۵ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۰

ما آدما موجودات بدی هستیم

نمیفهمیم که یکی شاید دلش بخواد دوستش داشته باشیم

خودخواهیم

خودمون رو عادت دادیم به دیدن یه بُعدی از آدما که شناختیم

یا شایدم فقط متصور شدیم  

ولی 

یه آدم میتونه بعضی وقتا نسبت به ما خنثی باشه، بعضی وقتا بهمون فکر کنه، بعضی وقتا ازمون بدش بیاد و بعضی وقتا ...

عادی شدن و عادت کردن ذاتا خوب نیست 

حتی عادت کردن به خوب بودن

امشب بعد از شام نصف یه بسته قارچ رو کباب کردم خوردم

چند ماه پیش قارچِ تو پیتزا رو هم سوا میکردم

تا این حد بی ثبات 

بی نظمی هم بعضا یه جور نظمه خودش

یادمون نره به اطرافمون توجه کنیم

شاید یکی چشمش دنبال توجه ماست 

خب چی میشه یه بار هم دنبال کسی بگردیم که دوستمون داره

.

.

"انتشار در آینده"

۱۰ نظر موافقين ۵ مخالفين ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۹:۰۹