"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"سکوت من صدای تو"

هر چیزی که در ج س ت ن آنی آنی

"پری.ص"

کوچ کرده از بلاگفا :)
آغاز بیست و دومین فصل از زندگی ام :-)
الان شده بیست و سه :)
و الان شده بیست و چهار :)
الکی الکی شد بیست و پنج :)
شد بیست و شش، باورتون میشه؟! :)
99/05/05 ساعت 13:30 مهدی جان وارد زندگیم شد. (ازدواج تایم)
(در بیست و شش سال و پنج ماه و هشت روزگی)
یادم رفته بود بگم وارد بیست و هفت سالگی شدم. :)
28بهمن 1400 به جذابترین شکل ممکن 28 سالم شد.

"دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست"

بايگاني
نويسندگان

میگن میخاییم از هم جدا شیم .....

من: جدی ؟؟ :|

+ من تعریف میکنم تو قانع میشی

من: شوخی میکنید ؟؟ 

+ این (شوهر) ک دبیره تابستون کلهم تعطیل بقیه روزا عید نوروز و پنجشنبه جمعه و ... همچنان تعطیل

من: خب ؟؟

+ منم (زن) تا ساعت 12 شبکه تا 2 ده گردی تا برسم خونه شده سه تا اینجا قبول داری ؟؟ (شغل: ماما شبکه بهداشت در یک منطقه محروم)

من: خب ک چی ؟؟

+ تنها موقعی ک خستگی از تنم بیرون میره وقتیه ک کسی باهام کاری نداشته باشه تو پذیرایی رو فرش ی ساعت بخابم حالا تو این ی ساعت آقا یادش میافته ک تلویزیون نگا کنه با ی دونه مگس ک من تا حالا ندیدمش بجنگه و اونم اد بشینه رو بازو منو ایشون با پشه کش بزنتش معرفتش گل کنه بره از آشپزخونه میوه بیاره ک بیدارشدنی بخوریم اونم طوری ک باید هزارتا پیش دستی رو بهم بکوبونه و صداشونو درآره محمدامین هم ک خوابه بره بیدارش کنه و بگه مامانت خسته اس خوابه زود پاشو ببرمت خونه حاجی بابات و اونم بیدارشه و نیم ساعت پدرمو درآره بعد بیاد خونه شما باز ک میخام ی لحظه چشامو ببندم درو محکم باز کنه من سرمو ببرم زیر پتو و با صدای بلند بگه عزیزم راحت بخواب میرم دوش بگیرم و صدای آب گرم کن و بعدش سشووار بازم بگم ؟؟؟

من: نه عزیزم قانع شدم ... فقط ی دستمال هم بده به حالت گریه کنم .

+ چون محمدامین تو رو خیلی دوس داره برا اینکه ن سیخ بسوزه ن کباب اونم میدیم ب تو :))

۴ نظر موافقين ۰ مخالفين ۱ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۰

نمیدونم مرگ سخته یا ترسناک فعلا ک نمیترسم شاید وقتی اومد سراغم بترسم درسته مرگ دست خداست میدونم ولی ی آن فک کردم مرگ چطوری و چ زمانی بهتر خواهد بود ...

۹ نظر موافقين ۳ مخالفين ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۸

گفتیم امروز عیده بریم ددر داداشم پیشنهاد داد بریم امام زاده ای ک بازسازیش میکنه تا ظهر چن تا مهمون عید دیدنی داشتیم زود رفتن مام رفتیم امام زاده قبلا ها هم چن باری رفته بودم انصافا الان خیلی بهتر شده امروز با تمام دفعه ها متفاوت بود خیلی سبک و راحت بودم ی چن لحظه ای فقط تو خلاء بودم ی دل سیر همه رو دعا کردم قرار بود شب کباب درست کنیم و همون جا یا تو اتاق داداشم بخوابیم یا چادر داشتیم اونو راه بندازیم ولی از اهالی زیاد اصرار کردن رفتیم شامو خونه اشون دیگه شبم برگشتیم خونه یک مسافرت چن ساعته :-)

هوا خنک بود فضای خوشگلی هم داشت ...

"واسه اینکه شبو خوب بگذرونم وارد خونه شدنی با دخترای صابخونه گرم احوال پرسی کردم ولی دیگه نیومدن پیشمون فقط برگشتنی اومدن واسه خداحافظی :(


+ طرفای ما برعکس تعطیلات روزای عادی ترافیک مفهومی نداره از دیروز جای سوزن انداختن نیست از بس ترافیکه از تبریز راه دو سه ساعته رو همه شش ساعته اومدن ....

۳ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۸

امشب تا سحرگاه و بعد اذان خواب ب چشام نیومد نم نم بارون میبارید صدای بارون و صدایی ک با برخورد قطره های بارون با برگ درختای تو حیاط ایجاد میشد بوی خاک و باد خنک روح آدمو تازه میکرد چراغای حیاطم از اون روزی ک من ترکوندمشون هیشکی لامپ جدید وصل نکرده و حیاط تاریک تاریک بود ی صداهای خش خش مانندی هم میومد و من تو اون تاریکی نشسته بودم زیر درخت گلابی و انار فضای هیجانی برام درست شده بود یکم خیس شدم رفتم تو اتاق و نشستم ب حافظ خوانی و بعدشم رو کاغذ ی تیکه اشو نوشتم با دست خط خودم ....

۷ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۴:۴۴

برا اینکه واسه 30 مرداد و آبو 4 ی پستی رو انتخاب کنم ی سر ب وبلاگشون زدم دو سه صفحه اشو خوندم ی آن با خودم گفتم کاش از چن وقت پیش این وبو میخوندم ی حالت سادگی و آرامش توش هست ی حس راحتی امیدوارم خدمت سربازی واسشون سخت نباشه و با خاطرات خوب تمومش کنن .....


+ آش دوغ اینم همین الان چسبید :))

۶ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۴

عاقبت وبگردی در ساعت 2 بامداد آقا مردم نزارید آهنگ رو وباتون نزارید آبروم رفت یهویی هم ک میشه آدم هول میشه تا ببندتش اهل خانه بیدار میشن :)))
۵ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۰

بچگی سخت و زندگی کوزت مانندی نداشتم ولی ی حسرت هایی هنوزم ک هنوزه رو دلم مونده با اینکه اگه ب زبون میاوردم حتما فراهم میشد ولی اعتقاد دارم نباید همه چیز رو ب زبون آورد ...

۱. ماکت کره زمین حتی ی بار تو لوازم تحریری با حسرت نگاش میکردم بابام گف خب اینم بردار گفتم نه ..

۲. ی تیوپ نسبتا بزرگ ک توش کلی توپ رنگانگ کوچولو باشه جاشم مشخص کردم گوشه اتاق میذاشتمش هر وقت تو شهر بازیا اون قصر بادیا ک بچه ها توش وول میخورن رو میبینم یادم میافته ...

و ی آرزو اینروزام ک شاید رو دلم بمونه پوشیدن کفش پاشنه بلنده پیارسال ی بوت پاشنه ده سانتی خریدم ولی نتونستم بپوشم شبیه بابالنگ دراز میشم هنوز دارمش ....

+ عید همه مبااارک .

۷ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۶

وقتایی ک با تک تک لحظه های قصه « آنشرلی» همون دختر مو قرمز باهاش همدردی و همراهی میکنی ...

وقتایی ک یاد هایدی می افتی ک دوستشو رو ویلچر دور کوه و دشت چطور با هیجان می چرخوند و تو دلت ریش میشد ...

وقتایی ک جودی و بابالنگ دراز رو دوست نداشتی و فقط بخاطر دیدن چن لحظه سایه بابالنگ دراز کل کارتونو تحمل میکردی دیدن سایه سیاهش و فک کردن بهش و خیال پردازی ک الان فک میکنم حس شرلوک هولمز بودن بهت دست میداده ...

یاد کودکی ....

۷ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۷

یه وقتایی هست دلت یکی رو هم میخاد هم نمیخاد ولی ناخودآگاه چشمت دنبالش میگرده و همون لحظه است که حس سرگردانی  پیدا میکنی .... 

امشب افطاری داشتیم طبق معمول سالاد و سفره چینی با من بود. حس و حوصله جمع و شلوغی نداشتم یکم با بچه ها بازی کردم اینقد بهشون آمپول زدم و به صدای قلبشون گوش دادم خسته شدم و وقتی گیر دادن من جلو اون همه آدم دراز بکشم و بشم مریض باهاشون قهر کردم, یهو یکی برام جلب توجه کرد کسی نبود جز سایه خوشگل خودم رو در و دیوار یکم ازش عکس گرفتم مهمونا رفتن و من مانده ام و یه دنیا حس ک یکی یکی تحلیلشون میکنم.

۴ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۳

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی

چرا ؟؟

"حسین پناهی"

با اینکه همیشه نوشته های حسین پناهی برام رنگ غصه داره ولی اینو دوسش دارم من نگاههای امیدوارنه دوست دارم ....

از این چرا های زندگی نالانم هیچ وقت فکر نمیکردم چرایی در عقبه ی زندگی منم باشه ک آزارم بده ولی من از سد همشون میگذرم مطمئنم :)

۱ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۷