"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

توهین کردن فقط فحش دادن نیست، همین که تهمت دورویی به کسی بزنیم، همین که قضاوتش کنیم آن هم بی پایه و اساس، همین که بخاطر تفاوت عقیده محکومش کنیم و هزارن همین های دیگر توهین هستند. توهین به شعور، توهین به شخصیت، توهین به رفتار، توهین به ارزش ها.


۶ نظر موافقين ۴ مخالفين ۱ ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۱:۵۸

مردی که گفت: الاغم با الاغت دعوا کرده، تو خر این وسط چی میگی.

۱۴ نظر موافقين ۹ مخالفين ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۹:۱۹
قمه زنی، درموردش شنیده بودم ولی فکر میکردم چیزی در حد افسانه باشد. ذهنم به هیچ وجه قبول نمیکرد یک انسان عزاداری برای امام حسین(ع) رو در خود زنی ببیند. محرم سال 92 دعوت بودیم در یک شهری، سینه زنی ها و تعزیه خوانی خیلی حس و حال خوبی داشت. میگفتند: چون پلیس اجازه نمیدهد مردم در خانه فلانی قمه میزنند بر سرشان، از یه طرف نمیتونستم باور کنم، از طرف دیگر کمی مشوش شده بودم. ظهر عاشورا بردنمون به یکی از روستاهای نزدیکشون که گویا عزاداری هایشان رو خیلی باشکوه میدونستند، در حال و هوای عزاداری بودیم که یک مرد هیکلی بدو بدو اومد و دقیقا به فاصله یکی دو متری از من با قمه زد به سر خودش دیدم چطوری خون از سرش بیرون چکید و ریخت رو گردن و لباسش، فشارم کامل افتاد و خودم رو انداختم بغل دختر خونه ای که مهمانشان بودیم. صدمه عمد رسوندن به جونی که خدا داده گناهه من باهاش کاری ندارم ولی من تا به الان وحشت و ترسی که اون روز تجربه کردم رو حلال نکردم. حالا باز افراطی باشید، همین اندازه افراط باعث میشه که در قرن 21 در عصر تمدن شاهد سر بریدن باشیم.

+ کاپ اولین سرماخوردگی پاییز هم به خودم تعلق میگیره. تازه کمتر از دوماهه صدام خوب شده، واقعا حوصله جنگ با صدای گرفته رو ندارم.
۲۰ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۸

؟؟

همین.

۱۱ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۱
گفت: حمید شهید شده بود، کار یک شب بود تا پیکرش را بتوانیم بیاریم طرف خودمان. مهدی با علم به اینکه برادرش شهید شده همچنان مثل کوه بود به ما دلداری میداد و از ادامه راه میگفت از ادامه هدف میگفت، پیشنهاد عملیاتی برای برگرداندن پیکر حمید دادیم. جوابی که شنیدیم این بود: کدام حمید را میگویید، همه کسانی که شهید شده اند برادران من هستند.
چهارده پانزده ساله بودم که این خاطره را برای اولین بار از زبان یکی از رفیق های شفیق بابا که گویا زمان جنگ همرزم شهید باکری بوده شنیدم و بعدترها در یک کتاب اگر اشتباه نکنم به اسم "خداحافظ سردار" خواندم و لا به لای تمام غصه هایی که برای وطنم، جوانانش و خودم خوردم، لا به لای تمام شگفتی هایم برای این حجم از آزادگی و لا به لای تمام احساساتم دلگرم شدم دلگرم به اینکه اهداف و منش حسین(ع) بعد از گذشت سالها همچنان میتواند جاویدان باشد آن هم سالهایی که فقط سال نبود و نیست که تمام میشد و میشود فرهنگ ها، رفتارها, عقاید، سیاست و... همه و همه در لحظه تغییر میکنند. 
هنوز جزء 22 قرآن که قسمت من از ختم قرآن ده روز اول محرم شده است تمام نشده, واو به واو کلماتی که میخوانم تا مغز استخوانم میرود گفتم که محرم امسال برایم عجیب نه ولی شدید غریب و قریب است. قرآن را با معنی بخوانید لذتش هزاربرابر میشود.


۱۰ نظر موافقين ۱۰ مخالفين ۰ ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۸

قبلا گفتم بوی یه عطری میتونه برام یادآور یه آدمی باشه که حتی ندیدمش, تک تک شماهایی که برام کامنت مینویسین, پست هاتون رو میخونم در تصوراتم چهره مشخصی دارین. برخی صحنه ها و لحظه هایی که میبینم امکان داره یادآور یکی از شماها باشه و ...

دستام رو گذاشته بودم زیر چونه ام و منتظر بودم نرگس عکسی از من ثبت کنه, عکس های بعدی همه اشون از لبخندم بودن, حتی با دیدن لبخندم در یکی از عکس ها باز هم خنده ام میگیره. نمیدونم شاید نرگس اون موقع فکر کرد دلیل لبخندم فیگور گرفتن برا عکس بود ولی نه باید بگم چشمم رو اندک جوشِ رو پیشونی و لب خشک و پوست پوست نرگس بود و یادآوری این پست لبخندم رو کش دار میکرد.

۱۴ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۰

آدم ها تغییر میکنند, نمیدونم دلیلش دقیقا چیه: زمان, شرایط, محیط, احساسات, آگاهی و... فکر کردن به روزهایی که حرف زدن, بحث کردن و شاید به کرسی نشاندن حرف هام برام خیلی مهم بود بنظرم یه چیز شبه احمقانه میاد تاکید میکنم احمقانه نه فقط شبیه اون. اینکه دو ساعت درمقابل کلمه ای مثل بی فرهنگ جبهه بگیری آن هم با این توجیه که "بی" یعنی بدونِ, پس معنیش میشه بدون فرهنگ و این یک واژه غلطه و اگر بجای اون از کلمه بد فرهنگ استفاده شود قابل قبول تر است. میدونم احمقانه است, از لحاظ علم ادبیات و دستور زبان فارسی اصلا برام مهم نیست کدومش میتونه درست باشه. مهم اینه که دیگه سرِ ضرورت ها لب به سخن باز میکنم....

یه روز قبل از اینکه بره گفت: ولی فهمیدم بله, هان, آره, درسته و باشه گفتنات یعنی حوصله امو نداشتی, یعنی نمیخواستی بشینی باهام بحث کنی...

فکر کنم همه اینطوری اند که حرف های اونایی که براشون مهم ان و دوستشون دارند رو حس شاد شدن و ناراحت شدنشون تاثیر میذاره, معلومه که بخاطر حرف بقال سرکوچه کسی ازش نمیرنجه....

هنوز هم میگم هیچ وقت حال کسی رو از روی عادت نمیپرسم.

خوبین؟؟

۹ نظر موافقين ۴ مخالفين ۰ ۰۶ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۰

برعکس اکثریت مردم که پشت ترافیک موندن عصبانیشون میکنه, برا من پر از حسِ خوبه. میتونم با بچه های کوچولویی که تو ماشین کناری نشستن دوست بشم. میتونم به سیگار کشیدن راننده های ماشینا زُل بزنم و براشون داستان بسازم, برا اون مرد فرتوتی که پشت رُلِ وانت پُک های از ته دل به سیگار میزنه, به پسر لاغرِ سیاه سوخته ای که سیگار رو لباشه و با یه دست فرمون رو چسبیده و دم به دقیقه دستش رو از دست دختر بغل دستیش میکشه و سیگار روی لبش رو جابه جا میکنه. میتونم.....

ترافیک امروز صبح میارزید به صدوبیست رفتنای تو جاده وقتی که تنها روی صندلی عقبِ سمت راست یه تاکسی زواردرفته نشسته بودم, راست گفت چشمام گرد شد. میتونستم لب خوانی کنم که میگفت: پری, خانمِ پری خانم, با دستش اشاره میکرد شیشه رو بدم پایین همونجا بود که خواستم لعنت بفرستم به تمام تاکسی هایی که اون فرفره ای که شیشه رو میکشه پایین رو کَندن انداختن دور ولی استغفرالله گویان منصرف و شدم و گفتم: آقا لطفا شیشه رو بدین پایین. ماشینش چسبیده بود به تاکسی گفت: چطوری دختر؟؟ بازم که با نگاهت حرف میزنی وقتی با چشمای گِرد شده نگاه کردی فهمیدم تویی. گفتم: سلام استاد خوبم, یعنی الان خیلی خوبم خوشحالم دیدمتون.

فقط چند ماه اونم هفته ای یه بار دیدمش, یه مرد محترم, قانون مند, منطقی بیش از حد باشخصیت.

۲۳ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
روزهای خوبی نبود ولی به خوبی تموم میشه و منم به پاس خوب تموم شدنش بهش قول میدم خوب نبودناش رو به دل نگیرم. 
دخترها موجودات بابایی اند, طوری بابایی که چند روز نه کسی و نه چیزی جز بابام برام مهم نبود, نزدیک یه هفته حتی پنل مدیریتم را باز نکردم و لحظه ای یادم نبود که در دنیایی دیگر خانه ای دارم, پیام های ایکس و ایگرگ حتی با وجود دیده شدن در تلگرام برام ضرورت جواب دادن رو تحمیل نمیکرد چون خودآگاه و به قصد فعالیت در اونجا صفحه رو باز نکرده بودم. فقط میدونستم که این لحظه جز وظیفه فرزند بودن هیچ وظیفه ای ندارم. 
همه یادآوری های تلخ دست در دست هم داده بود و در بی حوصله ترین روزهام پیداش شده بود. با سر درد خودم رو از اتاق کوچک سه در سه جدیدم رسوندم به پذیرایی, انگار قرار بود نقل و نبات پخش کنند همه منتظر مستند آتنایی که یه ایران به حالش مغموم شدن بودند. هر ثانیه ای که میگذشت حالم بد و بدتر میشد, آخرای مستند بود که حالت تهوع امانم نداد. آبی به سر و صورتم زدم و برای تغییر در روحیه ام سراغ اندک لاک و رژی که دارم رفتم خودم رو شبیه ارواح خبیثه کرده بودم, روزمون شب شد ولی لقمه ای از گلویم پایین نمیرفت, بی اشتها شده بودم, دل درد و حالت تهوع هم که نگم و سکوت. زبانم بند آمده بود, منتظر جرقه ای بودم همین که صدای اخبار رو شنیدم نمیدونم چی شد بدنم لرز گرفت و عرق سرد رو صورتم نشست بی اختیار جیغ میزدم و گریه میکردم. خدا زنداداش رو حفظ کند هلال احمر و اورژانسی است برای خود, گویا مامان صداش زده و اون هم آمپول و سرمی نثار جانم کرده. سر شب از زور گرسنگی قیمه رو بدون گرم کردن خوردم.
برام جالب بود که مخاطب هام از روی پست هایی که لحظه به لحظه ثبت میکردم پی به پریشان حالی ام برده بودند. عادت دارم حال بدم رو با هذیاناتم پوشش بدهم.
در این ده روز ولی تولدها رو یادم نرفته بود, برای سارا نوشتم: قاصدک ها خبر آوردن تولد یه فرشته ای نزدیکه. 
در این ده روز پریسا آمد و رفت ولی نشد ببینمش چون بی سابقه ترین اتفاق ها افتاد حتی دو روزِ تمام گوشیم خاموش بود. پریسایی که میدونست من تبریزم و با این حال بی خبر رفته بود شهرستان ما رو باید با قانون کلت آقاگل آشنا کرد.
و دوستان خوب رو باید قدر دونست.
"پنج روز اول محرم سراغی از اینترینت نخواهم گرفت, زندگی بدون تکنولوژی". ---> من خواستم ولی نشد..

+ الان ساعت:1:40 پاییز رخ نشان داد. :)

۲۰ نظر موافقين ۷ مخالفين ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۰

از هفته پیش عاشق محرم امسال شدم.

هیچ وقت برای خودم دعا نکردم جز سلامتی آدمایی که دوستشون دارم, حسی که نسبت به محرم امسال دارم رو هیچ وقت نداشتم, انگار ته دلم یه اتفاقایی داره میافته. فقط دلم میخواد هرکسی این پست رو خوند از ته تهِ دلش برام یه دعای خیر بکنه. 

۲۳ نظر موافقين ۸ مخالفين ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۲