"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان
عکاس خوبی نیستم . ایده ها و سوژه های خوبی میتونم پیدا کنم . ولی فضا سازی برا همون سوژه و در نهایت به دست آوردن ی عکس خوب کار سختیه . شاید ی زمانی براش وقت بزارم و برم کلاس عکاسی . دیروز و پریروز رفتیم همین شعاع حدودا صد کیلومتری خودمون یکم گشت و گذار . چون فک نکرده بودم عکسارو بزارم وب , برا همون اکثرا زیاد مناسب نبودن . یهو دلم خواست چندتا از عکسا اینجا بمونن . دوست داشتین برین ادامه مطلب ببینین :)
پ.ن: بنظرم عکس گرفتن از طبیعت و درخت و حیوونا نسبت ب فضاهای دیگه راحتتره .
۱۵ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۰
چند روز پیش وقتی داشتم یخجالو وارسی میکردم , ی بشقاب تمشک دیدم . بعد نیم ساعت معده عزیزم زحمت هضم کردنش رو کشید . امروز بعد نهار یاد همون تمشکا افتادم . یهو صدایی گفت بریم ددر ؟؟ منم ک از خدا خواسته . سه سوت حاضر شدیم . مقصد رود ارس بود . به خواسته من رفتیم نقطه صفر مرزی . حس جالبیه وقتی میبینی ی رود شده مرز دوتا کشور . دوتا فرهنگ متفاوت . وقتی جالبتر میشه ک بری وسط آب رو ی سنگ بایستی . انگار متعلق ب هیچ جا نیستی . اصن خودت ی دنیایی . پاتوق منو ی زوج تازه نامزد پیدا کرده بودن . پسره ماهی میگرفت . دختره براش چایی میبرد . نخواستیم مزاحمشون بشیم رفتیم وسط جنگل . ب جون تمشکا افتاده بودم و ی تنه میخوردم . طبق معمول دنبال جاهای مخفی جنگل میگشتم . ی جای جدیدم پیدا کردم . دختره داد میزد آرمان بیا یکم بشینیم خب . تنها لای درختا و بوته های بلند و خاردار تمشک خوش میگذروندم . صدام میزدن پری گم نشیا . من : واه مگه بچه سه سالم . دوباره گفت : پری بیا پیشم لطفا . من : عه دیوونه اینجا ک جز درخت چیزی نیس چن تا گاو بود اونم کنار جاده نه اینجا . صدای گرگ درآورد مثلا بترسم . کلی عکس خوشگل گرفتم ب محض اینکه ب دستم برسه اگه مناسب باشه میزارم اینجا . نزدیکای شبم پشه نامرد رفت تو چشم و سعی داشت تمام تفریحمو از دماغم درآره ولی من مقاومت کردم . برگشتنی آرمان و نامزدش باز همونجا بودن . حتی تعارف نکردن ی ماهی برداریم (من ماهی دوس ندارم). آهنگای تو ماشین با اون صدای بلندش و همخوانی خودم تمام حسای خوبمو دوبرابر کرد . ی شغالم دیدیم البته از تو ماشین . امروز ب اندازه 30 شب رویا ساختم واسه خودم . خیال پردازیای شیرین و حال خوب کن جلو چشام اومدن ... روز خوبی بود خداروشکر .
"قرار شد فردام بریم ددر"

پ.ن: دیروز مهسا زنگ زد گفت دعاش کنم . امتحان الکترونیک2 داره. گفت همه تابستان برداشتن و گویا جای خالیم حس میشه . از پریسا از پریا . سیاوش . سهند . نسیم . امیر . فرید . سید مرتضی . اون یکی نسیم . صنم . سینا . رامین و حتی از حامد. از همشون گفت و من فقط میخندیدم ک ذهنش چطور گنجایش داشته تا بتونه وقایع همشونو حفظ کنه و بگه . البته 10 درصد از حرفاشم یادم نیس :) .. دلم گرفت . دلم تنگ شد یهو .
۱۰ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۳

هنوزم بی هوا میپرم بغل بابا و گونه اشو بوس میکنم .. هنوزم , بابا بی هوا موهامو میکشه و سرمو میزاره رو پاش و اینقد نازم میکنه ک دلم غش میره براش .. هنوزم بی هوا ساعت یک بامداد ب بابا میگم : حوصله اشو داری ی بحث حسابی داشته باشیم ؟؟ .. هنوزم شبا بابا گردنمو ماساژ میده .. هنوزم برام آواز میخونه .. هنوزم بهم میگه : دیکتاتور .. و هنوزم خیلی چیزا ثابتن .. قرار نیست همه چیز تغییر کنه .


+ وقتی با خودم حرف میزنم . وقتی ب خودم مشاوره میدم . وقتی خودمو دعوا میکنم . وقتی خودمو قانع میکنم . وقتی در عین واحد با سه فکر متفاوت ک همه اش تو جسم خودم جمع شده , مذاکره میکنم . با خودم میگم دو حالت داره . یا دیوونه ام یا یکی از عجایب خلقت .... من تو ذهنم با خیلیا حرف میزنم . حتی شما دوست عزیز :)

۵ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۷

یکی از قانونای تقریبا پایدار که شاید قبلنا کشف شده و من تازه درکش کردم : آدم های کم حرف,حرفای بیشترتری برا گفتن دارن .

۹ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۵

دیشب ک فیلم آینه های نشکن نشون میداد و عماد زیادی جلب توجه میکرد گفتم ..

تو فیلمای ایرانی اگه قرار باشه , یکی آخر فیلم بمیره . ی حرفای قلمبه سلمبه ای میزنه و احساسی برخورد میکنه یا مثلا از کلمه رایج "بامجان بم آفت نداره" استفاده میکنه یا بچه اشو ی جوری بغل میکنه ک آخرین بغله . ب خیالشون مرگ طرف تاثیرگذار شه و جاودانه شه و اینجاست ک , ما میگیم: طرف او ایشیخلاندریر (ev ishikhlanderer).

یا کلا معادل فارسی نداره یا من بلد نیستم . ولی مفهومش اینه ک : آماده یک مرگ خوب میشه ..

او : خونه  ..  ایشخلاندریر : روشن میکنه  ..


* صرفا برای بالابردن سطح فرهنگ زبان شناختی و اعلام حرص خوردن از دست این ادا اوصولا :)

۹ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۵

یکی ک ساعت پنج عصر خوابیده و ده شب ب زور بابا بیدار شده تا شکم گشنه نخوابه . از ده شب تا الانم دهنش ی ریز کار کرده حق داره تا صبح خوابش نبره .... خوابی ک مث همیشه نبوده . هزاربار جا ب جا شده و هزارتا لگد نصیب آسمون و زمین کرده. خوابی ک سبک نبوده . خوابی ک نیم ساعت بوسه زدنای مخمدامین دو و نیم ساله بر سر و چشم و صورتشم وادار ب بیدارشدن نکرد و میدونه ک باید دو روز نازشو بکشه و از دلش درآره . خوابی ک نفهمیده تو این فاصله مهمون داشتن و نفهمیده کی همه در رو بستن و رفتن بیرون و برگشتن :)

+ دلم برا مامانم تنگ شده ... رفته نوه هاشو دیده منو ب کل یادش رفته.

۶ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۰

دیشب شبکه استانی فیلمی ب اسم "فرزند چهارم" نشون میداد . زیاد جالب نبود . ولی برا یکم خندیدن تو بیخوابی بدک نبود ...

پسره:اینقدی که بهت علاقه مند شدم دیگه نمیتونم بهت دروغ بگم ..

میفهمم ک پای حس عجیب دوست داشتن واقعنی وسط باشه , جز راست نمیتوان بود . ولی کاش بتوان "همیشه" و برای "همه" روراست بود و درستی صرفا بعد پشیمانی نباشه و از ازل راست بودن شیرین تره ...

صداقت یعنی خود آرامش :)


پ.ن: چند ساله نهایت دروغم , وقتایی بوده ک حالم خوب نبوده و در جواب سوال مامان بابام ک پرسیدن خوبی ؟؟ لبخند زدم و بوسشون کردم ...

"خداروشکر"

موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۶

داداش: ده دقیقه بعد میریم باغ

آبجی: بکنش ی ربع خیرشو ببینی

من: (سر پنج دقیقه حاضر شدم) برررررررریم

آبجی: برو ی چن تا رنگ (نارنجی . قهوه ای . کالباسی چیزی ) ب خودت اضافه کن , کلکسیون رنگت زیبا میشه ها ....

خب فقط کفشم : صورتی . شلوار : آبی . پیرهن : زمینه مشکی با راه راه عمودی سفید . روسری : زمینه سرمه ای (روش دایره های کوچک آبی . زرشکی . سفید . طوسی)

داداش : گفتم میریم باغ , نگفتم میرم برنامه کودک و تو هم بشی خاله شادونه یا شایدم پورنگ.

۱۱ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶


هم اینجا بود . شب بود . هوا خنک بود . باد ملایم و پر احساسی میوزید . با موهای دم اسبی ک مشکلی باهاش ندارم , خودش را رساند به نرده ها . بازوانش را باز کرد و سرش را بالا برد و کمی بر عقب چرخاند . نفس عمیقی کشید و محکم طوری ک اکثر آدمای نزدیکش میشنیدن گفت : اکسیژن ... زندگی ... هوای سالم ... رهایی از دغدغه و بازم اکسیژن . اعتراف میکنم تا اون لحظه نگاهش میکردم . حس هنرمندانه ای القا میکرد . همین ک دستانش را جمع کرد . دستش سمت جیبش رفت "سیگاری" را در یک دست گرفت و با "فندکی" ک در دست دیگرش بود روشن کرد . پوک عمیقی ب سیگار زد و دود غلیظی از دهانش بیرون ..................................................... و یک جا تمام حسهای ثانیه های قبل را در ذهنم محو کرد .

۱۲ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۹