1. دختری که ساعت سه و ربع این آهنگ رو از نت پیدا میکنه و نزدیک شش دقیقه باهاش بالا پایین میپره, مطمئنا هیچ وقت نمیتونه ناراحت بمونه.
2. یکی از سرگرمی های سحر برام بازی کردن با تخم ریحان توی شربت هست, دو لیوان شربت رو حتما میخورم.
3. پریشب از کارت اهدا عضو ام رو نمایی کردم, یعنی داداش میخواست جو بده مامان و بابا دعوام کنن در مقابل چشمانش بابا خیلی خوب استقبال کرد و تاکید کرد که خودش حامی این حرکته. فقط گفت: باید میزدی تمام اعضا به جز "چشم ها". البته مادر همچنان زیاد راضی نبود, میگه با نفس عمل مشکلی ندارم ولی ... گفتم: مادرم همین ولی یعنی بعد از صدوبیست سال همچین اتفاقی بیافته باز امکان اما آوردنت هست :)
4. بعضی وقت ها, بعضی چیزها, برا بعضی ها "انتخاب" هست و برا بعضی های دیگر "فرصت".
ششم و هفتم رمضان مبارک, مهمان برنامه ماه عسل "خواهران ورزشکار منصوریان" بودند. تصور شرایطشون, عملکردشون در طول زندگی برام خیلی خیلی سخت بود و هست. فقط این وسط زرنگ بودن دختران سمیرم(شهری که تا اسفند 95 حتی اسمش رو هم نشنیده بودم) برام خیلی جذاب بود, قوی بودن تا این اندازه قابل تقدیره و تحمل, تحمل سختی, تحمل بی پولی, تحمل بودن و در عین حال نبودن پدر, تحمل دوری, تحمل و پذیرش زندگی در خانواده ای دیگر با وجود داشتن خانواده, تحمل جدایی و گسستگی و در عین حال حفظ کردن انسجام خانواده. (قسمت ششم ماه عسل)
5. بعدِ سال ها ما نخودی های خونواده نیمچه صمیمیتی به یاد قدیم ها ایجاد کردیم. پسرعمه ای که یک سال از من کوچکتره و مرداد ماه بعد از چند سال نامزدی میره سره خونه زندگیش, از الان به فکر بچشه و میگه: پریسا(خانومش) وقتی باردار شه باید بیاد خونه شما و زل بزنه به تو. حداقل مزایاش اینه که دختردایی که ما رو تحویل نمیگیره، دلمون تنگ شد بچه مونو نگاه کنیم. منم تعیین جنسیت میکنم و میگم: دختر باشه خونه راهتون میدم, پسر نباید چشم رنگی باشه.
6. دعا کردن خیلی دلچسبه خیلی :)
حرف میزد و تقریبا اجازه حرف زدن به کسی نمیداد، با جملاتی مثل: صبر کنید حرفم تموم شه بعد. حرفمو کامل نگم یادم میره ببخشید. بالاخره بعد ساعتی رضایت داد و خواست به حرفاش خاتمه بده، گفت: مقصود از این افاضات ...
لبخند ریزی بر لب نشاند و زیر لب گفت: افاضات نه جانم بگو اضافات :)
دقیق یادمه چهار سال و خورده ای داشتم و تازه خواندن و نوشتن یادمیگرفتم، تلویزیون فیلم پخش میکرد، خواهر و برادر میخ کوب شده، چهارتا چشم رهن کرده زل زده بودند به صفحه تلویزیونی که مطمئنا اینچ کمی داشت. تیتراژ آغازین سریال در حال پخش بود، رسید به اسم نویسنده، فونت اسم نویسنده خیلی دلربا بود، خیلی شیک و جدی و با صدای بچگونه رو به داداشم گفتم: "میبینی اسم خودش رو خوشگل تر نوشته".
سفت بغلم کرد و اینقد خندید و قهقه زد تا اشک از چشماش دراومد.
:))
تا حالا به نوشته های خودتون توجه کردین؟؟ اینکه آیا با سبک خاصی مینویسین؟؟ لحن مخصوص به خود دارید؟؟ نقطه اوج پست هایتان چیه؟؟ و همچین سوالاتی؟؟
* یک متنی در همین راستا در ذهنم هست که چند وقتی هست میخواهم بیانش کنم، ایشالا وقت کنم و با خودم در چگونگی بیانش به توافق برسم میشه یکی از پست های اینجا :)
اینروزها زیاد پست مینویسم و هیچ فکری به حال مخاطبی که به امید خوندن پست خوب از یه بلاگر روی ستاره روشنی کلیک میکند و مواجه میشود با کلماتی که شاید برایش بی معنی باشد و نهایت پوزخندی برای این اندازه سطحی بودن بر لب بنشاند نمیکنم، خودخواهانه مینویسم و حتی پیش نویس میکنم، از برنامه کوه رفتنی که با پدر میچینیم و نمیرویم، تنها دلیل مسخره بهم زدن برنامه یک چیز ساده است. بابا با ذوق میگوید: تله کابین هم سوار میشویم و من فقط لبخند میزنم، خب پدری که دخترش هیچ وقت سوار چرخ و فلک نشده، نوک کوه رو ندیده، حتی از پشت بام پایین را نگاه نکرده و تنها افتخار مربوط به ارتفاع در زندگی اش، راه رفتن روی پل هوائی بوده باید پیشنهاد تله کابین سوار شدن به دخترش بدهد؟؟ یا از خصلت خوب مسواک زدن که مثل غذا خوردن یک چیز ضروری شده در زندگی ام، از تصویر صفحه اول گوشیم که عکس نصف صورتم هست و قصدی برای حذف یا تغییر دادنش ندارم و یا ....
من خودم رو خوب میشناسم پس منتظر روزهای شلوغ ام، روزهایی که بدو بدو و کرونومتر به دست در بیان بچرخم، همیشه یک اصل در زندگی ام صادق بوده "آرامش قبل از طوفان" (البته که با بار معنایی منفی نه).
بهش میگم: بعضی وقتا فکر میکنم واقعا "مودی" هستم. مثلا امروز صبح زود بیدارشدم، اول صبح عالی بودم، یکم بعدتر دلتنگ روزهایی که باید باشند و نمیدانم چرا نیستند از گم شدن روزهایی که برنامه ریزی شان کردم واهمه دارم و الان خیلی خنثی ام نه خوب، نه بد و نه ملس هیچی.
میگه: دم دمی مزاج مدرن.
aghagol.blog.ir/post/1175 حتما سر بزنید، مرسی :)