هنوزم بی هوا میپرم بغل بابا و گونه اشو بوس میکنم .. هنوزم , بابا بی هوا موهامو میکشه و سرمو میزاره رو پاش و اینقد نازم میکنه ک دلم غش میره براش .. هنوزم بی هوا ساعت یک بامداد ب بابا میگم : حوصله اشو داری ی بحث حسابی داشته باشیم ؟؟ .. هنوزم شبا بابا گردنمو ماساژ میده .. هنوزم برام آواز میخونه .. هنوزم بهم میگه : دیکتاتور .. و هنوزم خیلی چیزا ثابتن .. قرار نیست همه چیز تغییر کنه .
+ وقتی با خودم حرف میزنم . وقتی ب خودم مشاوره میدم . وقتی خودمو دعوا میکنم . وقتی خودمو قانع میکنم . وقتی در عین واحد با سه فکر متفاوت ک همه اش تو جسم خودم جمع شده , مذاکره میکنم . با خودم میگم دو حالت داره . یا دیوونه ام یا یکی از عجایب خلقت .... من تو ذهنم با خیلیا حرف میزنم . حتی شما دوست عزیز :)
دیشب ک فیلم آینه های نشکن نشون میداد و عماد زیادی جلب توجه میکرد گفتم ..
تو فیلمای ایرانی اگه قرار باشه , یکی آخر فیلم بمیره . ی حرفای قلمبه سلمبه ای میزنه و احساسی برخورد میکنه یا مثلا از کلمه رایج "بامجان بم آفت نداره" استفاده میکنه یا بچه اشو ی جوری بغل میکنه ک آخرین بغله . ب خیالشون مرگ طرف تاثیرگذار شه و جاودانه شه و اینجاست ک , ما میگیم: طرف او ایشیخلاندریر (ev ishikhlanderer).
یا کلا معادل فارسی نداره یا من بلد نیستم . ولی مفهومش اینه ک : آماده یک مرگ خوب میشه ..
او : خونه .. ایشخلاندریر : روشن میکنه ..
* صرفا برای بالابردن سطح فرهنگ زبان شناختی و اعلام حرص خوردن از دست این ادا اوصولا :)
یکی ک ساعت پنج عصر خوابیده و ده شب ب زور بابا بیدار شده تا شکم گشنه نخوابه . از ده شب تا الانم دهنش ی ریز کار کرده حق داره تا صبح خوابش نبره .... خوابی ک مث همیشه نبوده . هزاربار جا ب جا شده و هزارتا لگد نصیب آسمون و زمین کرده. خوابی ک سبک نبوده . خوابی ک نیم ساعت بوسه زدنای مخمدامین دو و نیم ساله بر سر و چشم و صورتشم وادار ب بیدارشدن نکرد و میدونه ک باید دو روز نازشو بکشه و از دلش درآره . خوابی ک نفهمیده تو این فاصله مهمون داشتن و نفهمیده کی همه در رو بستن و رفتن بیرون و برگشتن :)
+ دلم برا مامانم تنگ شده ... رفته نوه هاشو دیده منو ب کل یادش رفته.
دیشب شبکه استانی فیلمی ب اسم "فرزند چهارم" نشون میداد . زیاد جالب نبود . ولی برا یکم خندیدن تو بیخوابی بدک نبود ...
پسره:اینقدی که بهت علاقه مند شدم دیگه نمیتونم بهت دروغ بگم ..
میفهمم ک پای حس عجیب دوست داشتن واقعنی وسط باشه , جز راست نمیتوان بود . ولی کاش بتوان "همیشه" و برای "همه" روراست بود و درستی صرفا بعد پشیمانی نباشه و از ازل راست بودن شیرین تره ...
صداقت یعنی خود آرامش :)
پ.ن: چند ساله نهایت دروغم , وقتایی بوده ک حالم خوب نبوده و در جواب سوال مامان بابام ک پرسیدن خوبی ؟؟ لبخند زدم و بوسشون کردم ...
"خداروشکر"
داداش: ده دقیقه بعد میریم باغ
آبجی: بکنش ی ربع خیرشو ببینی
من: (سر پنج دقیقه حاضر شدم) برررررررریم
آبجی: برو ی چن تا رنگ (نارنجی . قهوه ای . کالباسی چیزی ) ب خودت اضافه کن , کلکسیون رنگت زیبا میشه ها ....
خب فقط کفشم : صورتی . شلوار : آبی . پیرهن : زمینه مشکی با راه راه عمودی سفید . روسری : زمینه سرمه ای (روش دایره های کوچک آبی . زرشکی . سفید . طوسی)
داداش : گفتم میریم باغ , نگفتم میرم برنامه کودک و تو هم بشی خاله شادونه یا شایدم پورنگ.
هم اینجا بود . شب بود . هوا خنک بود . باد ملایم و پر احساسی میوزید . با موهای دم اسبی ک مشکلی باهاش ندارم , خودش را رساند به نرده ها . بازوانش را باز کرد و سرش را بالا برد و کمی بر عقب چرخاند . نفس عمیقی کشید و محکم طوری ک اکثر آدمای نزدیکش میشنیدن گفت : اکسیژن ... زندگی ... هوای سالم ... رهایی از دغدغه و بازم اکسیژن . اعتراف میکنم تا اون لحظه نگاهش میکردم . حس هنرمندانه ای القا میکرد . همین ک دستانش را جمع کرد . دستش سمت جیبش رفت "سیگاری" را در یک دست گرفت و با "فندکی" ک در دست دیگرش بود روشن کرد . پوک عمیقی ب سیگار زد و دود غلیظی از دهانش بیرون ..................................................... و یک جا تمام حسهای ثانیه های قبل را در ذهنم محو کرد .